#دختر_شینا #عکس هایی از کتاب دختر شینا بیشتر »
آرشیو برای: "خرداد 1397"
#دختر_شینا قسمت :صدو دوم شب شده بود و ما توی جاده ای خلوت و تاریک جلو می رفتیم. یک دفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم. دلم گرفت و پرسیدم: «صمد الان بچه هایت کجا هستند؟ چیزی دارند بخورند. شب کجا می خوابند؟» او داشت به روبه رو، به… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت : صدویکم هر لحظه برایمان هزار سال می گذشت؛ تا اینکه دیدیم خانم ها از دور دارند می آیند. می دویدند و زیگزاکی می آمدند. بالاخره رسیدند؛ با کلی خوردنی و آب و نان و میوه. بچه ها که گرسنه بودند، با خوردن خوراکی ها سیر شدند و کمی بعد روی… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت : صدم یکی از خانم ها گفت: «بیایید برویم بیرون. اینجا امن نیست.» بلند شدیم و از ساختمان بیرون آمدیم. دود و گرد و غبار به قدری بود که به زور چند قدمیِ مان را می دیدیم. مانده بودیم حالا کجا برویم. یکی از خانم ها گفت: «چند روز پیش که نزدیک… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :نودوهشتم #فصل_شانزدهم وضو گرفتم و نمازم را با صمد خواندم. بعد از نماز، صمد مثل همیشه یونیفرم پوشید تا برود. گفتم: «کاش می شد مثل روزهای اول برای ناهار می آمدی.» خندید و طوری نگاهم کرد که من هم خنده ام گرفت. گفت: «نکند دلت برای حاج آقایت… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :نودوهفتم #فصل_شانزدهم پرسیدم: «حالا کجا می خواهیم برویم؟!» گفت: «خط.» گفتم: «خطرناک نیست؟!» گفت: «خطر که دارد. اما می خواهم بچه ها ببینند بابایشان کجا می جنگد. مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهید شده.» همیشه وقتی صمد از شهادت حرف می… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :نودوششم #فصل_شانزدهم یک روز آن قدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسئول غذا بوق زده بود، متوجه نشده بودیم. او هم به گمان اینکه ما توی ساختمان نیستیم، غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پی گیری نکرده بود. خلاصه آن روز هر چه… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :نودوپنجم #فصل_شانزدهم زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختی هایش لذت بخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می شد، با ترس و لرز به پناهگاه می… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :نودوچهارم #فصل_شانزدهم کارتش را از شیشه ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد. من و بچه ها با تعجب به تانک هایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یک جور و یک شکل به نظر می رسیدند، نگاه می کردیم. پرسید: «می ترسی؟!» شانه بالا… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :نودوسوم #فصل_شانزدهم خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود. صمد فرمان را دودستی گرفته بود و گاز می داد و جلو می رفت. گفتم: «سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟» گفت: «آره. انگار خیلی خسته بودی. حتماً دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی. دلم سوخت، گفتم راحت… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت : نودودوم خندید و گفت: «پس چه کار کرده ای؟! چرا در باز نمی شود.» چشمش که به میز افتاد، گفت: «ای ترسو!» دستش را دراز کرد طرفم و گفت: «سلام. خوبی؟!» صورتش را آورد نزدیک که یک دفعه مهدی و خدیجه و معصومه که از سر و صدای سمیه از خواب بیدار… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت : نودویک بغلش کردم و شیرش دادم. مهدی کنارم خوابیده بود و خدیجه و معصومه هم کمی آن طرف تر کنار هم خوابیده بودند. دلم برایشان سوخت. چه معصومانه و مظلومانه خوابیده بودند. طفلی ها بچه های خوب و ساکتی بودند. از صبح تا شب توی خانه بودند. بازی… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت : نود گفت: «قولت یادت رفته. دفعه قبل چی گفتی؟!» گفتم: «نه، یادم نرفته. برو. من حرفی ندارم؛ اما اقلاً این بار یک هفته ای بمان.» رفت توی فکر. انگشتش را لای کوک های لحاف انداخته بود و نخ را می کشید گفت: «نمی شود. دوست دارم بمانم؛ اما بچه… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :هشتادونهم صمد هاج و واج نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت: «چی شده؟! چرا این طوری شدی؟! چرا یخ کردی؟!» گفتم: «داشتم برف ها را پارو می کردم، نمی دانم چی بر سرم آمد. فکر کنم بی هوش شدم.» پرسیدم: «ساعت چند است؟!» گفت: «ده صبح.» نگاه کردم دیدم… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :هشتادوهشتم #فصل_پانزدهم در آن لحظات نمی دانستم چه کار کنم. بلند شوم و بروم بیمارستان یا بروم سراغ همسایه ها. صبح به آن زودی زنگ کدام خانه را می زدم. درد کمر بیشتر شد و تمام شکمم را گرفت. ای کاش خدیجه ام بزرگ بود. ای کاش معصومه می توانست… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :هشتادوهفتم #فصل_پانزدهم می دانستم این بار خودش هم خیلی خوشحال نیست. اما می گفت: «خوشحالم. خدا بزرگ است. توی کار خدا دخالت نکن. حتماً صلاح و مصلحتش بوده.» بالاخره سنگر آماده شد؛ یک پناهگاه کوچک، یک، در یک و نیم متری. با خوشحالی می گفت:… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :هشتاد و ششم #فصل_پانزدهم گفت: «یادم هست. ولی تابستانش که پیش هم بودیم، خیلی خوش گذشت. فکر کنم فقط آن موقع بود که این همه با هم بودیم.» چایش را سر کشید و گفت: «جنگ که تمام بشود. یک ماشین می خرم و دور دنیا می گردانمت. با هم می رویم از این… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :هشتادوپنجم #فصل_پانزدهم قول دادم و گفتم: «چشم.» از سر راهش کنار رفتم و او با آن پای لنگ رفت. گفته بودم چشم؛ اما از درون داشتم نابود می شدم. نتوانستم تحمل کنم. قرآن جیبی کوچکی داشتیم، آن را برداشتم و دویدم توی کوچه. قرآن را توی جیب… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :هشتادوچهارم #فصل_پانزدهم گفتم: «نه، تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری.» از دستم کلافه شده بود گفت: «قدم! امروز چرا این طوری شدی؟ چرا سربه سرم می گذاری؟!» یک دفعه از دهانم پرید و گفتم: «چون دوستت دارم.» این اولین باری بود که این… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :هشتادو سوم #فصل_پانزدهم خم شد و پیشانی شان را بوسید. بلند شد. عصایش را از کنار دیوار برداشت و گفت: «قدم جان! کاری نداری؟!» زودتر از او دویدم جلوی در، دست هایم را باز کردم و روی چهارچوب در گذاشتم و گفتم: «نمی گذارم بروی.» جلو آمد. سینه… بیشتر »
دهم رمضان، سالروز وفات حضرت خدیجه عليهاالسلام را تسلیت عرض میکنم پانزده سال از زندگی زیبا و سراسر صفا و صمیمیت حضرت محمد صلی الله علیه و آله و خدیجه علیهاالسلام می گذشت که آن حضرت در «غار حرا» به پیامبری مبعوث شدند. حضرت خدیجه علیهاالسلام اولین بانویی… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :هشتادودوم #فصل_پانزدهم گفت: «به خاطر این ترکش ناقابل بروم دکتر؟! تا به حال خودم ده بیست تایش را همین طوری درآورده ام. چیزی نمی شود. برو سنجاق داغ بیاور.» گفتم: «پشتت عفونت کرده.» گفت: «قدم! برو تو را به خدا. خیلی درد دارد.» بلند شدم.… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :هشتادویک #فصل_پانزدهم چند روزی هم در بیمارستان قم بستری و تازه امروز مرخص شده بود. دویدم توی خانه. مهدی را توی گهواره اش گذاشتم و برای صمد رختخوابی آماده کردم. بعد برگشتم و کمک کردم صمد را آوردیم و توی رختخواب خواباندیم. بچه ها یک لحظه… بیشتر »
شهیــدعطشـــان جوادمحمدی به فدای لب عطشان حسین حاج مهدی فرمانده قرارگاه حما اومد دو روز بود تو عملیات بودیم. از دفتر اقا گفته بودند ڪه رزمنده های مدافع تو عملیات روزه نگیرن. عملیات تموم شده بود. شاهد ۹ ده تا تپه بود ڪه تنها شاهراه دمشق وحلب… بیشتر »
#ﺷﻬﻴﺪ_ﺣﻴﺎﺗﻲ ﺩﺭ ﻛﺎﺭﻧﺎﻣﻪ ﺗﺤﺼﻴﻠﻲ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺷﺮﻛﺖ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﺩ ﻭ ﺣﻤﺎﺳﻪ ، ﺍﺯ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺗﺤﺼﻴﻞ ﻭ ﻧﻤﺮﻩ ﻗﺒﻮﻟﻲ ﺩﺭ ﻣﻲ ﻣﺎﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺎ ﻧﻤﺮﻩ ﻋﺎﻟﻲ ﭘﺬﻳﺮﻓﺘﻪ ﮔﺮﺩﻳﺪﻩ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻌﻠﻢ ﺣﻘﻴﻘﻲ ﻋﺸﻖ ، ﺣﻀﺮﺕ ﺍﺑﺎ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺩﺭ ﺩﺭﺱ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻧﻤﺮﻩ ﺭﺍ ﺣﺎﺋﺰ ﻣﻲ ﮔﺮﺩﺩ،ﺩﺭ ﺍﻳﻦ… بیشتر »
وسط عملیات … ! زیر آتیش … ! فرقی براش نداشت ؛ اذان که میشد ، میگفت : من میرم موقعیت اللّه . #سردار_شهید_حاج_حسین_خرازی بیشتر »
? وقتی بمباران شیمیایی شد ماسڪش را به یڪی از رزمندهها داد! در بیمارستان از شدت تشنگی روی ڪاغذ نوشت : «جگرم سوخت آب نیست؟!» و بعد به شهادت رسید… #شهید_نعمت_الله_ملیحی بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :هشتادم #فصل_پانزدهم داشت بند پوتین هایش را می بست. مثل همیشه بالای سرش ایستاده بودم. زن برادرش را صدا کرد و گفت: «خانم! شما هم حلال کنید. این چندروزه خیلی زحمت ما را کشیدید.» تا سر کوچه با او رفتم. شب شده بود. کوچه تاریک و سوت و کور… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :هفتادو نهم #فصل_پانزدهم همه با عزت و احترام بیشتری با من و بچه ها رفتار می کردند. مهمانی ها رسمی تر برگزار می شد. این را می شد حتی از ظروف چینی و قاشق های استیل و نو فهمید. روز پنجم صمد گفت: «وسایلت را جمع کن برویم خانة خودمان.» آمدیم… بیشتر »
آخرین نظرات