طوری زندگی نکنید که فرزندتان،
فقط پول را مایه خوشبختی بداند.
چون در آینده،
حتما پول را به شما ترجیح میدهد
و اولین قربانی این تفکر، خود شما هستید!
زری اصرار داشت روپوش آن سال مدرسه مان را من بدوزم اما راستش من فقط به اندازه ای خیاطی یاد گرفته بودم که بتوانم به مادرم در دوخت زیر شلواری آقا و داداش ها کمک کنم. آن سال علاقه ام به کتاب و داستان مرا مسئول روزنامه های دیواری مدرسه کرد. در قسمت فکاهی و معما ها از زری و مهناز کمک می گرفتم. نقاشی ها و طراحی را هم به کمک همکلاسی ها انجام می دادم ولی شب ها خودم مطالب روزنامه را با خط خوش و خوانا می نوشتم. گاهی بعضی از مطالب را از خانم حاصلی می گرفتم که این کارم مورد اعتراض مدیر واقع می شد. خانم مدیر می گفت: فقط باید درباره ی خودتان و وقایع و موضوعات داخل مدرسه بنویسید. خانم حاصلی سرنخ خوبی بود. مهم این بود که بچه ها او را می شناختند و حرف های او از جنس آنچه همه می گفتند نبود. او با لحن ملایم وسبدی پر از گل و محبت که چاشنی دین می کرد قدم به روزنامه دیواری ما گذاشته بود. خانم حاصلی یک معلم به تمام معنا بود. ردپای او فقط در روزنامه های دیواری پیدا نبود، چرا که او در روح بچه ها جا باز کرده بود. خانم حاصلی دست ما را گرفته بود و قدم به قدم با اسلام آشنا می کرد; اسلامی از سر منطق و شعور نه شور و تعصب. برای درس حرفه و فن کلاس های مهارت آموزی مثل آشپزی، گلدوزی، خیاطی، روزنامه نگاری، فن سخنوری و … به ساعت کلاس های رسمی اضافه شده بود. این کلاس ها معمولا پنجشنبه ها برگزار می شد. بچه ها در کلاس های رسمی استعدادیابی می شدند و با این برنامه چهره ی خشن و خشک مدرسه به چهره ای دوست داشتنی تبدیل شده بود. بعد از تمام شدن مدرسه و گرفتن کارنامه تصمیم گرفتم در کلاس خیاطی پیشرفته ی خانم دروانسیان که شامل ظریف دوزی و ضخیم دوزی بود، شرکت کنم اما متاسفانه هراچیک از درس ریاضی تجدید نداشت و یک ضرب قبول شده بود. اما من به دنبال یادگیری چیز دیگری بودم. با این حال حق با مادرم بود که انتظار داشته باشد آن سال روپوش مدرسه ام را که بلوز چهارخانه ی سفید و آبی همراه با کت و دامن شش ترک بود خودم بدوزم. لااقل باید دوخت یکی شان را به خوبی یاد می گرفتم. زری هم به عنوان شاگرد نغمه خانم، هر روز به آرایشگاه می رفت و مزد می گرفت و به جای ننه بندانداز به او زری خانم می گفتند. با تعدای از بچه های مدرسه گروه روزنامه دیواری تشکیل داده بودیم و گروهی دیگر که به جمع ما اضافه شده بودند دو روز در هفته به کلاس های خانم حاصلی که در مسجد مهدی موعود برگزار می شد می رفتیم. اما همه در یک گروه نبودیم; بعضی در کلاس تجوید و روخوانی و بعضی در کلاس تفسیر و بعضی در درس احکام شرکت می کردند. همه چادرهای گل باقالی و رنگارنگ می پوشیدیم. فقط خانم حاصلی چادرش مشکی بود. مش رجب سرایدار مسجد، پیرمردی مهربان و با اخلاق بود که فقط گاهی که دختر ها بلند بلند می خندیدند و چادرهای نازک و ناشیانه سر می انداختد، زیر لب می گفت: دخترها حیا کنید اینجا خانه ی خداست. اما هیچ کس به هیچ دلیلی از آمدن به این کلاس ها منع نمی شد. سال 1355 دوباره موسم مهر و مدرسه و معلم و مشق و کتاب آغاز شد. کلاس سوم راهنمایی یکی از بهترین سال های دانش آموزی ام بود. نسبت به بچه هایی که تازه از فضای دبستان جدا شده بودند و ما آنها را بچه می دانستیم و کلاس دومی ها که مثل برزخیان بین زمین و آسمان معلق بودند و توی لاک خودشان فرو رفته بودند، احساس سروری و دانایی می کردیم. سرپرست گروه بودن اعتماد به نفس و جرات و جسارت مرا بالا برده بود. آرزوهای بزرگ داشتم و فکرهای بزرگ تر. همه چیز را در کتاب می دیدم. می خواستم دانش و آگاهی بچه ها بالا برود. احساس می کردم همه ی کمبود ها و نداشتن ها زیر سر نادانی است. فکر دایر کردن یک کتابخانه در مدرسه به سرم زد و با کمک چند نفر از بچه ها ، کتابخانه ای برای مدرسه دست و پا کردیم. از هر کسی که کتاب اضافه داشت، فارغ از موضوع و محتوا و عنوان، هر چیزی که فقط جلد و صورت کتاب را داشت جمع آوری کردیم. دیگر همسایه ها و مردم محل تا مرا می دیدند از کتاب های جدید سوال می کردند یا کتاب های قدیمی شان را برای کتابخانه به من می دادند. همه را شماره گذاری می کردم و در قفسه ها می چیدم.
ادامه دارد…✒️
و چیزی که من درک میکردم این بود که هر دو در یک مسیریم و آن مسیر دینداری است و دین چیزی نیست جز راهی برای تکامل انسان. گویی همه سوار یک قطار بودیم اما آنها یک ایستگاه زوردتر پیاده شده بودند و ما در ایستگاه آخر پیاده شده بودیم. خانم حاصلی که تابستان ها در مسجد درس قرآن میداد دبیر ریاضی مدرسه ی دخترانه بود. وقتی مطلع شد که من هم به هراچیک درس می دهم خیلی خوشحال شد اما همیشه قبل از پاسخگویی به سوالات دینی من می گفت: باید اول سوال را اصلاح و پالایش کرد. چرا که حسن السوال نصف الجواب است. اصلا نترس. دین اسلام کامل است و میتواند پاسخگوی همه ی سوالات آنها باشد اما مقیاس انداه گیری کمال دین اسلام و مسیحیت نباید رفتار ما مسلمان ها و ارمنی ها باشد. لباسی که شما می دوزید فقط نشان دهنده میزان درک و دانش و علم و هنر خودتان است و نمی توان معیار قضاوت درباره ی کار همه خیاطان باشد. خانم حاصلی فکر کرد چه فرصت خوبی برای درک عمیق من فراهم شده، به همین دلیل از پدرم خواست اجازه دهد به اتفاق یک روز یکشنبه برای دیدن نیایش مسیحیان که به درخواست خانم دروانسیان بود به کلیسا برویم. نیایش همیشه زیباست. به هر شکل و به هر زبان که باشد زیباترین جلوه ی ارتباط انسان با خداوند است. بعد از کسب اجازه از پدرم به کلیسا رفتیم.
من که فقط با رنگ آبی مسجد و شمع هایی که در سید عباس روشن می کردیم آشنا بودم، از کلیسا هم خوشم آمد در آنجا هم دعا کردم و دیدن نوع دیگری از نیایش برایم جذابیتی خاص داشت . در انجا هم شمع روشن کردیم و مراسم مسیحیان با آداب خاص خودشان برگزار شد. چند روز بعد خانم دروانسیان و هراچیک با ما به مسجد آمدن و با آدابی دیگر همان خدا را در مسجد عبادت کردیم. آنها به تفهیم آداب اصرار داشتند و ما به تلقین اصرار داشتیم. خانم حاصلی می گفت: قطار دین رو به جلو در حرکت است و به عقب بر نمیگردد و دین برای نجات انسان ها و راه و روش چگونه زندگی کردن آمده است و هر دینی به دنبال دین دیگر و به اندازه ی درک و شعور مردم همان زمان آمده است. کدام قطار را دیده اید که به عقب برگردد و کدام قطار را دیده اید که واگن هایش را از هم جدا کند.
سرانجام در تابستان 1353 کلاس خیاطی و یا مباحثه به پایان رسید و هراچیک هم با نمره ی هفده قبول شد. کلاس های خانم دروانسیان اولین دروازه ی ورود من به دنیای دین و معرفت بود. من به خانم حاصلی نزدیک تر شدم و حاصل دوستی ما اشتراک مجله ی مکتب اسلام و فن پرسشگری و جست و جو برای پاسخ به سوالات بود. زری هم کلاس آرایشگری را با قصه های شورانگیز مشتریان که چاشنی کارو کاسبی نغمه خانم بود، به اتمام رساند و من هم برای اینکه کم نیاورم برایش از اعجازهای فنجان قهوه می گفتم.
قصه های عشق و عاشقی زری در کنار پیشگویی های فنجان قهوه سرگرمی خوبی از آب درآمده بود. من اگرچه آراستگی ظاهری و مد و دوخت لباس را یاد گرفته بودم، از نظر درونی به شدت آشفته و درهم ریخته بودم. چون این اتفاقات همزمان با دوران رشد و بلوغم بود احساس می کردم به کشف جدیدی رسیده ام. چیزی در من پیدا شده بود که زری اصلا با آن آشنان نبود. زری مدام از خط چشم های بادامی و فندقی و لب های غنچه ای و قیطانی و شینیون های جدیدی که تازه مد شده بود و مدل هایی که قدیمی شده بود و اینکه کدام با کدام همخوانی دارد و اینکه چطوری دختر شایسته بشویم صحبت می کرد و من می خواستم از چیزهایی که او نمی بیند اما وجود دارد صحبت کنم . از نظر فکری من و زری کم کم در حال دور شدن از هم بودیم اما احساس جدا شدن از زری مرا به سکوت وا می داشت. تفاوت هایی که در روحیه و خلق و رفتار من و زری ایجاد شده بود حاصل تفاوت دو محیط بود که در آن حضور پیدا کرده بودیم. این محیط جدید بود که مرا به فکر واداشته بود و زری را به وادی چشم و ابرو و مد و دختر شایسته کشانده بود. سال تحصیلی 1353 موسم مهر و مدرسه و مشق و معلم و کتاب فرا رسید و من مقطع جدید تحصیلی و کلاس اول راهنمایی را آغاز کردم.
ادامه دارد…✒️
وقتی کودکان گفت وگوی بزرگ ترها را قطع می کنند ، بزرگ ترها معمولاً با خشم و عصبانیت واکنش نشان می دهند :« بی ادب نباش! حرف کسی را قطع کردن بی ادبی است.» با این حال ، قطع کردن صحبت قطع کننده هم بی ادبی است. والدین نباید در روش ادب کردن کودک ، خودشان هم بی ادب باشند. شاید بهتر است این طور بگوییم :« من دوست دارم حرفم را تمام کنم. من که تمام کردم ، آن وقت نوبت توست.»
آخرین نظرات