جواد نگاهی به من انداخت و سپس به برگه ی دوم چشم دوخت.میل نداشت بخواند یک نگاه به من می کرد و یک نگاه به برگه اما چاره ای نداشت.سرانجام خواند:معصومه آباد؛نماینده ی فرماندار آبادان ماموریت:انتقال بچه های پرورشگاه به شیراز.
فکر کردند یکی از مهره های مهم نظامی ایران را به دام انداخته اند.در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند پشت سر هم به عربی جملاتی می گفت و من با کنجکاوی حرکات و حرف های آنها را گوش می دادم و دور و برم را می پاییدم.اما هر چه بیشتر گوش می دادم کمتر می فهمیدم.کلمه ی 《بنات الخمینی》
و ژنرال را در هر جمله و عبارتی می شنیدم.
بلافاصله بی سیم زد و خبر را ارسال کرد.
از جواد پرسیدم: چی داره می گه؟
گفت:می گه دو ژنرال زن ایرانی را اسیر کرده ایم
گفتم:ما مددکار هلال احمریم.
نظامی بعثی کلمه ی هلال احمر را فهمید و گفت:هلال احمر،بنات الخمینی
رو به خواهر بهرامی کرد و پرسید:شنو اسمچ؟(اسمت چیه؟)
قبل از اینکه او دهان باز کند گفتم:مریم،ما هر دو خواهریم.
کوچک ترین حرکت ما را زیر نظر داشتند و با فریاد می گفتند:اتحرکن(راه بیفتید)
اصرار داشتند دست هایمان را پشت سرمان بگیریم.با این حرکت مقنعه ام بالا می رفت و این موضوع آزارم می داد.
فریاد زدم:من این کار را نمی کنم.
جواد که پا به پای ما می آمد، با لهجه عربی و فارسی دست و پا شکسته گفت:خواهر تو اسیر آنها شدی،آنها که اسیر تو نیستند.دستور را اطاعت کن.اینها فکر می کنند تو زیر مقنعه ات نارنجک بستی.می گویند زن های کردستان هم از این مقنعه ها می پوشند و زیرش نارنجک می بندند.
مقنعه ام را دوباره تکاندم و دست های کاملا خالی را نشان دادم تا خیالشان راحت شود که زیر مقنعه ام چیزی ندارم.گویا تا حدودی پذیرفته بودند که پوشش خواهر بهرامی مربوط به هلال احمر است ولی با شک و تردید به کفش و لباس من نگاه می کردند.حتی اگر…
با انگشت بینی ام را می خاراندم،قیافه شان عوض می شد و اسلحه هاشان را می جنباندند.
پایین جاده،داوطلبان اعزامی ایرانی را می دیدم که به دام عراقی ها افتاده بودند.از اینکه این همه نیروی نظامی و تازه نفس به این راحتی اسیر شده بودند، به شدت ناراحت بودم.نیروهای بعث عراقی از کجا خودشان را به اینجا رسانده بودند؟من تا آخرین لحظه موقعیت نیروها و جنگ را از رادیو رصد می کردم،حتی یک جمله مبنی بر اینکه عراقی هاتوانسته اند از رود کارون عبور کنند و کارخانه شیر پاستوریزه،کشتی سازی اروندان،صابون سازی،روستای مارد و روستای سلیمانیه را به تصرف در آورند تا خود را به جاده ی اصلی آبادان -ماهشهر برسانند نشنیده بودم.آنها مثل راهزن هایی که یکباره از زیر زمین بیرون می آیند،بهترین نیروهای مخلص و داوطلب ما را شکار می کردند و بر جاده مسلط شده بودند.
همچنان حاصر نبودم دست هایم را پشت سرم نگاه دارم.آنها هم در بیابان به دنبال سیم یا طنابی می گشتند که دست هایم را با آن ببندند.اما برادرها دست هایشان باز بود.به جواد گفتم:دست مردها که باز است چرا می خواهند دست های ما را ببندند…
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات