#من_زنده_ام #قسمت_نود_و_هشتم با آمدن بهار سال 1360 و سال نو صداهای مختلفی از گوشه گوشه ی راهرو می شنیدیم که خبر از حلول سال نو و تغییر فصل می داد.بهار توانسته بود از همه ی این روزنه ها و در و دیوارسنگی و سخت عبور کند و حال ما را منقلب کند. هر سلولی به… بیشتر »
آرشیو برای: "مهر 1397"
#من_زنده_ام #قسمت_نود_و_هفتم .آن وقت همه چیز تغییر می کرد،آقا را می دیدم که گل می چید و مادرم را که کریم و رحیم و فاطمه رحمان و سلمان و محمد و احمد و علی و حمید و مریم را با بوی دمپختکش دور سفره ی پارچه ای جمع می کرد.صدای فیدوس پالایشگاه را می شنیدم که… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_نود_و_ششم پس انسانیت کجا رفته بود. زندان خود رنجی است که هیچ درمانی جز آزادی ندارد پس چرا باید با این انسان های زندانی چ نین رفتار میشد. ای کاش هرگز این سوراخ کوچک وجود نداشت تا من این همه رذالت را به چشم ببینم. ای کاش میتوانستم… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_نود_و_پنجم از زیر در همه ی سلول ها صدای خنده های ریز شنیده شد . بعد از شش ماه ، اولین بار بود که هر چهارتایی به چشم های هم نگاه کردیم و از ته دل خندیدیم . به چهره های هر کدامشان ( فاطمه ، مریم ، حلیمه ) ، که نگاه می کردم ، چهره های… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_نود_و_چهارم جالب این بود که بعضی وقت ها ماموران و نگهبان ها به داخل سلول می آمدند و تمام دیوار ها را بر انداز می کردند ولی چیزی نمی دیدند.اما برای ما همه چیز خوانا بود.حالا دیگر ما تنها نبودیم.خیال اینکه برادرهای دیگری هم اینجا هستند،… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_نود_و_سوم تازه آنجا بود که فهمیدیم این چراغ هم میتواند خاموش شود ما در تاریکی مطلق میتوانستیم حجابمان را درآوریم و از حمام به راحتی استفاده کنیم .فاطمه گفت احتمالا در داخل سلول هم استراق سمع و هم دوربین است .باید مراقب حرف هایمان باشیم… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_نود_و_دوم به این یکی میگفتم دکتر راحتی. رنج اسارت و درد غربت و سنگ به سویمان پرتاب کرد. پتو های جدید لانه ی شپش ها و کک های گرسنه بودند که به ضیافت تن بی رمق ما دعوت شده بودند. نمی دانستیم به دنبال راه گریزی برای هجوم گردبادهای بی… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_نود_و_یکم می دانستیم تاروز نشده وبا این چند رگه نوری که برما می تابد حداقل باید کاری کنیم.اگربه شب برسیم وخورشید برود حتما غول سرما مارا باخودش می برد.تصمیم گرفتیم به جنگ غول برویم.اوحق نداشت مارا تسلیم خواست خود کند.در حالیکه… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_نود باز جویی از ما متوقف شده بود اما بگیر وببندها ازهمسایه های ما روز به روز بیشتر می شد.از نوع صحبت هایشان تنها چیزی که دستگیرمان شده بود اینکه این همسایه هازمان طولانی ای را در آنجا بوده اند که باعث شده بود همه ی نگهبان هارا بشناسند.… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_هشتاد_و_نهم سهم چای من معمولا نصیب مریم می شد.او علاقه وعادت شدیدی به چای خوردن داشت اما آن شب هیچ کس چای دوم را نخورد.هر چهار نفرمان گوشمان را تیز کرده وبه در چسبانده بودیم تا شاید کلمه ای بشنویم که توجیه گر این رفتار بعثی ها باشد.… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_هشتاد_و_هشتم - چرا اینقدر دست و چهرهات برافروخته شده؟ - تب و لرز کردی؟ سرما خوردی؟ - چرا بدنت خیس عرق شده، هوای سلول که سرد است. - گریه کردی یا این خیسی عرق است؟ مدتی گذشت اما قدرت حرکت یا تکلم نداشتم. بعد از ساعتی توانستم بر خودم… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_هشتاد_و_هفتم نمیدانم این چهرهها از همان ابتدا تا این اندازه شوم و کریه بودند یا اینکه اعمالشان چهرهی آنها را به این روز انداخته بود. چشمان عقابی شکلش وحشتم را بیشتر میکرد. بیشتر از این نمیتوانستم در آن وضع بمانم. با خودم گفتم مرگ… بیشتر »
وقتى کودک ظرفى را شکست یا گونى برنجها را برگرداند، اورا دعوا نکنید، داد نکشید، به او احساس گناه ندهید که “من با این خستگى باید خرابکارى تو رو تمیز کنم” “تو هم لنگه باباتی” “ای خدا منو بکش” “کشتی منو” یا… بیشتر »
#روز_جهانی_کودک ١٦ مهر برابر با هشتم اکتبر روز جهانی كودك است. بیایید به کودکانمان گوش کنیم… هر کودکی نشانی خداست… “روزتان مبــارڪـ فرشتڪَان ڪوچڪ” بیشتر »
#من_زندهام #قسمت_هشتاد_و_ششم فشار دستانش مثل سرب سنگین بر سرم سنگینی میکرد. برای خوشرقصی عراقیها هر کاری میکرد. گاهی که با تذکر عراقیها مواجه میشد میگفت: - همهی اینها پیشمرگ خمینی هستند. خدا را شکر میکردم بسیاری از اطلاعاتی را که آنها از من… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_هشتاد_و_پنجم - گفت: باشگاه ایران کجاست؟ - گفتم: نمیدانم، من دانشآموزم و فقط مسیر مدرسه تا خانه را میدانم. - باشگاه اروند کجاست؟ - نمیدانم. - باشگاه اَنکس؟ باشگاه بیلیارد؟ باشگاه قایقرانی؟ با هر نمیدانم آمپرش بالاتر می رفت. از جایش… بیشتر »
فرا رسیدن 23 محرم الحرام، سالگرد فاجعه تخریب حرمین عسکریین علیهما السلام را به پیشگاه حضرت بقیة الله الأعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف تسلیت عرض می نماییم. بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_هشتاد_و_چهارم سریع بلند شدم. متوجه شدم از چند پله سقوط کردهام. دوباره عینک را روی صورتم کشید و بقیه راه را ادامه دادم. از صدای پا کوبیدن و سلام نظامی سرباز متوجه شدم که به مقصد رسیدهام. متوقف شدم و روی صندلی چرخداری نشستم. فکر کردم… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_هشتاد_و_سوم من آخرین نفر بودم. با وجود این همه دقت و وسواس تفتیشکننده فقط توانستم سنجاق شلوارم را نجات دهم و به زیرکی خودم احسنت گفتم. او رفت و ما ماندیم و صندوقچهی سحرآمیزی که صاحب ما شده بود. روی دیوارهای سرد و سنگی آن خطوطی نقش… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_هشتاد_و_دوم فصل پنجم زندان الرشید بغداد همهی حواسمان متوجه آنها بود و اینکه با هیچ دستاندازی سرمان یا دست و پایمان تکان نخورد. با شیب ناگهانی و شدید ماشین یکباره دلم ریخت و ماشین توقف کرد. حالا دیگر با آن همه تشرهای امنیتی… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_هشتاد_و_یکم راننده و سرنشین جلو، از همان ابتدای حرکت، نوار یک خوانندهی عرب را روی ضبط ماشین گذاشتند و پیچ صدا را تا آخر بالا بردند. سر و کولشان را با آهنگ آنچنان پیچ و تاب میدادند که انگار در کنسرت زندهی یک خوانندهی مشهور… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_هشتادم بدون آب چهار تا قرص را خوردم. خواهرها به هر شکل بود تا صبح مرا تحمل کردند و من با همان شرایط نماز خواندم. روشنی صبح در این سیاهچالها پیدا نبود اما گذر زمان نشان از سپیدهی صبح داشت. دو نگهبان در را باز کردند و گفتند: گومن اطلعن… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_هفتاد_و_هفتم این بار انگشت شومشان را روی عزیز چوپون و چند نفر دیگر گذاشتند. بچههایی که با عزیز به اتاق شکنجه رفتند تعریف کردند: عزیز را از پا آویزان کرده و با شلاق به سر و صورتش میکوبیدند. وقتی پاهایش را باز کردند، کلت روی شقیقهاش… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_هفتاد_و_ششم علی مصیبی هم تائید کرد و گفت: امام رضا(ع) میفرمایند: اگر علاقه داری در ثواب شهدای کربلا شریک باشی، هرگاه یاد کردی بگو : ای کاش با آنها بودم و آنگاه به سعادت بزرگی نائل خواهی شد. در این محفل روحانی که چهار طلبه ی جوان نشسته… بیشتر »
مراسم امروز آستان شهدای گمنام بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_هفتاد_و_پنجم معلوم نبود اینها را از کجا آورده بودند تا فقط آب دهان روی ما بریزند و بروند. بعد از آوردن همان ظرف غذای همیشگی، ناگهان در را باز کردند و ما را به اتاق مجاور بردند. حدود دویست نفر از برادران اسیر در آن اتاق فشرده کنار هم… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_هفتاد_و_چهارم متاسفانه زمانی که جاده در دست عراقی ها افتاده بود هردومان اسیر شدیم. نادر را به اتاق برادران بردند و مرا ه اینجا آوردند. اگرچه نمی خواستیم تنهایی ما با اسارت خواهران دیگر پر شود اما حالا یک جمع چهار نفره شده بودیم. هرچند… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_هفتاد_و_سوم حالا دیگر معنی این دو کلمه را فهمیده بودم. گفتم: مدنی هستم. پرسید: عربستانی؟ دو روز طول کشیده بود تا بفهمم عسگری و مدنی یعنی چه! حالا نمی دانستم منظورش از عربستانی چیه. گفتم: نه، ایرانی. چنان قهقهه ای زد که تا ته حلقش پیدا… بیشتر »
تفکر میدانيد آخرين زنگ زندگیتان کی ميخورد!؟ خدا ميداند، ولی… آن روز که آخرين زنگ دنيا میخورد ديگر نه ميشود تقلب کرد و نه ميشود سر کسی کلاه گذاشت! آن روز تازه می فهميم که دنيا با همه بزرگی اش از يک جلسه امتحان مدرسه هم کوچکتر بود و آن روز… بیشتر »
❤️ انسان سالم” ⇦ کينه نمي ورزد، ⇦ دوست مي دارد، ⇦ خجالت نمي کشد، ⇦ خود را باور دارد، ⇦ خشمگین نمیشود ⇦ و مهربان است… ❤️ ˝انسان سالم” ⇦ حرص نمي خورد، ⇦ همه چيز را کافي مي داند، ⇦ حسد نمي ورزد ⇦ و خود را لايق مي داند… ❤️… بیشتر »
مراسم گرامیداشت هفته #دفاع_مقدس سخنران: شیخ علی #ثمری مداح: حاج صادق #آهنگران بیان خاطره: سردار #صفاری زمان: جمعه ۶ مهر از نماز مغرب مکان: انتهای بزرگراه بابایی (شرق)، جنب دانشگاه امام حسین علیه السلام، مقبره شهدای گمنام ولایت بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_هفتاد_و_دوم وقتی دید روی انگشت نماز میخونیم به هریک از ما یک هسته خرما داد و گفت روی این نماز بخونید و خودش هم مشغول نماز شد. بعد از چند نماز دو رکعتی گفت: راستی ما دیوونه شدیم هنوز صبح نشده نماز چی می خونیم! فاطمه گفت: نماز شکرانه می… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_هفتاد_و_یکم از دد گفتنش فهمیدم آبادانی است. مریم پرسید: اسمت چیه؟ گفت: یوسف والی زاده گفتم: چرا آوردنت پیش ما جواب داد: دد شما هم مثل خواهرم هستین اما به خدا مو هم خجالت کشیدم آوردنم اینجا، مو تو اتاق جفت شما بین دویست تا مرد بودم،… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_هفتاد بالاخره با بی میلی با نوک انگشتان دو لقمه ای را که سهم مان بود خوردیم. نگهبان در را باز کرد و کاسه را برد. یک ساعت بعد نگهبان در را برای پنج شش دقیقه به منظور استفاده از سرویس بهداشتی باز کرد. به کمک همدیگر به سرعت همین طور که… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_شصت_و_نهم فاطمه از وضعیت لباس من و مقنعه ی مریم که هنوز خونی بود نگران شدوگفت: اینجا عراق است و ما اسیر شده ایم ممکن است تا آخر مهر ماه هم اینجا باشیم. سه ساعت دیگر نزدیک غروب در را برای چند دقیقه باز می کنند و بیرون می رویم . به سرعت… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_شصت_و_هشتم نوزدهم مهر به خرمشهر رسیدیم. مسجد جامع، پایگاه نیروهای درمانی شده بود. ما هم در خانه مستحکمی که یکی از اتاق های خانه را درمانگاه کردیم. شب دو دسته شدیم. دکتر صادقی و دو نفر دیگر یک گروه را تشکیل دادند و من و برادر جرگویی و… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_شصت_و_هفت بی تاب یک نگاه دیگر به آن دختر شده بودم. دلم میخواست می توانستم دوباره برگردم و بیشتر نگاه کنم اما هنوز صدای سیلی دکتر سعدون در گوشم زنگ میزد. پرسید:چرا آمدید جبهه؟ میخواهید با ما بجنگید؟ نمیتوانستم به عربی صحبت کنم. صدا… بیشتر »
همیشه در اولین های فرزندتان حضور داشته باشید اولین روز مدرسه، اولین مسابقه ورزشی، فرزندتان تا آخر عمر این لحظه ها را بخاطر خواهد داشت. این مهم است. بیشتر »
آخرین نظرات