#دختر_شینا قسمت :هفتادو هشتم #فصل_پانزدهم خانمت به سلامتی وضع حمل کرده و سر خانه و زندگی خودش نشسته. شوهرش هفتم پسرش را به خوبی راه انداخته. بچه ها توی خانه خودمان، سر سفره خودمان، دارند بزرگ می شوند. اصلاً برای چی باید قهر باشم. مگر مرض دارم از این همه… بیشتر »
آرشیو برای: "اردیبهشت 1397"
#دختر_شینا قسمت :هفتادوهفتم #فصل_چهاردهم می دانستم شینا هنوز بالای سرم نشسته و دارد ریزریز برایم اشک می ریزد. نمی خواستم گریه کنم. آن روز مهمانی پسرم بود. نباید مهمانی اش را به هم می زدم. سر ظهر مهمان ها یکی یکی از راه رسیدند. زن ها توی اتاق مهمان خانه… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :هفتادوششم #فصل_چهاردهم وقتی فردا و پس فردا آمد و صمد نیامد، طعنه و کنایه ها هم شروع شد: «طفلک قدم! مثلاً پسر آورده!» ـ عجب شوهر بی خیالی. ـ بیچاره قدم، حالا با سه تا بچه چطور برگردد سر خانه و زندگی اش. ـ آخر به این هم می گویند شوهر! این… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :هفتادوپنجم #فصل_چهاردهم یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: «دیگر خیالم از طرف تو و بچه ها راحت شد. برایتان خانه خریدم. دیگر از مستأجری راحت می شوید. تابستان می رویم خانه خودمان.» نُه ماهه بودم. صمد ده روزی آمد و پیشم ماند. اما انگار… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :هفتادو چهارم #فصل_چهاردهم یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: «دیگر خیالم از طرف تو و بچه ها راحت شد. برایتان خانه خریدم. دیگر از مستأجری راحت می شوید. تابستان می رویم خانه خودمان.» نُه ماهه بودم. صمد ده روزی آمد و پیشم ماند. اما انگار… بیشتر »
انشالله خداوند توفیق روزه داری را به همه ما عنایت بفرمائید… التماس دعا از همه دوستان کوثر بلاگ…. بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :هفتادوسه #فصل_چهاردهم با انگشت سبابه اش اشک هایم را پاک کرد و گفت: «گریه نکن. بچه ها ناراحت می شوند. این ها واقعیت است. باید از حالا تمرین کنی تا به موقعش بتوانی تحمل کنی.» مکثی کرد و دوباره گفت: «این بار هم که بروم، دل خوش نباش به این… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :هفتادو دو #فصل_چهاردهم خجالت کشیدم و گفتم: «ممنون. می روی بیرون. می خواهم لباسم را عوض کنم.» دستم را گرفت و گفت: «چی! می خواهم لباسم را عوض کنم! نمی شود. باید همین لباس را توی خانه بپوشی. مگر نگفتم ما عید نداریم. اما هر وقت که پیش هم… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :هفتادویکم #فصل_چهاردهم نه حال و حوصله بچه ها را داشتم، نه اخلاقم سر جایش بود که بلند شوم و کاری بکنم. کلافه بودم. بغضی ته گلویم گیر کرده بود که نه بالا می آمد و نه پایین می رفت. هوا تاریک شده بود. صمد هنوز برنگشته بود. با خودم فکر کردم:… بیشتر »
حدیثی زیبا از امام رضا (ع) دربارهی وظایف منتظران واقعی مهدی موعود (عج) انتظار فرج به چند چیز است: -صبور بودن -گشادهرویی -همسایهداری - خوشرفتاری -ترویج کارهای نیک -خودداری از آزار و اذیت دیگران -خیرخواهی و مهربانی با مومنان… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :هفتاد #فصل_چهاردهم کیسه ها را از دستش گرفتم و گفتم: «یعنی به من اطمینان نداری!» دستپاچه شد. ایستاد و نگاهم کرد و گفت: «نه… نه…، منظورم این نبود. منظورم این بود که من باعث عذاب و ناراحتی ات شدم. اگر تو با من ازدواج نمی کردی،… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :شصت و نهم #فصل_چهاردهم بغض راه گلویم را بسته بود. خندید و با همان لحن بچه گانه گفت: «آها، فهمیدم. دلت برایم تنگ شده؛ خیلی خیلی زیاد. یعنی مرا دوست داری. خیلی خیلی زیاد!» هر چه او بیشتر حرف می زد، گریه ام بیش تر می شد. بچه ها را آورد… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :شصت و هشتم #فصل_چهاردهم گفت: «والله، صبر و تحملت زیاد است. بدون مرد، آن هم با این دو تا بچه، دنده شیر داری به خدا. بیا برویم پایین. گناه دارند این بچه ها.» گفتم: «آخر مزاحم می شویم.» بنده خدا اصرار کرد و به زور ما را برد پایین. آنجا سر… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :شصت و هفتم #فصل_چهاردهم اولش هر ده بیست قدم یک بار پیت نفت را زمین می گذاشتم و نفس تازه می کردم؛ اما آخرهای کار هر پنج قدم می ایستادم. انگشت هایم که بی حس شده بود را ماساژ می دادم و دستم را کاسه می کردم جلوی دهانم. ها می کردم تا گرم… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :شصت وششم #فصل_چهاردهم دنبال صمد رفتم توی آشپزخانه. برگشت و نگاهم کرد و گفت: «خانم خوب بود؟! خوش گذشت؟!» خواستم بگویم خیلی! اما لب گزیدم و رفتم سر وقت آبگوشتی که از ظهر مانده بود. آن روز نه ناهار خورده بودم و نه شام درست و حسابی. از… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :شصت وپنجم #فصل_چهاردهم چند سالی بود ازدواج کرده بودند، اما بچه دار نمی شدند. دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود که اجازه دادند توی پادگان برویم. کمی گشتیم تا زیر چند درخت تبریزی کهنسال جایی پیدا کردیم و زیراندازها را انداختیم و نشستیم. چند… بیشتر »
رزق کلمه ای است بسیار فراتر از آنچه مردم می دانند. زمانی که با مشکلی رو به رو می شوی ، خداوند صبری به تو می دهد که چشمانت را از آن بپوشی . این صبر ، رزق است. زمانی که در خانه لیوانی آب به دست پدرت می دهی. این … بیشتر »
خیلی زیباست حتما بخوانید داستان پیر مرد قفل ساز و امام زمان (عج) مردی سالها در آرزوی دیدن امام زمان(عج) بود و از اینکه توفیق پیدا نمی کرد امام را ببیند، رنج می برد. مدّت ها ریاضت کشید. شبها بیدار می ماند و دعا و راز و نیاز می کرد. معروف است، هرکس… بیشتر »
سخن شیرین نقل شده: هنگامي كه امام حسن مجتبی (ع) براي نماز بر میخاست، بهترين لباسهاي خود را ميپوشيد. ?از آن حضرت پرسيدند: چرا بهترين لباس خود را ميپوشيد؟ ?امام در پاسخ فرمودند: «خداوند زيباست و زيبايي را دوست دارد و به همين جهت، من لباس زيبا براي راز… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :شصت و چهارم #فصل_چهاردهم بهش چی بگویم. از دستش عصبی بودم. باید حرف هایم را می زدم. صدای در که آمد، بچه ها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی راه صمد. هر دویشان را بغل کرد و آمد توی آشپزخانه یک کیسه نایلونی کوچک دستش بود. سلام داد. سرسنگین… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :شصت و سوم #فصل_چهاردهم پرده آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت: «هوا سرد است. مثل اینکه نیمه آبان است ها، خانم! بچه ها سرما می خورند.» گفتم: «درست است نیمه آبان است؛ اما هوا خوب است. امسال خیلی سرد نشده.» گفت: «قبول. همین… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت : شصت و دوم #فصل_سیزدهم گفت: «خیلی خوشمزه بود. دست و پنجه ات درد نکند.» خندیدم و گفتم: «نوش جانت. خیلی هم تعریفی نبود. تو خیلی گرسنه بودی.» وقتی بلند شد به حمام برود، تازه درست و حسابی دیدمش. خیلی لاغر شده بود. از پشت خمیده به نظر می… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :شصت و یکم #فصل_سیزدهم پرسید: «آبگرم کن روشن است؟!» بلند شدم و گفتم: «این وقت شب؟!» گفت: «خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه می شود حمام نکرده ام.» رفتم آشپزخانه، آبگرم کن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقی ها وارد خرمشهر… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت : شصتم #فصل_سیزدهم هر روز گوش به زنگ بودم تا در باز شود و از راه برسد. این انتظارها آن قدر کش دار و سخت شده بود که یک روز بچه ها را برداشتم و پرسان پرسان رفتم سپاه. آنجا با هزار مصیبت توانستم خبری از او بگیرم. گفتند: «بی خبر نیستیم.… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :پنجاه و نهم #فصل_سیزدهم چاره ای نداشتم. شیشه ها را این طوری قبول کردم؛ هر چند با این کار انگار پرده ای سیاه روی قلبم کشیده بودند. صمد می رفت و می آمد و خبرهای بد می آورد. یک شب رفت سراغ همسایه و به قول خودش سفارش ما را به او کرد. فردایش… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :پنجاه و هشتم #فصل_دوازدهم گفت: «من که روی آن را ندارم بروم پیش صاحب خانه و خانه را پس بدهم.» گفتم: «خودم می روم. فقط تو قبول کن.» چیزی نگفت. سکوت کرد. می دانستم دارد فکر می کند. فردا ظهر که آمد، شاد و سرحال بود. گفت: «رفتم با صاحب خانه… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت : پنجاه و هفتم #فصل_دوازدهم رفت روی لبه دیوار از آنجا پرید توی حیاط. کمی بعد سرباز در را باز کرد. گفت: «هیچ کس تو نیست. دزدها از پشت بام آمده اند و رفته اند.» خانه به هم ریخته بود. درست است هنوز اسباب و اثاثیه را نچیده بودیم. اما این طور… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :پنجاه و ششم #فصل_دوازدهم ترس به سراغم آمد. درِ خانه همسایه را زدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. زن هم می ترسید پا جلو بگذارد. خواهش کردم بچه ها را نگه دارد تا بروم صمد را خبر کنم. زن همسایه بچه ها را گرفت. دویدم سر خیابان. هر چه منتظر… بیشتر »
اللهم عجل لولیک الفرج….. امین یا رب العالمین…. بیشتر »
#دختر_شینا #فصل_یازدهم قسمت پنجاه وچهارم اما وقتی دید ترسیده ام، کُلت کمری اش را داد به من و گفت: «اگر مشکلی پیش آمد، از این استفاده کن.» بعد هم سر حوصله طرز استفاده از اسلحه را یادم داد و رفت. اسلحه را زیر بالش گذاشتم و با ترس و لرز خوابیدم. نیمه های… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :پنجاه و سوم #فصل_یازدهم در همین موقع، مردی از ته کوچه بدوبدو آمد طرفمان. یک جارو زده بود زیر بغلش و چند تا کتاب هم گرفته بود دستش. از ما پرسید: «شما اهل روستای حاجی آباد هستید؟!» ما به هم نگاه کردیم و جواب دادیم: «نه.» مرد پرسید: «پس… بیشتر »
ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام مبارک باد. به خصوص برای جوانان عزیز بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :پنجاه و دوم #فصل_یازدهم خدیجه با شیرین زبانی؛ خودش را توی دل همه جا کرده بود. حاج آقایم هلاک بچه ها بود. اغلب آن ها را برمی داشت و با خودش می برد این طرف و آن طرف. خدیجه از بغل شیرین جان تکان نمی خورد. نُقل زبانش «شینا، شینا» بود. شینا… بیشتر »
بهتر است دو سوم هر وعده غذایی، گیاهی باشد. بیشتر »
#صرفا_جهت_سلامتی خرما را با گردو بخورید موجب افزایش شادی و کاهش شدید خستگی می شود فسفر گردو بهتر جذب می شود سردرد های ناشی از کم آبی را کاهش می دهد. بیشتر »
#صرفا_جهت_اطلاع… روزگار عـوض شده مثل دفترهای قدیمی بودیم دو به دو باهم هرکدام را که میکندند آن یکی هم کنده میشد حالا سیمی مان کردند که با رفتن دیگری،کَکِ مان هم نَگزد! بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :پنجاه و یکم #فصل_یازدهم دو تا کیسه نایلونی دادند دستم و دستور و ساعت مصرف داروها را گفتند و رفتند. آن ها که رفتند، صمد گفت: «بچه ها را بیاور که دلم برایشان لک زده.» بچه ها را آوردم و نشاندم کنارش. خدیجه و معصومه اولش غریبی کردند؛ اما آن… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :پنجاهم #فصل_یازدهم این شد تمام حرفی که بین من و او زده شد. چشمم به سِرُم و کیسه خونی بود که به او وصل شده بود. همان پرستار سر رسید و اشاره کرد بروم بیرون. توی راهرو که رسیدم، دیگر اختیار دست خودم نبود. نشستم کنار دیوار. پرستار دستم را… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :چهل ونهم #فصل_یازدهم اینکه چطور سوار ماشین شدیم و به بیمارستان رسیدیم را به خاطر ندارم. توی بیمارستان با چشم، دنبال جنازه صمد می گشتم که دیدم تیمور دوید جلوی راهمان و چیزی در گوش پدرش گفت و با هم راه افتادند طرف بخش. من و مادرشوهرم هم… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :چهل و هشتم #فصل_یازدهم دلهره ای افتاده بود به جانم که آن سرش ناپیدا. توی فکرهای پریشان و ناجور خودم بودم که دوباره در زدند. به هول دویدم جلوی در. همین که در را باز کردم، دیدم یک مینی بوس جلوی در خانه پارک کرده و فامیل و حاج آقایم و… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت:چهل و هفتم #فصل_یازدهم روزهای اول دوری از حاج آقایم بی تابم می کرد. آن قدر که گاهی وقت ها دور از چشم صمد می نشستم و های های گریه می کردم. این سفر فقط یک خوبی داشت. صمد را هر روز می دیدم. هفته اول برای ناهار می آمد خانه. ناهار را با هم می… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :چهل و ششم #فصل_دهم بعد از شام همه رفتند. شیرین جان می خواست بماند. به زور فرستادمش برود. گفتم: «حاج آقا تنهاست. شام نخورده. راضی نیستم به خاطر من تنهایش بگذاری.» وقتی همه رفتند، بلند شدم چراغ ها را خاموش کردم و توی تاریکی زارزار گریه… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :چهل و پنجم #فصل_دهم صمد داشت استکان ها را از جلوی مهمان ها جمع می کرد. دو تا استکان توی هم رفته بود و جدا نمی شد. همان طور که سعی می کرد استکان ها را از داخل هم دربیاورد، یکی از آن ها شکست و دستش را برید. شیرین جان دوید و دستمال آورد و… بیشتر »
آخرین نظرات