دقیقا دیروز در همین ساعت در اردوگاه الانبار بارانی سیل آسا آمده بود تا قفس ما را با خود بشوید و ببرد و ما سرمست از باران در حیاط اردوگاه می چرخیدیم . دیشب می ترسیدیم که نکند می خواهند ما را به ارتش آمریکا و اسرائیل تحویل بدهند و امروز کجا هستیم !!! همانقدر که در آغاز اسارت غافلگیر شده بودم که چگونه در خاک میهنم ، در شهر خودم ، جلو چشم همه برادرانم نیروهای بعثی از زیر لوله های نفت مثل قارچ سر بلند کردند و مرا به اسارت بردند ، آزادی هم مثل یک فرود اضطراری سخت مرا غافلگیر کرده بود . یکباره نیروهای بعثی از دور و برم محو
- می گم رفته بودم خدمت سربازی دو ساله ؛ سرباز خوبی نبودم ، دوسال بهم اضافه خورده ، شد چهار سال شده بودند . همهجا لبخند شده بود . همه به زبان فارسی حرف میزدند ، کسی با قنداق تفنگ به شانههایم نمیکوبید و اگر سرم را میچرخاندم با هیچ ضربهای سرم را جا به جا نمیکرد . همه حرکاتم در اختیار خودم بود . سعی میکردم خودم را با لبخند آنها هماهنگ کنم .
حوادث آن قدر به سرعت از کنار ما عبور میکردند ، که حتی فرصت لحظهای درنگ و تفکر و باور به ما نمیداد . از پشت پنجره هواپیما محو تماشای اسیرانی بودم که از پلههای هواپیما پایین میرفتند و دانههای درشت و سفید برف نرم نرمک بر سر آنان فرومیریخت و سر و تنشان را سفیدپوش میکرد . ذوق میکردم و با صدای بلند میخندیدم . احساس میکردم این دانههای سفید که نرم نرمک میریزند ، خنده خداست که بر سرشان میریزد . تا آنزمان هنوز برف ندیده بودم . با خودم گفتم خدا هم خوشحال است و از خندههای من خندهاش گرفته و با این دانههای سفید به استقبال ما آمده است . همه رفته بودند اما من هنوز آزادی را از پشت پنجره تماشا میکردم . فاطمه گفت :
- بدو بیا پایین یک دفعه دیدی پشیمون شدن و دوباره برت گردوندن!
بقچهام را برداشتم و همراه خواهرها راه افتادم . پایم که به اولین پلهخروجی هواپیما رسید ، یادم افتاد امروز دوازدهم بهمن است . همان روزی که امام بعد از سالها چشمش به آسمان ایران روشن شد . بارش برف شدت گرفته بود . خنده خدا هرلحظه به اوج می رسید و بیشتر میشد . تا آن جا که دستانم قدرت داشت بقچهام را که حاصل رنج چهارسال از جوانیام بود به نشانه سپاس از خدای مهربانم ، به سوی آسمانش پرتاب کردم . نفسم را در سینه حبس کردم تا رخ به رخ خداوند برسانم و روی ماهش را ببوسم . اولین خاطرهام از برف برایم ماندگار شد . اولین جرعه هوای آزادی ، دوای درد ریههای مسلولم شد . دلم نیامد بی نصیب از شادی خدا باشم . دهانم را به سوی آسمان باز کردم تا شیرین کام شوم . چند قدمی از بچهها عقب افتاده بودم . تعدادی با عصا ، چرخ و برخی زیر بغلشان را گرفته بودند اما همگی خوشحال بودیم . یاد نامه سردار بختیاری به رضاخان افتادم که خطاب به او نوشته بود :
- هر عقابی بدون اجازه از بام میهن ما بگذرد باید پرهایش را تربیت شدگان نسل ما باج دهد .
از اینکه توانسته بودم با رنج چهارساله اسارتم یک پر عقاب را بکنم خوشحال بودم .
با صدای بلند فریاد زدم :
سلام ایران سرافراز من.
موضوع: "کتاب من زنده ام"
اصلاً حاضر نیستم یک قدم از خودم عقب نشینی کنم حتی اگر دشمن از خاکم عقب نشینی کرده باشد . به خودم قول دادم هیچ وقت درد و رنچ خود و لحظه های انتظار طاقت فرسای خانواده بزرگ اسیران درد کشیده را فراموش نکنم ، اگر فراموش کنیم ، دچار غفلت می شویم . و دوباره هم گزیده می شویم . تاریخ کشورمان مملو از خاطراتی است که یک نسل به فراموشی سپرده و تاوان این فراموشی را نسل دیگری پرداخته است.
رو کردم به خانم کافی و گفتم :
- البته درد نشانه حیات و زندگانی است !
او ناگهان چیزی یادش آمد ؛ به سمت کیفش دوید و از توی آن بسته ای بیرون آورد و به سمتمان امد و در حالی که می خندید گفت :
- یک خبر خوب ، آخرین نامه هایشان را که قرار بود صلیب سرخ جهانی برایتان بیاورد ، باخودم آورده ام . البته خودتان زود تر از جواب نامه هایتان رسیدید . نامه های هر کدام از ما را به دستمان داد . من چند نامه داشتم ؛ یکی از مادرم ، یکی از محمد و حمید و یکی از احمد . یک نامه هم از نویسنده بی نام و نشان داشتم که نوشته بود :
« فإنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا إنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا »
یقین داشته باش که رنج و محنت عنصری متعالی است که در آن حلاوتی بی پایان است . همانطور که بزرگان دین گفته اند مرارة الدنیا حلاوت الاخره . بزرگی هر آدمی به میزان رنجی است که می برد و از لابه لای این رنج هاست که گره های زندگی گشوده و دوست داشتن شکوفا می شود و ستاره بخت من در این رنج غلتان است تا شاید در چشم شما دیده شود . من در ارادت به شما جاودانه خواهم ماند .
آخرین عبارتش مرا به یاد همان نامه ای انداخت که چهار سال قبل در ضریح شاه چراغ انداخته بودم ، بی اختیار خنده ام گرفت ، البته فقط از آن باب که صاحب نامه های بی نام و نشان را پیدا کرده بودم .
حلیمه پرسید :
- به چی می خندی ؟
یواشکی توی گوشش گفتم :
- آخرش فهمیدم صاحب آن نامه های بی نام و نشان همون عمو سیده که بچه های یتیم خانه عاشقش بودند .
به مقصد نزدیک و نزدیک تر می شدیم . توی حال خودم بودم که مریم گفت :
- خانم ! حالا چی کار می کنی ؟ از فرودگاه یه راست بریم برات کلاه گیس بگیریم . اگر خانواده ات پرسیدن چی می گی؟
نزدیک غروب بود و آسمان رو به تاریکی می رفت . هواپیما در حال نشستن بود . سرم را محکم به پنجره هواپیما چسبانده بودم و با ولع تمام بیرون را تماشا می کردم تا شاید نشانه ای از ایران ببینم و مطمئن باشم این بار راه را درست آمده ام و کسی در کمین من ننشسته . جز چراغ هایی که لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر می شدند ، هیچ چیز پیدا نبود . آرام آرام هواپیما در لابه لای این همه نور و چراغانی به زمین نشست . در باز شد . برادران مجروح با کمک مدد کاران هلال احمر که زیر بغل آنها را گرفته بودند پیاده می شدند .
ادامه دارد…✒️
میهماندار از اینکه لبخندهایش بیپاسخ میماند و دست رد به پذیرایی او میزدیم کلافه شده بود . گفت :
واقعا ما را به ایران میبردند؟ به جایی که چهارسال فقط خواب آن را میدیدم؟ شاید حالا هم دارم خواب میبینم . اما اگر این واقعیت داشته باشد ، من فرصت خداحافظی با قفسم را از دست دادهام و بیآنکه با برادرانم وداع کنم ، از آنها جدا شدهام . به بقچهای که زیر چادرم پنهان داشتم نگاه کردم . حالا این بقچه برایم حکم همان سنجاق قفلی را داشت که مرا به گذشتهام وصل کرده بود . به حلیمه که کنارم نشسته بود نگاه کردم . بیصدا بود و فاطمه بی صدا تر از او . مریم چشمهایش را بر هم میفشرد که مبادا با واقعیت دیگری مواجه شود . شاید هم فکر میکرد خواب میبیند و اگر مراقب نباشد ، رویای شیرینش از لای پلکها میلغزد و میگریزد . ما که لحظهای را به سکوت سپری نمیکردیم ، حالا لب از لب نمیگشودیم . بقیه برادران هم حالی بهتر از ما نداشتند . فقط هر دقیقه یکبار صدای کسی را میشنیدم که میپرسید :
- رسیدیم؟ چقدر دیگه مونده برسیم؟
- خوشحال باشید! همهچیز تمام شد! شما دارید میروید ایران!
میهمان دار پاسخ داد
- یک ساعت دیگر .
به ساعتم ، به چرخش عقربه ثانیه گرد خیره ماندم . دوباره زمان در اختیارم قرار می گیرد و زمان هم آزاد و مال من می شود . خواهر کافی از هیئت همراه هلال احمر بالای سرم ایستاده بود . وقتی متوجه شد چشمم به ساعت خیره مانده پرسید :
- به چی فکر می کنی ؟
- الان ساعت آمار است ، ساعتی که برادرها را با کابل شمارش می کنند و بعضی ها را … می دانی آمار یعنی چه ؟
- یعنی شمردن
- نه یعنی یک قدم مانده به مرگ . یعنی با حقارت چند قاشق شوربا گرفتن و با بغض قورت دادن . می دانی یکی از بچه ها توی ساعت آمار به مجرد اینکه پاش رو از دستشویی بیرون گذاشت نگهبان با کابل ضربه ای به سرش زد و او ضربه مغزی شد و مرد؟
تازه سر درد دلم داشت باز می شد که گفت :
- سعی کنید فراموش کنید . خداوند انسان را بر وزن نسیان (فراموشی) آفرید . توی این یک ساعت چشم هایتان را به روی همه چیز ببندید تا بتوانید از این به بعد راحت تر زندگی کنید .
اما من چگونه می توانم از روزهایی بگذرم که هر لحظه اش یک مرگ بود و هر شب بر جنازه خودم شیون می کردم و صبح می دیدم زنده ام و دوباره باید خودم را آماده مرگ کنم . من نمی خواهم رنجی را که با جوانی ام آمیخته است ، از یاد ببرم .
جوانی ام را ، بهترین سال های زندگی ام را چگونه فراموش کنم؟ یعنی از هجده ، نوزده ، بیست و بیست و یک سالگی ام بگذرم؟ من از جوانی فروخورده ام نمی گذرم . اگرچه این رنج مرا ساخته و گداخته کرده است .
ادامه دارد…✒️
بعد از پروازی طولانی موقع فرود آمدن هواپیما دستم را از دستهای فاطمه جدا کردم و رفتم سرجای خودم نشستم . پنجرهها از دوطرف پوشیده بود و زبانها در کام نمیچرخید . وقتی هواپیما در باند فرود آمد ، فاطمه هم آمد کنار ما نشست . یک ساعت دیگر را در بلاتکلیفی و انتظار روی صندلیها نشستیم . چقدر لحظات سنگین و کند میگذشتند . به صداها و حرکات و رفتارها خیره بودیم تا اینکه همان لباس شخصی آمد و گفت :
- پیاده شوید.
وقتی در باند فرودگاه ایستادیم ، با چهرههای جدیدی مواجه شدیم که به ما لبخند میزدند و معلوم بود عراقی نیستند . بعد از آن مردی به همراه سه خانم که مانتو، شلوار و مقنعه سرمهای پوشیده بودند، خوشحال و شتابان به سمت ما آمدند . به فارسی با ما سلام و احوال پرسی کردند . پرسیدم :
- شما هم اسیرید؟
گفت :
- نه! ما آمدهایم اسیرهایمان را ببریم.
ـ کجا؟
ـ ایران!
ـ ایران؟؟ ما داریم میریم ایران؟؟
ـ بله. به هواپیمای ایران ایر اشاره کرد و گفت : این هواپیما منتظر شماست!
ـ اینجا کجاست؟
ـ آنکارا! اسارت تمام شد .
ـ یعنی جنگ تمام شد؟
چشمهایم را میمالاندم . سرم را به شدت تکان میدادم تا از گیجی بیرون بیایم . به فاطمه و حلیمه و مریم مات و مبهوت نگاه میکردم . زبانم سنگین شده بود . پاهایم به هم میپیچید . باد سردی که از پشت بر سر و کمرم میوزید ، سرعت راه رفتن ما را چند برابر میکرد . وقتی وارد هواپیمای ایران شدیم ، همه خوشحال بودند و میخندیدند . گره همه ابروها باز شده بود . همه به فارسی حرف میزدند و دیگر نیازی به مترجم نبود . آن قدر شوکه شده بودم که در مقابل رفتار خوب میهمانداران هواپیما هیچ عکسالعملی نداشتم . از حرف زدن میترسیدم . به دور و برم نگاه میکردم . هیچ کس نعره نمیکشید! هیچ کس نمی خواست سرم را به این طرف و آن طرف بکوبد . حتی قاب پنجرهها بالا بود و من از پنجره به بیرون خیره شده بودم تا کسی با من حرف نزند و از من چیزی نپرسد و بتوانم تکه تکه آخرین جملاتی را که شنیده بودم به هم وصل کنم . گرفتار خشم هول انگیزی شده بودم که حتی اجازه ندادند آخرین ثانیههایی را که در اسارت آنها هستیم هم طعم رسیدن به آزادی را بچشیم و لذت ببریم . این خشونت بیرحمانه ما را در چنگ بیخبری مطلق شکنجه میداد .
ادامه دارد…✒️
حدسش درست بود . مطمئن بودیم که او را در زندان الرشید دیدهایم و این مسئله ، ترس و اضطراب مان را بیشتر میکرد . با هدایت همان لباس شخصی و دو نگهبان دیگر از اتاق بیرون رفته و بعد از یک مسیر دو ساعته با ماشینهای امنیتی وارد باند فرودگاه و هواپیما شدیم . به این نتیجه رسیدیم که حدس مان درست بوده و قرار است ما را به آمریکا یا اسرائیل تحویل بدهند . ما چهارنفر را در قسمت جلوی هواپیما و در ردیف اول کنار مرد لباس شخصی نشاندند و دو نگهبان دیگر در صندلیهای پشتی ما نشستند . طاقت مان از بی خبری طاق شده بود . از لباس شخصی پرسیدیم :
- کجا میرویم؟
با عصبانیت گفت :
- نمیدانم .
ـ چقدر دیگر میرسیم؟
ـ نمیدانم . سوال ممنوع!
هواپیما که به حرکت درآمد تا دو ساعت اول سکوتی مرگبار بر فضای کابین حاکم بود . فقط گاهی به هم خیره میشدیم و آن لباس شخصی هم با نگاهی خیره که نمیشد از آن چیزی دریافت ، شریک نگاه ما میشد . انتظار کشندهای بود . از فاطمه پرسیدم :
- به نظرت اسرایی رو که تو فرودگاه دیدیم کجا بردند؟
ولی از او جوابی نشنیدم . تکانش دادم تا دوباره سوالم را بپرسم . متوجه شدم سر و تنش لَخت و سنگین شده است . دستهایش را گرفتم . دستهایش سرد و بیجان کنار تنش افتاده بود . وحشت سراسر وجودم را فراگرفته بود . وحشتی عمیق تر از زندان الرشید به جانم افتاد . با صدایی وسیع تر از حجم حنجره ام فریاد زدم :
- فاطمه ! فاطمه ! حالت خوبه ؟ صدای منو می شنوی ؟ بچه ها ! فاطمه حالش به هم خورده .
با سر و صدای من دو تا خانم آمدند و فاطمه را تکان دادند . او هیچ واکنشی به صداها و تکان ها نشان نداد . زیر بغلش را گرفتند و کشان کشان به عقب هواپیما بردند . همگی بی اختیار دنبال فاطمه راه افتادیم اما نگهبان ها و آن مرد لباس شخصی به ما اجازه ندادند و گفتند :
- بنشینید ، ممنوع !
هرچه سر و صدا کردیم ، فایده ای نداشت . از رفتن فاطمه بیش از یک ساعت می گذشت اما هر بار از او خبر می گرفتیم می گفتند :
- حالش خوب است .
نمی دانستیم مقصد این سفر و راه طولانی کجاست و سرانجام به کجا می رویم و چه چیزی در انتظارمان است اما هرچه بود و هرجا بود می خواستیم هر چهار نفرمان با هم باشیم و جا ماندن هر کدام مان می توانست جان و نفس بقیه را بگیرد و بعد از کلی داد و بیداد ، نگهبان اجازه داد یکی یکی به دیدن فاطمه برویم .
وقتی فاطمه را روی تخت ، سِرم در دست دیدم انگار نه بغضم ، بلکه قلبم در سینه ترکید . اشکم از صورتم سرازیر شد . به سمتش رفتم و او را محکم در بغل فشردم . صدایش زدم و از او خواستم چشم هایش را باز نگه دارد . این بار جایم را با فاطمه عوض کرده بودم . همیشه او به من صبر و امید می داد اما این بار من برای او از صبر و امید و انتظار و پیروزی حرف می زدم . با همه ضعف و بی حالی چشم هایش را باز کرد و گفت :
- جنگ ، جنگ تا پیروزی ، حتی اگر بمیریم ، امیدوار می میریم .
طولانی شدن پرواز ، استرس هایی که حضور عراقی لباس شخصی به ما تحمیل می کرد و نامشخص بودن مقصد ، فاطمه را بی حال و نگران کرده بود . فاطمه بین دو سالن روی برانکارد خوابیده بود . وقتی چشم به آن یکی سالن چرخاندم ، اسرایی را دیدم که در فرودگاه با چشم های خسته به ما نگاه می کردند و نگاههای نگرانشان را از ما برنمیداشتند .
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات