#من_زنده_ام #قسمت_پنجاه_و_پنجم جواد نگاهی به من انداخت و سپس به برگه ی دوم چشم دوخت.میل نداشت بخواند یک نگاه به من می کرد و یک نگاه به برگه اما چاره ای نداشت.سرانجام خواند:معصومه آباد؛نماینده ی فرماندار آبادان ماموریت:انتقال بچه های پرورشگاه به شیراز.… بیشتر »
آرشیو برای: "شهریور 1397, 21"
#من_زنده_ام #قسمت_پنجاه_و_ششم به جواد گفتم:دست مردها که باز است چرا می خواهند دست های ما را ببندند… ترجمه کرد و افسر عراقی گفت:نسوان الایرانیات اخطر من الرجال الاایرانیین(زن های ایرانی از مردهای ایرانی خطرناک ترند). از اینکه دو دختر ایرانی در نظر… بیشتر »
#من_زنده_ام #قسمت_پنجاه_و_چهارم نه راننده می خواست فرمان ماشین را ول کند و پیاده شود،نه سرنشین جلو و نه ما که عقب نشسته بودیم.نمی توانستم هیچ حرفی بزنیم.فقط دور و برمان را نگاه می کردیم.چقدر تانک! چقدر خودروی نظامی!خوب که دقت کردم آرم سپاه پاسداران را… بیشتر »
آخرین نظرات