فاطمه گفت :
- معصومه سرت رو بلند کن و به چشمهای من نگاه کن تا یه چیز قشنگ برات تعریف کنم .
نمیتوانستم سرم را بالا بگیرم و به چشمانش نگاه کنم . گفتم :
- حالا نمیشه سرم پایین باشه اما گوشام به تو باشه؟
گفت :
- نه ! باید نگام کنی . اونجوری نمیشه .
درحالیکه میخندید ادامه داد :
- اونایی که موهای جلوی سرشون ریخته آدمایی هستن که فکر میکنن ، اونایی که موهای عقب کلهشون ریخته خوشگلن، اونایی که مثل تو هم جلو و هم عقب موهاشون ریخته ، فکر میکنن که خوشگلن .
همه زدند زیر خنده . حالا نخند و کی بخند . از اینکه کله من سوژه خنده خواهرها شده بود و هرچند وقت یکبار چیزی میگفتند و از ته دل میخندیدند خوشحال بودم . آن خندهها را نشانه مقاومت و مبارزه میدانستم . در اردوگاه موصل حاجآقا ابوترابی میگفت :
“هرکس بتونه اسیر دیگری رو بخندونه ، فرشتهها برایش ثواب مینویسند .”
شب که در قفس قفل میشد و همه بعثیها بیرون میرفتند ، تازه آن وقت گره ابروهای ما باز میشد . هرکس چیزی میگفت و میخندیدیم اما لابلای خندهها گاهی یواشکی زیر گریه هم میزدیم .
آمدن هیئت صلیب سرخ به همراه یکی از برادران اسیر به عنوان مترجم ، تنها فرصتی بود که موضوع بحث و گفتگوهای ما را تغییر میداد و تا مدتی ما را درگیر میکرد . چشم انتظار آمدن آنها و گرفتن نامهها و عکسها بودیم و البته من کمی هم کنجکاو نامههای بینام و نشان بودم . همیشه یک هفته قبل از آمدن هیئت صلیب سرخ ، وضعیت صلیبی میشد و میوه به اردوگاه میآمد . هرچند فقط به اندازهای بود که مزه آن میوه را به یاد بیاوریم . یاسین ، شاکر، عبدالرحمن و علی هم یواش یواش کابلهایشان را قایم می کردند اما هنوز هیئت صلیب سرخ پایشان از اردوگاه بیرون نگذاشته بودند که تلافی آن یک هفته را سرمان خالی می کردند .
اوایل بهمن مشغول نظافت قفس و آغل بودیم که هیئت صلیب سرخ به همراه برادری به نام سرگرد حمید حمیدیان به قفس ما آمدند . برادر حمیدیان اهل شیراز بود . او با لهجه شیرین شیرازی از وضعیت ایران و پیروزی هایی که اخیراً در جبهه ها به دست آورده بودیم با خبرمان کرد . گاهی به هیجان می آمدیم و گاهی سخت متأثر می شدیم ؛ به خصوص وقتی از شرایط سخت قاطع یک و دو خبر داد و گفت :
- چند تا از برادرها زیر شکنجه شهید یا نابینا شده اند و با وجود اطلاع صلیب سرخ هنوز هیچ اقدامی صورت نگرفته . بیشتر برای تنهایی و غربت خودمان افسوس می خوردیم .
سرگرد حمیدیان مسئول کتابخانه بود . به او گفتیم :
- ما هم می خواهیم از کتاب های کتابخانه استفاده کنیم . اما نماینده صلیب سرخ گفت:
- ما قبلا این موضوع را مطرح کرده ایم ولی عراقی ها نپذیرفته اند و گفته اند نباید هیچ ارتباطی بین شما و اسرای مرد باشد . حتی مطالعه روزنامه های عربی یا انگلیسی را هم نپذیرفته اند . اما سرگرد حمیدیان قول داد برای این موضوع با مشورت برادران افسر خلبان راه حلی پیدا کند . قرار شد وسیله ای برای گرم کردن قفس و کم کردن نم و رطوبت در اختیارمان گذاشته شود .
چند روزی از رفتن هیئت صلیب سرخ گذشت . نزدیک ظهر وقت آزادباش ما بود . در حد فاصل مجاز همیشگی برای اینکه بخشی از سرما و رطوبت بدنمان گرفته شود در حال قدم زدن بودیم که متوجه رفت و آمد هایی بیشتر از حد معمول اردوگاه شدیم . شانس آورده بودیم که خالد طبق معمول در آشپزخانه سرگرم بخور بخور بود و ما می توانستیم به بهانه هواخوری از اوضاع سر در بیاوریم .
ادامه دارد… ✒
آخرین نظرات