چند نکته حیاتی که باید در مورد بچه هاتون رعایت کنید: اسم کوچیک خودش یا خودتون رو روی کیف یا وسایلش ننویسین، اینجوری غریبه ها می تونن با گفتن یه اسم اعتماد بچه رو جلب کنن، فقط یه آدرس و شماره تماس بذارین توی کیفش که اگه خدای ناکرده گم شد، باهاتون تماس… بیشتر »
آرشیو برای: "شهریور 1397"
#من_زنده_ام #قسمت_شصت_و_ششم بی انکه مصلحت اندیشی یا تقیه کنم از دیدن او خیلی خوشحال شدم. از مریم فاصله گرفتم و با شوق به سمت او رفتم و پرسیدم: از آن تکاور مجروح چه خبر؟ هنوز پاسخی نشنیده بودم که سنگینی سیلی دکتر سعدون بر صورتم، سرم را صد و هشتاد درجه… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_شصت_و_پنجم -بله -وین کنتن مشغولات؟(کجا کار میکردید؟) -هرجا که به ما احتیاج باشد. -انتن حاضرات تشتغلن بالمستشی العراقی و اتراقبن جرحانا؟(حاضرید در بیمارستان عراقی ها کار کنید و از زخمی های ما پرستاری کنید) گفتم: کار ما انسانی است . نجات… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_شصت_و_چهارم همین قدر که در انتظار صبح بمانم کافی است. گفتم: دکتر افکار اینها کثیف و شیطانی است. نظر شما چیست؟ گفت: شما فقط نماز صبر و شکر بخوانید. شب تمام میشود. ما نماز میخواندیم و آنها تماشا میکردند تا اینکه آرام آرام پرده روشنی بر… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_شصت_و_سوم دکتر که دید در تصمیمی که گرفته ام جدی هستم، نمازش را شکست و گفت: این عراقی تنها نیست، دو روبرش، این گوشه کنارها پر از سرباز است، او هم خودش را به خواب زده است. گفتم: دکتر اسلحه اش کلاش است. شما کار با اسلحه ی کلاش را بلدی؟… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_شصت_و_دوم یعنی اصل جنگ نقض قوانین بین المللی است، آن وقت چطور ممکن است ما را طبق قانون بین المللی آزاد کننند. سرهنگ در حالیکه در تائید گفته ام سرش را تکان میداد گفت: بله، میتوانند خلاف قانون هم عمل کنند و آزادتان نکنند. نزدیک عصر بود و… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_شصت_و_یکم با پریشانی گفت:خواهش میکنم فورا نابودش کنید. اما کارت با اون پوشش پلاستیکی و خشک اصلا نمیشد پاره کرد. مقاوم و شق و رق بود. هرچه مچاله اش کردم فایده نداشت. سرباز عراقی مسیر حرکتش را عوض کرده بود و به سمت من چرخید و حالا دیگر… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_شصتم دوباره پیش خواهر بهرامی و آن مجروح برگشتم. صورت و چشمهای آن مجروح پر از خون شده بود. وقتی سرش را پایین میگرفت خونریزی همراه با درد بسیار زیاد شدت میگرفت. جایی را نمی¬دید. من و خواهر بهرامی کنارش نشستیم. گفتم: امن یجیب بخوان تا… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_پنجاه_و_نهم دیگر چرا او را به یاد دخترش انداختم. چشم هایش را به سختی باز نگه داشته بود. جمله ای که به سختی ادا میکرد این بود: به دخترم سمیه بگیید پدرت با چشم باز شهید شد و به ارزویش رسید. قلبم از شتیدن این جملات اتش گرفته بود. در همین… بیشتر »
#محرم و کودکان برای آنکه فرزندانمان در ماه محرم از مجالس عزاداری امام حسین علیه السلام بهتر بهره ببرند، بهتر است تمهیداتی را در نظر بگیریم. به عنوان نمونه: برای کودکان حتما مقداری خوراکی، مداد و کاغذ یا اسباب بازیهای کوچک و البته بی صدا همراه داشته… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_پنجاه_و_هشتم با دندان دستهایم را باز کردم. سپس دست خواهر بهرامی را نیز باز کردم. هرچه سرباز فریاد میزد گویی گوشی برای شنیدن نداشتم. تکه ای باند را که برای احتیاط دور جوراب و پایم بسته بودم ، باز کردم و با آبی که در قمقمه ی کمری تکاور… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_پنجاه_و_هفتم یاد روزهایی افتادم که میخواستم خدا امتحانم کند. باورم نمی شد که امتحان من اسارت باشد. برادرهایم را می دیدم که دست بسته و اسیرند. نمی خواستم جلوی دشمن ضعف نشان دهم. عنوان بنت الخمینی و ژنرال به من جسارت و جرات بیشتری می داد… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_پنجاه_و_پنجم جواد نگاهی به من انداخت و سپس به برگه ی دوم چشم دوخت.میل نداشت بخواند یک نگاه به من می کرد و یک نگاه به برگه اما چاره ای نداشت.سرانجام خواند:معصومه آباد؛نماینده ی فرماندار آبادان ماموریت:انتقال بچه های پرورشگاه به شیراز.… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_پنجاه_و_ششم به جواد گفتم:دست مردها که باز است چرا می خواهند دست های ما را ببندند… ترجمه کرد و افسر عراقی گفت:نسوان الایرانیات اخطر من الرجال الاایرانیین(زن های ایرانی از مردهای ایرانی خطرناک ترند). از اینکه دو دختر ایرانی در نظر… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_پنجاه_و_چهارم نه راننده می خواست فرمان ماشین را ول کند و پیاده شود،نه سرنشین جلو و نه ما که عقب نشسته بودیم.نمی توانستم هیچ حرفی بزنیم.فقط دور و برمان را نگاه می کردیم.چقدر تانک! چقدر خودروی نظامی!خوب که دقت کردم آرم سپاه پاسداران را… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_پنجاه_و_سوم از مجموع چهل وچند نفر مسافر اتوبوس،فقط ده نفر پیاده شدند؛هشت تا از برادران،من و خواهر بهرامی.کنار جاده را گرفتیم و پیاده راه افتادیم.گاهی حلوی ماشین های عبوری را می گرفتیم و هر کدام جا داشتند تعدادی از ما را سوار می کردند.… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_پنجاه_و_دوم تا کسی جنگ ندیده باشه معنیشو نمی فهمه. عده ای از شیرازی ها به دفاع از جنگ زده ها بلند شدند اما جنگ زده ها آنقدر دلشان پر بود که با همه ی ضعف و بی حالی و خستگی دست برادر آن چند جوان شیرازی که نسنجیده حرف زده بودند،نشدند. دو… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_پنجاه_و_یکم سراغ نسیبه را از من گرفت. برایش تعریف کردم که بچهها به شیراز انتقال پیدا کردهاند و حال نسیبه خوب است و آدرس پرورشگاه شیراز- شیشه گری را به او دادم. همینطور که حرف میزد با صورتی رنگ پریده و لبانی خشکیده اشک میریخت و… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_پنجاهم دیدن شهر بمباران شده و خمپاره خورده،سنگربندی های سر کوچه و خیابان ها و در و دیوارهای زخمی،مثل یک فیلم سینمایی جنگی بود.آنها هیجان زده صحنه ها را تماشا می کردند.بین راه دائما” یا لقمه ی نان و پنیر می گرفتند یا آب می خواستند… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_چهل_و_نهم با این شرایط، تمام مدت روپوشها تنشان بود و کفشها پایشان و کیف روی دوششان و توی حیاط بدو بدو میکردند. بودنشان در شهر و در آن موقعیت جز نگرانی و دلواپسی چیز دیگری به همراه نداشت.با سید صحبت کردم که چون فصل مدرسه است و بچه ها… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_چهل_و_هشتم از زمین و آسمان مرگ بر شهر میبارید. کودکانی که مادرهایشان را در بمباران دست داده بودند سرگردان و تنها در شهر رها شده بودند. مردم بلد نبودند بجنگند. برای اینکه بتوانم در بخش بمانم هرکاری از دستم بر میآمد انجام میدادم.… بیشتر »
فقر فرهنگی یعنی : به جای اینکه کمک کنیم بچه ها “بازی، تحرک و بچگی کنند” یه تبلت بدیم دستشون و به حال خودشون رهاشون کنیم ! این یعنی فاجعه فرهنگی.. مواظب باشید… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_چهل_و_هفتم با همان ماشینی که سید را آورده بود همراه با پروانهی آقانظری به امداد جبهه رفتیم. همه داروها مثل آبنبات توی گونی ریخته شده بود. من و پروانه که از داروها فقط قرص آسپرین و سرما خوردگی رو می شناختیم هاج و واج به داروها نگاه… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_چهل_و_ششم نمی دانستم در این خانه ی زخمی بی در و دیوار چه چیزی را از کجا پیدا کنم.پتوهای مهمانخانه که مادرم ملافه هایشان را همیشه سنجاق می کرد،گرد و خاکی شده بودند و ترکش خمپاره ها،تکه پاره و سوراخشان کرده بود اما هنوز هم گویی در… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_چهل_و_پنجم حتی آب دهانم را به زور قورت می دادم. خانه زری هم کاملا ویران شده بود. صدای آقا مرا از آن وضع نجات داد.آقا در گوشه ای از آشپزخانه سنگر گرفته بود.باور نمی کردم او را بغل کردم و گفتم: آقا تو سالمی ،جاییت ترکش نخورده؟ خودش هم… بیشتر »
دروغ رو با “آمپول درد نداره” تو شخصیت بچه نهادینه نکنید. بگید درد داره ولی واسه جلوگیری از یه “درد بدتر” باید این “درد بد” رو تحمل کرد! بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_چهل_و_چهارم با راهنمایی زنان عرب که دامداران سنتی بودند تا غروب آن روز توانستیم با ده بشکه شیر و انگشتان زخم و زیلی به مسجد برگردیم و برای فردای رزمندگان شیر برنج درست کنیم. شیرها آنقدر چرب بود که تا چند روز از آن سرشیر می گرفتیم . هیچ… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_چهل_و_سوم گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو که مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مرو آفتاب و فلک اندر کنف سایه ی توست گر رود این فلک و اختر تابان تو مرو ای که درد سخنت صاف تر از طبع لطیف گر رود صفوت این طبع سخندان تو مرو اهل ایمان همه در… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_چهل_و_دوم هر دو از دیدن هم جا خوردیم . من از دیدن او خوشحال شدم اما او از دیدن من ناراحت شده بود. آقا با تعجب گفت:تو اینجا چه کار می کنی ؟ برای چی اینجایی ؟ کریم چطور تو رو رها کرده؟ با کی اومدی ؟ چند روزه اینجایی؟ الان کجایی؟ چنان پشت… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_چهل_و_یکم نمی دانستم چرا باید بنویسم من زنده ام . با این حال بی اختیار با انگشت در خیال خودم روی پایم نوشتم:«من زنده ام». به راستی مرگ چه ارزان شده بود مسجد روبروی خانه ی ما بود . وقتی رسیدم خواهرها مشغول آشپزی و تدارکات و بسته بندی… بیشتر »
آخرین نظرات