من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

تورا چشم در راهم يا اباصالح ادركني
|خانه
دختر شینا قسمت دوازدهم
ارسال شده در 2 فروردین 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب دخترشینا

#دختر_شینا

قسمت :دوازدهم

#فصل_چهارم

دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می روند، پا می کوبند و شعر می خوانند. وسط سقف، دریچه ای بود که همه خانه های روستا شبیه آن را داشتند. بچه ها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند.» همان طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم، دیدیم بقچه ای، که به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی.
چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن ها دست زدند و گفتند: «قدم! یاالله بقچه را بگیر.» هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر، از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.»
یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: «زود باش.» چاره ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. صمد انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا کشید. مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم؛ اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم. با خودم گفتم: «الان نشانت می دهم.» خم شدم و طوری که صمد فکر کند می خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم.
طناب را شل کرد؛ آن قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شل تر کرد. مهمان ها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند.
صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت.
مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: «قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد.»
رفتم روی کرسی؛ اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند.
مادرم پشت سر هم می گفت: «قدم! زود باش. صدایش کن.» به ناچار صدازدم: «آقا… آقا… آقا…»
خودم لرزش صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: «آقا… آقا… آقا صمد!»

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
سین مثل سفر کربلا
ارسال شده در 29 اسفند 1396 توسط سميرا صبوري در عمومی

​

کسی چه می داند شاید کنار سین هایی که خودمان چیده ایم اربابمان هم یک سین بگذارد:
سفر به کربلا، همین امسال!

نظر دهید »
سال نو با آستان شهدای گمنام
ارسال شده در 29 اسفند 1396 توسط سميرا صبوري در شهید گمنام

نظر دهید »
دختر شینا قسمت یازدهم
ارسال شده در 29 اسفند 1396 توسط سميرا صبوري در کتاب دخترشینا

#دختر_شینا

قسمت :یازدهم

#فصل_سوم

لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.»
ایمان، که دنبالمان آمده بود، به در می کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم.»
خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!»
خجالت می کشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عکس صمد را ببیند، فکر می کند من هم به او عکس داده ام.»
ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بسته اید؟! باز کنید ببینم.»
با خدیجه سعی کردیم عکس را بکَنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمی شد. خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.»
ایمان، چنان به در می کوبید که در می خواست از جا بکند. دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی توانیم بکنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم. خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. صمد برای قدم چی آورده بود؟!»

زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جان خودم اگر لو بدهی، من می دانم و تو.»
خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد.

? فصل چهارم

روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود. بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم.
در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم؛ اما همین که از راه می رسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می شدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم.
چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همه روستا مادرم را به کدبانوگری می شناختند. دست پختش را کسی توی قایش نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمی شد. به همین خاطر، همه صدایش می کردند «شیرین جان».
آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه ما آمده بودند.
مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
دخترشینا قسمت دهم
ارسال شده در 29 اسفند 1396 توسط سميرا صبوري در کتاب دخترشینا

#دختر_شینا

قسمت :دهم

#فصل_سوم

رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود.
فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند.
یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. شنیدم یک نفر از پشت در صدا می زند: «یاالله… یاالله…» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد. برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد.
انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم. صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود. توی ایوان من را دید و با لحن کنایه آمیزی گفت: «ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.»
بعد خداحافظی کرد و رفت. خدیجه صدایم کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.»
آن قدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم. صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسب کاری کرده بود. با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیر خنده. چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباس ها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 134
  • 135
  • 136
  • ...
  • 137
  • ...
  • 138
  • 139
  • 140
  • ...
  • 141
  • ...
  • 142
  • 143
  • 144
  • ...
  • 146

آخرین مطالب

  • مرگ آرام مغزی کودکان با موبایل
  • غروب دریا
  • خانواده همسر
  • بیت المال ...
  • دعای هر روز ماه صفر 
  • ​با ترس فرزندمون از تاریکی چه کنیم؟
  • التماس دعای فرج
  • ​مشهدی های مهمان نواز 
  • مهمان نوازی...
  • مهمان امام رضا جان....

آخرین نظرات

  • لاله  
    • https://nbookcity.com/book/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%b4%db%8c%d9%86%d8%a7-pdf>
    در دختر شینا قسمت صدوبیستم
  • یاس در جایگاه پدر ومادر 
  • یاس در شهیدی که حاج قاسم عاشقش بود
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در پیشنهاد معنوی..‌.
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در نجات از پیک ا میکرون....
  • یاس در الگوی ما حضرت زهرا سلام الله علیها...
  • سربازی از تبار سادات  
    • سربازی از تبار سادات
    در مکث کردن 
  • یاس در همدیگر رو دور نزنیم...
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در برای زیبایی ها...
  • منتظر در علائم سندروم اضطراب کرونا
  • یاس در ☕ عوارض مصرف نوشیدن بیش از اندازه چای
  • مطهر در کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد...
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)  
    • مبتلایِ حسین (علیه السلام)
    در تقویت‌کننده‌های ایمنی بدن رو بشناسید.
  • یاس در دلتنگی....
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در میوه =بانک خون
  • نور در ​بیایید با باورهای سمی خداحافظی کنیم
  • یاس در میوه =بانک خون
  • یاس در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در انسان باشیم...

موتور جستجوی امین

موتور جستجوی امین
اردیبهشت 1404
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

اللهم عجل لوليك الفرج.....الهي آمين

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آستان مقدس شهدای گمنام
  • امام زمان
    • محرم 1400 به نیت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
  • اهل بیت
    • فاطمیه
  • بانو اسلامی
  • بدون شرح
  • بماند به یادگار
  • تربیت فرزند
  • تلنگر
  • تولیدی خودم «عکس، فیلم، متن»
  • جملات ناب
  • حکایت
  • سخن بزرگان
  • شهید
  • شهید گمنام
  • صرفا جهت اطلاع
  • صرفا جهت خنده
  • صرفا جهت سلامتی
  • عمومی
  • محرم حسینی
  • محرم ۱۴۰۲
  • معرفی کتاب
  • من حسینی شده دست امام حسن ام
  • نکات اخلاقی
  • همسرانه ، عاشقانه
  • همه چیز در مورد کرونا
  • ولایت
  • چهارشنبه های امام رضایی
  • کتاب دخترشینا
  • کتاب من زنده ام
  • کلام قرآنی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 16
  • رتبه مدرسه دیروز: 4
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 32
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 6
  • رتبه 90 روز گذشته: 44
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 5
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان