#من_زنده_ام #قسمت_صدوپنجاه_پنجم دور تا دور محوطه پر از نیروهای مسلح بودند که با چشم های کینه توز و غضب ناک ما را برانداز می کردند . در این پادگان نظامی سه ساختمان دو طبقه بود با انبوهی از سربازان و درجه داران که لباس های خاکی و پلنگی و چهره خشن شان… بیشتر »
آرشیو برای: "آذر 1397"
#من_زنده_ام #قسمت_صدوپنجاه_چهارم نقیب احمد کرارا” به حاج آقا می گفت : هسه ما صابر شیء عدنان یعتذر حی دخل فجاه ائمرافقهن (حالا که اتفاقی نیفتاده ، عدنان عذرخواهی می کنه که بی خبر وارد دستشویی آنها شده ) - او نه تنها وارد شده بلکه نسبت به اعتراض ما… بیشتر »
ولادت باسعادت امام حسن عسکری(ع) مبارک باد. بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوپنجاه_سوم منبر تعطیل و شیخ و مرشد متواری شدند . هیچ کس هدایت نشد و کاسه و کوزه در هم شکسته و دوباره بساط میهمان نوازی خصمانه غیر مسلمانان بعثی پهن شد . کابل ها را چرب کردند و دندان ها را تیز و فلک ها را بر پا و همه برادر هارا فلک… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوپنجاه_دوم کاملا اتفاقی متوجه شدیم برادران تمام مخلفات کنار غذا را که می توانست سهم اردوگاه باشد روی پلوی ما می ریزند وبه هیچ عنوان زیر بار نمی رفتند که غذای کمتری به ما بدهند آنها همه محبتی که نمی توانستند به خانواده هایشان داشته… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوپنجاه_یکم همدیگر رابغل کردیم ونمازشکرخواندیم . ریز ریز از ته دل خندیدن رامثل ریز ریز ازته دل گریه کردن ، خوب یادگرفته بودیم ، باهم خندیدیم واشک شوق ریختیم . هیچ خبری نمی توانست مارا تا این اندازه خوشحال کند . چون دنیا تمام زور… بیشتر »
فکر نکنیم تا فرزندانمان بزرگترشده اند دیگر احتیاجی به در آغوش کشیدن مانند کودکی نیست اتفاقا فرزندان نوجوان بیشتر احتیاج به محبت و در آغوش کشیدن دارند، پس یادمان باشد حتما آنها را در آغوش بگیریم و ببوسیم و به آنها ابراز عشق و علاقه کنیم. بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوپنجاهم با دیدن حاج آقا ابو ترابی نور امیدی در دلمان تابیدن گرفت . شور و شادی بی حدی وجودمان را فرا گرفته بود نمی دانستیم چطور باید تشکر کنیم او می خواست در مقابل آن ظالمان گرگ صفت با غیرت و مردانگی که در خود و دیگر برادران وجود داشت… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوچهل_نهم نقیب احمد مجددا همراه با سرباز نگهبان و مترجم وارد آسایشگاه شده و دوباره چند نکته جا افتاده از دایره المعارف ممنوعیت ها را گوشزد کرد. - شما به هیچ عنوان و تحت هیچ شرایطی با اسیران دیگر حتی به اندازه یک سلام نباید ارتباط… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوچهل_هشتم - هذا قفس الاسرا واژه قفس مفهوم اردوگاه را سخت و رقت بار می کرد . ساختمانی با سیم های خاردار و دژهای بلند به یاد یکی از قصه های بی بی افتادم که درآن دختری زیبا در قلعه ای با دیوار های بلند و دست نیافتنی گرفتار و زندانی بود… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوچهل_هفتم عکس را که دیدم ، بغضم ترکید . تبسمی تلخ بر لبانت بود که می خواست همه رنج های اسارت را کتمان کند با دست ، بینی و لب هایت را می پوشاندم و فقط به چشمانت خیره می شدم . غم و غصه در نگاهت موج می زد . دوباره دست روی چشمانت می… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوچهل_ششم روز بعد زودتر از کارمندان هلال احمر خودم را یه آنجا رساندم . هنوز ساعت شش نشده بود پشت در بسته راه می رفتم و دور از چشم مردم یواشکی زیر لب با خودم حرف می زدم . یعنی دکتر صدر با من چکار داره ؟ چی می خواد به من بگه ؟ و …… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوچهل_پنجم - قابش می کنم ، توی روزنامه ها چاپش می کنیم ، کتابش می کنیم و می دیم همه بخونن بعد از همه می پرسیدند : - اگر خودش بیاد چیکار کنیم ؟ اصلا یادشان رفته بود که تو دختر بزرگی شده ای و دیگر دختر تو جیبی بابا نیستی . آقا می گفت :… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوچهل_چهارم متاسفانه آنها فقط جواب می دادند - اسیری به نام معصومه آباد در خاک عراق وجود ندارد . ما هیچ وقت مادر را از این پاسخ مطلع نمی کردیم . کریم می گفت : - زمانی که صلیب سرخ برای هلال احمر ایران نامه می آورد ، سرشان خیلی شلوغ می… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوچهل_سوم نامه ها برای ما که نه جنگ دیده بودیم و نه می دانستیم اسیر جنگی چیست ، تازگی داشت . نامه هایی که اسیران جنگی می فرستاند نه پاکت داشت و نه تمبر، یک طرف آن در قسمت بالا علامت قرمز صلیب سرخ جهانی و آدرس و اسم فرستنده بود و پایین… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوچهل_دوم مراسم بی بی با دو عزا تمام شد و اولین روز سال را بدون بی بی آغاز کردیم گویی بی بی رفت تا برایمان خبر تو را از عالم معنا بیاورد . مات و مبهوت بهم خیره شده بودیم ، نه مرگ بود و نه زندگی ، نه روی زمین بودیم و نه آسمان . انگار… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوچهل_یکم در تعجب بودم از اینکه می دیدم در شهری که این همه جوان و زن و مرد ، بی صدا و بی خبر، غریبانه به خاک سپرده می شوند به خاطر بی بی شصت ساله ام چنین سرو صدایی به پا شده و البته این همه از برکت حسنیه و روضه های سیدالشهدایش بود .… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوچهل روزهای بارانی ساعت ها بین قبرهای باران خورده می چرخید و بو می کشید . وقتی حرف می زد احساس می کردم یک قدیس از جنس معجزه است و با عالم دیگری در ارتباط است . ما حرف او را نمی فهمیدیم . کنار قبرها آرام بود فقط برای اینکه مادران دیگر… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوسی_نهم هر بار که از این دست ماجراها پیش می آمد و دست خالی بر می گشتیم ، داغ دل همه تازه می شد و داستان از نو شروع می شد . با آمدن بهار 1360 و رویش گل ها و سبز شدن درختان ، حال عجیبی به مادر دست داده بود . به درختانی که در زمستان خشک… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوسی_هشتم بگو ببینم ما بزرگیم یا کوچیک ؟ حالا خوبه اختیار چند تا مرده رو دادن دستت ، اگه زنده ها رو می سپردن دستت چیکار می کردی؟ البته مرده شور پوست کلفت تر از این حرف ها بود و با وجود کتکی که خورده بود نمی خواست در را باز کند اما… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوسی_هفتم با تاریک شدن هوا یاد شبی افتادم که با دوستانت توی قبر خوابیدی تا دیگر از مرگ نترسی و من و سید صدای سگ در آوردیم و شما را ترساندیم. تو با مرگ شوخی می کردی و ما با تو.تو داشتی مرگ را مشق می کردی و ما مشق های تو را خط می زدیم.… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوسی_ششم مادر سجاده ی نمازش همیشه پهن بود و مرتب ختم قرآن نذرمی کرد. احمد برایش قرآن می خواند و علی و حمید هم دلداری اش می دادند و امید و آرزوهای تازه برایش می ساختند.بی بی و مادر و سه تا خاله ها جاده ی شیراز-ماهشهر را صاف کرده… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوسی_پنجم شرط سوم اینکه وقتی به شیراز رسیدیم تا پیدا نشدن تو،خودش را به ضریح شاهچراغ زنجیر کند. با خواهش و تمنا چمدان را بستیم و دو قفل بزرگ هم به آن زدیم.مادر،مریم را که شش ماهه بود بغل گرفت و به سمت روستای چوئبده راه افتادیم.جایی که… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوسی_چهارم آقا می گفت ما که گنجشکمان را گم نکرده ایم ما فرزندمان را گم کرده ایم بگذارید خوب بگردد,مادر از بوی شیر فرزندش را پیدا می کند.گاهی آنقدر می گشت که خودش هم گم می شد.شهر کوچک بود و خبرها زود می پیچید.می گفتم:مادر!تو میری این… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_صدوسی_سوم بدترین سرنوشت بلاتکلیفی است! رفتنت خلأ بود و گم شدنت درد. هر کسی به ما می گفت سلام ، به جای احوال پرسی توقع داشتیم خبری از تو بشنویم. رابطه برادر بزرگ مان کریم با آقا هم رابطه پدر و پسری بود و هم برادری . هم با احترام و هم با… بیشتر »
آخرین نظرات