بیشترین زنگ تلفن در دنیا زنگ تلفن مادرهاست و بیشترین تماس بیپاسخ نصیب مادرهاست چقدر بیمنت مهربونند خدایا سایه مادرا رو بالای سرمون نگه دار. امین یا رب العالمین بیشتر »
آرشیو برای: "تیر 1397"
دشمنان خوشمزه ! سرطان روده در کمین کودکان و بزرگسالانی که زیاد فست فود می خورند. مصرف طولانی مدت غذاهایی نظیر سوسیس و کالباس و روغن های چرب خطر ابتلا به سرطان روده را افزایش می دهد بیشتر »
اعداد طلایی سلامت 0 ساعت تلویزیون 1 ساعت ورزش 2 لیتر آب 3 فنجان چای سبز 4 استراحت کوتاه فکری 5 وعده غذای کوچک 6 صبح بیدار شدن 7 دقیقه خنده 8 ساعت خواب مفید. بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_چهارم دلواپسی پدرت را می فهمیدم. او مرد خانه بود و با وجود غروری که داشت، تمام قلبش برای مادرت و فرزندانش می تپید. در برابر شماها مثل یک بچه، مهربان و عاطفی بود. سعی می کردم اورا آرام کنم: نه مشدی، اینها طبیعیه، باید صبر داشته باشی. یک… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_سوم #فصل_اول #کودکی بعضی وقت ها بی بی قبل از اینکه قصه اش را به آخر برساند، وسط ماجرا خوابش می برد و بین خواب و بیداری از قصه بیرون می رفت و از حلیم فردا صبح و زیرشلواری آقاجون و آب سقاخانه که باید بی بی بازم که گل و بلبل می گی! اما… بیشتر »
#بدون شرح بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_دوم #فصل_اول #کودکی از هر خانه ده، دوازده بچه ی قد و نیم قد بیرون می زد. هرکس همبازی هم سن و سال خودش را پیدا می کرد. از حیاط خودمان دوستم زری را صدا می زدم با لکنت زبانی که داشت بریده بریده بله را به من می رساند. همیشه یکی از همسایه… بیشتر »
به نام خدا #قسمت_اول #فصل_اول #کودکی #من_زنده_ام به روزهای دور نگاه میکنم، به اولین لحظات حرکت قطار زندگی از مبدا کودکی ام .قطاری که در هر پیچ بارش سنگین تر می شود. باری پر از خاطره ،لبخند،گریه ،درد ،شادی، عشق و عشق و عشق. امروز در پس روزهای رفته، در… بیشتر »
سلام دوستان عزیز در خدمت شما هستم با روزی یک صفحه از این کتاب زیبا. تقریظ رهبری بر کتاب #من_زنده_ام بسمالله الرحمن الرحیم کتاب را با احساس دوگانهی اندوه و افتخار و گاه از پشت پردهی اشک، خواندم و بر آن صبرو همت و پاکی و صفا، و بر این هنرمندی در مجسّم… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :صدوسی ویکم(پایان) دلم می خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی اش را ببوسم. زیر لب گفتم: «خداحافظ» همین. دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :صد و سی نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: «سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه.» پدرشوهر و مادرشوهرم بی تابی می کردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد تابوت را برداشتند… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :صد و سی نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: «سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه.» پدرشوهر و مادرشوهرم بی تابی می کردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد تابوت را برداشتند… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :صدوبیست و نهم پدرشوهرم لابه لای هق هق گریه هایش صمد و ستار را صدا می زد. مهدی را بغل کرد. او را بوسید و شعرهای ترکی سوزناکی برایش خواند؛ اما یک دفعه ساکت شد و گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید زینب وار زندگی کند. نوشته… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :صدوبیست و هشتم زیر لب با خودش حرف می زد. هنوز یکی دو شماره نگرفته، قطع می کرد. گفتم: «اگر نمی گیرد، می روم دوباره می آیم. بچه ها پیش برادرم هستند. شامشان را می دهم و برمی گردم.» برگشتم خانه. برادرم پیش بچه ها نبود. رفته بود آن یکی اتاق… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :صدوبیست و هفتم پدرشوهرم دستپاچه شد. گفت: «… کلید…! آره کلید نداریم؛ اما در باز بود.» گفتم: «نه، در باز نبود. من مطمئنم. عصر که برای خرید رفتم بیرون، خودم در را بستم. مطمئنم در را بستم.» پدرشوهرم کلافه بود. گفت: «حتماً حواست… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :صدوبیست و ششم با خودم می گفتم: «همین امروز و فردا صمد می آید. او که بیاید، حوصله ام سر جایش می آید. آن وقت دوتایی خانه تکانی می کنیم و می رویم برای بچه ها رخت و لباس عید می خریم.» یاد دامنی افتادم که دیروز با برادرم خریدم. باز دلم شور… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :صدوبیست و پنجم بعد رو به خدیجه و معصومه کرد و گفت: «بابا جان! بلند شوید، برویم مدرسه.» همین که صمد بچه ها را برد، پدرش از حمام بیرون آمد تا صبحانه اش را بخورد و آماده شود. صمد برگشت. گفتم: «اگر می خواهی بروی، تا بچه ها خواب اند برو.… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :صدوبیست و چهارم با آن حالش گفت مواظب دخترهایم باش. گفتم چیزی نمی خواهی؟! گفت تشنه ام. قمقمه ام را درآوردم به او آب بدهم. قمقمه خالی بود؛ خالی خالی.» صمد این را که گفت، استکان چایش را توی سفره گذاشت و گفت: «قدم جان! بعد از من این ها را… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :صدوبیست و سوم زیر آن آتش سنگین توی آن تاریکی و ظلمات زدیم به سیم خاردارهای دشمن. باورت نمی شود با همان تعداد کم، خط دشمن را شکستیم و منتظر نیروهای غواص شدیم؛ اما گردان غواص ها نتوانست خط را بشکند و جلو بیاید. ما دست تنها ماندیم. اوضاع… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :صدوبیست و دوم صمد که می خواست پدرش را از ناراحتی درآورد، با خنده و شوخی گفت: «نه بابا. اتفاقاً خیلی هم جایش خوب است. ستار الان دارد برای خودش پرواز می کند. فکر کنم از دست شما ناراحت است که این طور اسم های ما را به هم ریختید.» چشم غره ای… بیشتر »
امام زین العابدین(علیه السلام) فرمودند: در قائم ما شش نشانه از شش پيامبر هست: نشاني از حضرت نوح، نشاني از حضرت ابراهيم، نشاني از حضرت موسي، نشاني از حضرت عيسي، نشاني از حضرت ايوب و نشاني از حضرت محمد… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :صدوبیست و یکم از طرفی حرف های صمد نگرانم کرده بود. فردا صبح، صمد زودتر از همه ما از خواب بیدار شد. رفت نان تازه و پنیر محلی خرید. صبحانه را آماده کرد. معصومه و خدیجه را بیدار کرد و صبحانه شان را داد و بردشان مدرسه. وقتی برگشت، داشتم ظرف… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :صدوبیستم دانه دانه پفک توی دهانشان می گذاشت. از رفتارش تعجب کرده بودم. انگار این صمد همان صمد صبح یا دیروزی نبود. اخلاق و رفتارش از این رو به آن رو شده بود. سمیه ستار را قلقلک می داد. می بوسید. می خندید و با او بازی می کرد. فردا صبح… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :صدونوزدهم آتش دشمن آن قدر زیاد بود که دیگر کاری از دست ما برنمی آمد. به آن هایی که سالم مانده بودند، گفتم برگردید. نمی دانی لحظه آخر چقدر سخت بود؛ وداع با بچه ها، وداع با ستار.» یک لحظه سرش را روی فرمان گذاشت. فریاد زدم: «چه کار می… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :صدوهیجدهم همین که به خانه خواهرم رسیدیم، بچه ها که صمد را دیدند، مثل همیشه دوره اش کردند. مهدی نشسته بود بغل صمد و پایین نمی آمد. سمیه هم خودش را برای صمد لوس می کرد. خدیجه و معصومه هم سر و دستش را می بوسیدند. به بچه ها و صمد نگاه می… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :صدوهفدهم صمد مجروح شده بود. اما نمی گذاشت کسی بفهمد. رفت و لباسش را عوض کرد. خواهرش می گفت: «کتفش پانسمان شده انگار جراحتش عمیق است و خونریزی دارد.» با این حال یک جا بند نمی شد. هر چه توان داشت، گذاشت تا مراسم ستار آبرومندانه برگزار… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :صدوشانزدهم صمد نشست کنار باغچه، دستش را روی صورتش گذاشت. انگار طاقتش تمام شده بود. های های گریه می کرد. دلم برایش سوخت. صدیقه ضجّه می زد و التماس می کرد: «آقا صمد! مگر تو فرمانده ستار نبودی. من جواب بچه هایش را چی بدهم؟! می گویند عمو… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :صدو پانزدهم می دانستم نقشه است. به همین خاطر زود گفتم: «چه خوب، خیلی وقته دلم می خواهد سری به حاج آقایم بزنم. دلم برای شینا یک ذره شده. مخصوصاً از وقتی سکته کرده، خیلی کم طاقت شده. می گویند بهانه ما را زیاد می گیرد. می آیم یکی دو روز می… بیشتر »
#کبد تصویر کبدسالم . کبدچرب و کبد مبتلا به سرطان یکی از عوارض خوردن قرص های کورتن دار و پودرهای چاقی حاوی دگزا و کورتن ابتلا به سرطان کبد است آیا واقعا ارزششو داره؟؟؟…. بیشتر »
ده سال بعد از شهادت مهدی و مجید زین الدین پدر بزرگوارشون میگفت: من در این مدت طولانی بارها نشسته و به خاطرات گذشته بازگشتهام. اما هر چه فڪرڪردم تا یڪ خطا و یا گناهی از مجید و مهدی به یاد بیاورم ، چیزی پیدا نڪردم ، نمی خوام بگم معصوم بودند… بیشتر »
لوح | غفلت از یک تجربه؟ حضرت آیتالله خامنهای: «از تجربههای ما در برجام این است که آمریکا پابند به تعهّدات خودش نیست و به راحتی معاهده را نقض میکند. تجربه دیگر ما، همراهیِ اروپا با آمریکا در مهمترین موارد است… اروپا باید فروش کامل نفت… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :صدوچهاردهم برادرهایم مثل برادرهای صمد درگیر جنگ شده بودند. اغلب وقت ها صبح که از خواب بیدار می شدم، تا ساعت ده یازده شب سر پا بودم. به همین خاطر کم حوصله، کم طاقت و همیشه خسته بودم. دی ماه آن سال عملیات کربلای 4 شروع شد. از برادرهایم… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :صدو سیزدهم از طرفی خیلی هم برایش مهمان می آمد. دست تنها مانده بود و داشت از پا درمی آمد. گرم تعریف بودیم که یک دفعه در باز شد و برادرم آمد توی اتاق. من و خانم دارابی از ترس تکانی خوردیم. برادرم که دید زن غریبه توی خانه هست، در را بست و… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت : صدودوازدهم یک هفته ای گذشته بود. شینا حالش خوش نبود. نمی توانست کمکم کند. می نشست بالای سرم و هی خودش را نفرین می کرد که چرا کاری از دستش برنمی آید. حاج آقایم این وضع را که دید، شینا را فرستاد قایش. خواهرها هم دو سه روز اول ماندند و… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :صدو یازدهم شام بچه ها را که دادم، طفلی ها خوابیدند. اما نمی دانم چرا خوابم نمی برد. رفتم خانه همسایه مان، خانم دارابی، خیلی با هم عیاق بودیم، چون شوهر او هم در جبهه بود، راحت تر با هم رفت و آمد می کردیم. اغلب شب ها یا او خانه ما بود یا… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :صدودهم .خانم دارابی تنها کسی بود که وقت و بی وقت به کمکم می آمد. اما او هم گرفتار شوهرش بود که به تازگی مجروح شده بود. صبح زود بنده خدا می آمد کمی به من کمک می کرد. بعد می رفت سراغ کارهای خودش. گاهی هم می ایستاد پیش بچه ها تا به خرید… بیشتر »
#صرفا_جهت_سلامتی روزانه دو عدد موز چه فوایدی برای بدن دارد؟ • به کاهش وزن کمک می کند. • به کاهش خطر کمک خونی کمک می کند. • به کاهش سطح استرس کمک می کند. • مشکل کمبود ویتامین برطرف می شود. بیشتر »
#دختر_شینا قسمت : صدونهم یک هفته ای گذشته بود. شینا حالش خوش نبود. نمی توانست کمکم کند. می نشست بالای سرم و هی خودش را نفرین می کرد که چرا کاری از دستش برنمی آید. حاج آقایم این وضع را که دید، شینا را فرستاد قایش. خواهرها هم دو سه روز اول ماندند و رفتند… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت : صدو هشتم همان جا ایستادم تا شهدا طوافشان تمام شد و رفتند. یک دفعه دیدم دور و بر ضریح خلوت شد. من که تا آن روز دستم به ضریح نرسیده بود، حالا خودم را در یک قدمی اش می دیدم. دست هایم را به ضریح قفل کردم و همان طور که اشک می ریختم، گفتم:… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :صدوهفتم سمیه را بغل کردم. مهدی هم دستش را داد به مادرشوهرم. خدیجه و معصومه هم بال چادرم را گرفته بودند. طفلی ها نمی دانستند قرار نیست با ما به مشهد بیایند. شادی می کردند و می خواستند زودتر سوار اتوبوس شوند. توی محوطه که رسیدیم، دیدم صمد… بیشتر »
حلال مشکلات….. داشتم جدول حل می کردم، یکجا گیر کردم: حَلّٰال مشکلات است؛ سه حرفی پدرم گفت: معلومه، «پول» گفتم: نه، جور در نمیاد مادرم گفت: پس بنویس «طلا» گفتم: نه، بازم نمیشه. تازه عروس مجلس گفت: «عشق» گفتم : اینم نمیشه. دامادمان گفت: «وام» گفتم:… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :صدوششم خدیجه و معصومه هم پیشمان بودند. برایمان فیلم سینمایی گذاشته بودند تا ماشین ها آماده شوند. خانمی توی سالن آمد و با صدای بلند گفت: «خانم محمدی را جلوی در می خواهند.» سمیه را دادم به مادرشوهرم و دویدم جلوی در. صمد روی پله ها ایستاده… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :صدوپنجم با این بی کسی چطور می توانم از پس این همه کار و بچه بربیایم. خدایا لااقل چاره ای برسان. برای خودم همین طور حرف می زدم و گریه می کردم. وقتی خوب سبک شدم، رفتم خانه. بچه ها خانه خانم دارابی بودند وقتی می خواستم بچه ها را بیاورم،… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :صدوچهارم از فامیل و دوست و آشنا که هفت هشت تا بچه داشتند، از خانواده هایی که حسرت یک بچه مانده بود روی دلشان، از کسانی که به خاطر ناشکری زیاد بچه سالمی نداشتند. حرف های خانم دارابی آرامم می کرد. بلند شد سفره را انداخت و غذا را کشید و با… بیشتر »
#دختر_شینا قسمت :صدوسوم دکتر دستم را گرفت و گفت: «نباید به این زودی حامله می شدی؛ اما حالا هستی. به جای ناراحتی، بهتر است به فکر خودت و بچه ات باشی. از این به بعد هم هر ماه بیا پیش خودم تا تحت نظر باشی.» گفتم: «خانم دکتر! یعنی واقعاً این آزمایش درست… بیشتر »
آخرین نظرات