تلنگر
تحویلدار بانکی تعریف میکرد: سالها پیش، روزی ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪﺍﯼ یک ﻗﺒﺾ آﻭرد، تا آن را ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ کنم.
ﮔﻔﺘﻢ:ﻭقت ﮔﺬﺷﺘﻪ و ﺳﺎﯾﺖﻫﺎ ﺭا ﺑﺴﺘﯿﻢ، ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺎ!
پسرک ﮔﻔﺖ: ﻣﯿﺪاﻧﯽ ﻣﻦ ﭘﺴﺮِ کیام!؟ اگر پدرم بیاید، همین را ﻣﯿﮕویی؟!
ﮔﻔﺘﻢ:فرقی نمیکند! ﺳﺎیت را ﺑﺴﺘﯿﻢ ﭘﺴﺮﺟﺎﻥ
رفت و ﺑﺎ پیرﻣﺮﺩﯼ وارد شد، ﻟﺒﺎسهای کهنه ﻭ ﭼﻬﺮﻩ ﺭنج دیدﻩای داشت.
ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺗﺤﻮیلش ﮔﺮﻓﺘﻢ، ﻗﺒﺾ ﻭ ﭘﻮلش را دریافت کردم و ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﺸﻢ، لطفاً چند لحظه صبر کنید…
ته قبض را ﻣﻬﺮ ﮐﺮﺩﻡ و تحویلشان دادم و خود قبض را در کشو گذاشتم، تا فردا صبح پرداخت کنم.
ﭘﺴﺮک لبخندی زد و ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﺪﯼ با وجود پدرم نتوانستی «ﻧﻪ» ﺑﮕویی!
پیرمرد آمد جلو و ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ که ﺟﻠﻮﯼ بچهام سربلندم ﮐﺮﺩﯼ!
بعضی وقتها میشود تیغ باشی اما نبُری،
تبر باشی اما نشکنی.
آخرین نظرات