سلول تنگ و تاریک ما ،ماتمکده شده بود.پس بذل و بخشش های دشمن بی سبب نبود و آن تخم مرغ اضافی و هواخوری و دکتر استرسی … معنای دیگر داشت.
اینها نشانه های پیروزی و خوشحالی دشمن بود.کاش ما را آنقدر گرسنگی می دادند که می مردیم .کاش مرا برای مداوا به درمانگاه نمی بردند.کاش همیشه درسلول می ماندیم و اصلا هوا نمی خوردیم تا خفه شویم .کاش در این مصیبت بزرگ کسی با ما همدردی می کرد.کاش کسی خودش را شریک غم می دانست.کاش می توانستیم این مصیبت رابا کسی تقسیم کنیم تا سهم ما کمتر شود.
با همه ی سنگینی این مصیبت و اندوه نمی خواستیم بعثی ها متوجه حزن ما شوند.مسیر روزمرگی را همچنان ادامه می دادیم.
آن روزها برای شهید بهشتی و هفتاد و دو تن از یارانش شبانه روز نماز و قرآن می خواندیم.دو طرف سلول بی سرو صدا بود.از دیوار هیچ طرفی صدایی در نمی آمد .هرچه به دیوار ضربه می زدیم پانزده،بیست و هفت ،یک ،بیست و هشت ،یعنی « سلام » دریغ از یک ضربه که معنی خشم و عصبانیت بدهد و بتواند ما را به سوی دیگر پرتاب کند.هر دو طرف سلول هایمان خالی بود.
پاییز گذشت.با آمدن زمستان دوم ،صدای زوزه های باد که شبیه فریادهای اعتراض انقلابیون بود،ما را متوجه دیوار رو به خیابان کرد.
روزهای که در قبر می خوابیدم تا از هر چه تعلق خاطر است آزاد شوم و حالا در درس عملی رها شدن از دنیا ما چه نمره ای می گرفتیم!حالا ما از تمام دنیا رها شده بودیم !اما قانع و امیدوار بودیم.بلافاصله بعداز وارسی های اولیه می خواستیم همسایه ها را بشناسیم به این امید که همان همسایه های قبلی باشند.به دیوار ضربه زدیم.پانزده ،بیست و هفت،یک ،بیست و هشت ،«سلام» ،بلافاصله جواب دادند:سلام ،خواهرها خوش آمدید .دوباره ضربه زدند:
-زن با یک دست گهواره و با دست دیگر دنیا را تکان می دهد.جمله آشنابود.آره همسایه های خودمان بودند؛دکترها و آن طرف هم در سلول کناری مهندس ها ساکن بودند.فقط ما جابه جا شده بودیم.بعداز چند روز تصمیم گرفتیم خبرهای ناگواری را که به دست آورده بودیم به آرامی به همسایگان برسانیم .همدردی در آن شرایط سخت می توانست قدری از عمق مصیبت بکاهد و آن را قابل تحمل کند.ابتدا با مهندس ها شروع به صحبت کردیم .آرام آرام خبر را در زرورقی از گل های لاله تقدیم کردیم اما آنها خبرهای ناگوار دیگری داشتند و به ماهم گفتند .هر خبری دیوارها را قطورتر و سلول ها را تنگ تر می کرد .و فشار خبرهای ناگوار سخت کلافه مان کرده بود.از اینکه نمی توانستیم ایران باشیم زجر می کشیدیم .دلم می خواست در این درد و مصیبت با مردم همراه باشم.
حالا دیگر هروقت گروهبان قراضه قهقه سر می داد و صبح ها تخم مرغ
می دادند و لیوان چای را پرمی کردند،می ترسیدیم که شاید این شور و شادی تعبیری از پیروزی های سردار قادسیه شان باشد یا گماشته هایشان اوضاع کشورمان را به هم ریخته باشند.طاقتمان طاق شده بود.فکر می کردیم برادرها حتما خبرهای بیشتری دارند اما ملاحضه کرده و به ما نمی گویند .حکایت ما شده بود مثل حکایت همه پرندگانی که برای خلاصی از قفس خود را به در و دیوار می کوبند و چیزی عایدشان نمی شود جز بال های خونی.
صبح جمعه به یاد چندماه قبل آیاتی از کلام الله مجید را با صوت حزین از سوز دل برای شادی روح شهدا خواندم .چنان از اخبار دریافتی و فضای جنگ متاثر بودیم که می خواستیم انتقام خون همه ی شهیدانمان را از آنهابگیریم .هرچه نگهبان فریاد می زد:عصفور!سکتی(بلبل 1ساکت باش)
بی اعتنا بودم .همه چیز دست به دست هم می داد تا ما را بی قرارتر کند.رفت و آمد پی درپی موش هایی که مالکیت آنجا برایشان قانونی تر از ما بود ؟ اضافه شدن سهمیه ی تخم مرغ آن روز خشم و عصبانیت ما را بیشتر کرده بود.دهه فجر و پیروزی نزدیک بود .به یاد همه ی خاطرات و شهدای انقلاب و جنگ ،بعداز تلاوت قرآن ،هرچه از سرودهای انقلابی به یاد داشتیم هم صدا با هم خواندیم .هیچ کس جلودارمان نبود.به ضربه هایی که از دیوار می شنیدیم و یقینا می خواستند ما را به آرامش دعوت کنند پاسخ ندادیم.
ادامه دارد… ✒
آخرین نظرات