من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

تورا چشم در راهم يا اباصالح ادركني
|خانه
من زنده ام قسمت ششم
ارسال شده در 2 مرداد 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_ششم

آقا شیره ی این باغ را کشیده بود. از درخت انگو رو انجیر و خرما و سیب و گلابی گرفته تا گل های رنگارنگ، در این باغ کاشته بود. هر لحظه در باغچه ی حیاطمان گلی در حال شکفتن بود و عطری سرمست کننده در فضای خانه ی کوچکمان می پیچید. خورشید که به وسط آسمان می رسید گل های ناز می شکفتند و گل های آفتاب گردان به او لبخند می زدند. با رفتن خورشید گل های شب بو و محبوبه ی شب تمام حیاط و خانه را معطر می کردند. همیشه لباسهای کنه ی من بر تن مترسک هایی بود که نگهبان گل ها و میوه ها بودند. باورم شده بود این مترسک ها خود من هستند که شبانه روز در باغچه مراقبم تا کسی گل ها را نچیند. یک روز بهاری که زیر سایه بان درخت انگور دور سفره ی صبحانه نشسته بودیم آقا بر خلاف همیشه که می گفت: دختر گل نچین، گل ها هم نفس و جون و زندگی دارن، صدا زد: مصی خانم برو یه دسته گل خوش عطر و بو بچین و بیار.احمد و علی آمدند کمک کنند اما آقا دعواشان کرد و گفت شما بلد نیستین.باغچه رو خراب می کنین. چنان سرگرم گل چیدن شده بودم که وقتی دسته گلم را کامل کردم، دیدم همه رفته اند و فهمیدم که گل ، نخود سیاه بوده و دور سفره جز شبنم های سیاه پالایشگاه که همیشه مهمان ما بودند کسی نیست. بیرون دویدم و دیدم احمد و علی و محمد و سلمان لباس های عیدشان را پوشیده اند و با آقا عازم جایی هستند.
همسایه روبه آقا کرد و گفت مشدی عجله کن بچه ها منتظرند، به گرما نخوریم. دسته گلم را انداختم توی دامن مادرم و گریه کردم که مرا هم با خودشان ببرند. اما این بار مثل همیشه نبود که آقا اول از همه مرا صدا می کرد و راهم می انداخت و می گفت: ((این دختر تو جیبی باباشه)) . دعوام کرد و نهیبم زد. وقتی رفتم توی کوچه، دیدم ماشین خبر کرده اند و همه ی پسر ها را هم می خواند ببرند. صدای فریادم بالاتر رفت اما فایده ای نداشت. هیچ کس به من توجهی نداشت. تند تند بچها را سوار کردند و بی اعتنا به دست و پا زدن من ماشین دیزلی را راه انداختد و رفتند. من هم از سر لج دو تا سنگ برداشتم و با همه ی بغضم به طرف شیشه ی ماشین پرتاب کردم. اگرچه دلم می خواست شیشه بشکند اما زورم نرسید. مادرم همه گل ها را دسته کرده بود و از راز و رمز گل ها و عطر آن ها برایم می گفت. اما من هر چند لحظه یکبار یاد بچه ها می افتادم و از مادرم می پرسیدم: اینها همه با هم کجا رفتند؟ من هم دلم می خواست لباس عیدم را بپوشم و سوار ماشین شوم. از آنجا که خانه ی ما پر از پسر بود، من و فاطمه ، اجازه نداشتیم دامن بپوشیم و همیشه لباسمان بلوز و شلوار بود. مادرم برای اینکه مرا آرام کند اجازه داد بلوز و شلوار عیدم را بپوشم. من هم لباس هایم را به سرعت پوشیدم و برای اینکه برگشتن آنها را زودتر از همه ببینم، رفتم و کنار در چمباتمه زدم و چشم به راه دوختم.
با شنیدن صدای هر ماشینی گردن می کشیدم تا برگشتن آنها را ببینم. پاهایم خسته شده بود ولی از ترس کثیف شدن شلوارم، جرات نمی کردم روی زمین بنشینم. پیش خودم فکر می کردم شاید بخواهند گروه گروه بچه ها را به مهمانی ببرند و مرا نوبت بعد می برند.برای همین با عجله به سمت خانه ی زری دویدم. او هم لباس های عیدش را پوشیده بود. خوشحال شدم و پیش خودم گفتم : چه خوب! همه با هم می رویم. آبجی فاطمه دسته گلی را که چیده و به گوشه ای پرتاب کرده بودم به دستم داد. مادرم گفت: هروقت ماشین رو دیدی و بچه ها اومدن به جای اون سنگی که دنبالشون انداختی با گل به استقبالشون برو. زمان و مکان کش می آمدند. چندین بار تا سر خیابان رفتم و برگشتم. مادرم را کلافه کرده بودم بس که از او می پرسیدم: پس چرا نرسیدن؟ بالاخره انتظار سرآمد و ماشین و آقا و پدر زری و پدرهای دیگر و بچه ها آمدند.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت پنجم
ارسال شده در 2 مرداد 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_پنجم

#فصل_اول

#کودکی

این رو نگهدار. زیر بالشش هم که چاقو و قیچی بذاری، جن ها ازش دور می شن. این نقاب برای نذر و حاجت و شفای بیمارا و نیازمندان است. هرکس نذر این بچه کرد یه تیکه از این نقاب رو بهش بدید. دیگه همه چیز برایم روشن شده بود. از همه ی خیالات و بافته هایم بیرون آمدم. به مادرت گفتم اسمش را بگذار معصومه و نذر کن که کنیز حضرت معصومه باشه و امانت دست تو. همین طور که بی بی قصه ی دختره پرده رو را می گفت، خواب از دور و برم دور می شد. با کنجکاوی از او پرسیدم: بی بی حالا اون دختره کجاست؟ حالا اون نقاب کجاست؟ بی بی می خندید و می گفت: حالا اون دختره کنار بی بی ش دراز کشیده و دست هاش رو دور گردن بی بی حلقه زده تا خوابش ببره اما خوابش نمی بره، نقابش هم پیش مادرش امانته.
قصه ی دختر پرده رو قصه ی معصومه;اولین فصه ی زندگی من بود. از یادم نمی رود هیچ وقت; اولین شبی که بی بی این قصه را برایم تعریف کرد، خارش لثه های تهی شده از دندان های شیری و جوانه ی دندان های تازه روییده مرا آنقدر به خودش مشغول کرد که نفهمیدم چگونه شب به صبح رسید. صبح زود با صدای همبازی های همیشگی ام;منیژه و زری از خواب بیدار می شدم. زری با همه ی زیبایی اش لکنت زبان داشت و آبادانی ها طبق عادت به اون لقب اضافه کرده و زری گنگو صدایش می زدند. علت انتخاب او به عنوان یک دوست، زیبایی اش نبود بلکه همین لقب زشت بود. دوست داشتم زری باشد. دلم نمی خواست زری گنگو صدایش کنند.می خواستم همیشه کنارش باشم و مواظب باشم کسی مسخره اش نکند. زری عزیزم…
من و زری و منیژه همیشه با هم بودیم.با دمپایی های لنگه به لنگه، شلوارهای وصله دار و پیراهن های گل باقالی و گیس های بافته شده ، دست در دست هم می پریدیم توی کوچه و می خواندیم: ما سه تا دختر خاله، میرویم خونه ی خاله، می خوریم گوشت و جگر ، می زنیم به همدیگر، هاپو، هاپولو هاپو.
اگر چه همه ی همسایه ها خاله و عمو بودند اما بعضی ها رهگذر کوچه های ما بودند. یکی از رهگذرهای دائمی ننه بندانداز بود. ننه بند انداز ماهی یک بار می آمد زن های همسایه را توی یک اتاق دور هم جمع می کرد و آن ها را صفا میداد و خوشگل می کرد. حجب و حیا آنقدر بین زن ها زیاد بود که حتی نمی خواستند کسی بفهمد چه زمانی و چه کسی آن ها را اصلاح می کند. من که دیگر ننه بندانداز را خوب شناخته بودم و می دانستم خبر آمدنش همه ی همسایه ها را خوشحال می کند، به سرعت مادرم و بقیه ی همسایه را خبر می کردم. معمولا در خانه ی ما جمع نمی شدند و می رفتند منزل خاله توران که اهل و عیالشان کمتر بود و مرد نداشتند. اما یک روز که آقا سر کار بود بچه ها همه بیرون بودند اتفاقی همه ی همسایه ها منزل ما جمع شدند و من شدم نگهبان تا کسی خبردار نشه و داخل نیاد تا بفهمه اینها چه می کنند. هر چند وقت یکبار تلاش می کردم از لای در چیزی ببینم و چیزی بفهمم، اما هر بار که لای در را کمی باز می کردم صدای جیغ زن ها و پودر سفیداب بود که به هوا می رفت. کمی که گذشت کلید را در قفل چرخاندم و توی جیبم گذاشتم و رفتم سراغ بچه های کوچه. مادرم که می خواست از کنجکاوی های من در امان باشد بدون هیچ اعتراضی فقط سفارش کرد همان دور و بر باشم. هر گروه از بچه های توی کوچه به یک بازی مشغول بودند. لی لی بازی، هفت سنگ، بالا بلندی و گوشواره طلا. کمی آنطرف تر یک جوی بزرگ بود که به آن آب تندو می گفتیم. شرط بندی می کردیم که چه کسی می تواند از روی آب بپرد! احمد می گفت فقط خدا می تونه بپره.صفر سیاه می گفت: به جز خدا شاه هم می تونه بپره. جعفر دماغ می گفت: جعفر دماغ به جای شاه می پره. حالا دیگر نوبت پریدن بود، علی گاوی، جعفر دماغ، صفر سیاه و بهمن چول همگی پریدند. هرکس که می پرید یک پول سیاه می انداختند آن دست آب. کمی آنطرف تر می خواستم یواشکی تمرین کنم که به خدا نزدیکم یا به شاه. نمی خواستم پسرها متوجه تمرین کردنم بشوند. هی رفتم عقب و آمدم جلو و ایستادم. ترس، جرات را از من می گرفت و …

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
بیشترین زنگ تلفن در دنیا
ارسال شده در 31 تیر 1397 توسط سميرا صبوري در عمومی


بیشترین زنگ‌ تلفن در دنیا 

 زنگ تلفن مادرهاست

و بیشترین تماس بی‌پاسخ

نصیب مادرهاست

چقدر بی‌منت مهربونند

خدایا سایه مادرا رو بالای سرمون نگه دار.

امین یا رب العالمین

نظر دهید »
دشمنان خوشمزه!!!!
ارسال شده در 31 تیر 1397 توسط سميرا صبوري در صرفا جهت سلامتی

دشمنان خوشمزه !

سرطان روده در کمین کودکان و بزرگسالانی که زیاد فست فود می خورند.
مصرف طولانی مدت غذاهایی نظیر سوسیس و کالباس و روغن های چرب خطر ابتلا به سرطان روده را افزایش می دهد

نظر دهید »
صرفا جهت سلامتی
ارسال شده در 31 تیر 1397 توسط سميرا صبوري در صرفا جهت سلامتی


اعداد طلایی سلامت

0 ساعت تلویزیون

1 ساعت ورزش

2 لیتر آب

3 فنجان چای سبز

4 استراحت کوتاه فکری

5 وعده غذای کوچک

6 صبح بیدار شدن

7 دقیقه خنده

8 ساعت خواب مفید.

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 104
  • 105
  • 106
  • ...
  • 107
  • ...
  • 108
  • 109
  • 110
  • ...
  • 111
  • ...
  • 112
  • 113
  • 114
  • ...
  • 146

آخرین مطالب

  • پیوند بی کرانه
  • مرگ آرام مغزی کودکان با موبایل
  • غروب دریا
  • خانواده همسر
  • بیت المال ...
  • دعای هر روز ماه صفر 
  • ​با ترس فرزندمون از تاریکی چه کنیم؟
  • التماس دعای فرج
  • ​مشهدی های مهمان نواز 
  • مهمان نوازی...

آخرین نظرات

  • لاله  
    • https://nbookcity.com/book/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%b4%db%8c%d9%86%d8%a7-pdf>
    در دختر شینا قسمت صدوبیستم
  • یاس در جایگاه پدر ومادر 
  • یاس در شهیدی که حاج قاسم عاشقش بود
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در پیشنهاد معنوی..‌.
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در نجات از پیک ا میکرون....
  • یاس در الگوی ما حضرت زهرا سلام الله علیها...
  • سربازی از تبار سادات  
    • سربازی از تبار سادات
    در مکث کردن 
  • یاس در همدیگر رو دور نزنیم...
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در برای زیبایی ها...
  • منتظر در علائم سندروم اضطراب کرونا
  • یاس در ☕ عوارض مصرف نوشیدن بیش از اندازه چای
  • مطهر در کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد...
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)  
    • مبتلایِ حسین (علیه السلام)
    در تقویت‌کننده‌های ایمنی بدن رو بشناسید.
  • یاس در دلتنگی....
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در میوه =بانک خون
  • نور در ​بیایید با باورهای سمی خداحافظی کنیم
  • یاس در میوه =بانک خون
  • یاس در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در انسان باشیم...

موتور جستجوی امین

موتور جستجوی امین
تیر 1404
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

اللهم عجل لوليك الفرج.....الهي آمين

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آستان مقدس شهدای گمنام
  • امام زمان
    • محرم 1400 به نیت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
  • اهل بیت
    • فاطمیه
  • بانو اسلامی
  • بدون شرح
  • بماند به یادگار
  • تربیت فرزند
  • تلنگر
  • تولیدی خودم «عکس، فیلم، متن»
  • جملات ناب
  • حکایت
  • سخن بزرگان
  • شهید
  • شهید گمنام
  • صرفا جهت اطلاع
  • صرفا جهت خنده
  • صرفا جهت سلامتی
  • عمومی
  • محرم حسینی
  • محرم ۱۴۰۲
  • معرفی کتاب
  • من حسینی شده دست امام حسن ام
  • نکات اخلاقی
  • همسرانه ، عاشقانه
  • همه چیز در مورد کرونا
  • ولایت
  • چهارشنبه های امام رضایی
  • کتاب دخترشینا
  • کتاب من زنده ام
  • کلام قرآنی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 13
  • رتبه مدرسه دیروز: 5
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 28
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 5
  • رتبه 90 روز گذشته: 44
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 7
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان