هر بار که نفس می کشیدم گویی وزنه ای سنگین را روی قفسه ی سینه ام بالا وپایین میکنند.حتی مهره های کمرم تیر می کشید.با هر نفس لخته های خون بر دهانم هجوم می آوردند.نفس نمی کشیدم;خون بالا می آوردم.قفسه ی سینه ام متورم ودردناک شده بود ووقت نفس کشیدن این درد تشدید می شد اما برای زنده ماندن چاره ای جز نفس کشیدن نداشتم.
سر انجام بعد از به در کوبیدن های بسیار,من مشتری همیشگی آنتی بیوتیک هایی در رنگ ها وسایزهای مختلف شدم,بدون اینکه کمترین نشانه ای از بهبودی در من دیده شود.نسخه ی دیگری هم در کار نبود.یک روز چنان نفس در سینه ام حبس شد وتقلا می کردم که خواهرها از شدت ترس ونگرانی به در ودیوار کوبیدند وبا فریاد دکتر را صدا زدند.نگهبان کشیک,گروهبان قراضه بود.وقتی دریچه را باز کرد,با خشم وعصبانیت خواهران که مواجه شد در را محکم بست ورفت.هر چه رنگم بیشتر به کبودی می رفت,صدای فریاد خواهران بلندتر می شد تا اینکه او بالاخره در را باز کرد و مثل همیشه با عینک کوری مرا از سلول بیرون انداخت.اضطراب,تنگی نفسم را تشدید می کرد.از شدت ضعف توان راه رفتن نداشتم.پاهایم را به سختی روی زمین می کشیدم.سرفه هایم مثل شیهه ی اسب مست به در ودیوار راهرو زندان می خورد وبه سینه ام بر می گشت.سرانجام این سرفه ها چنان بی تابم کردند که بی محابا عینک را از روی چشمانم پس زدم وگوشه ای نشستم اما لگدهای محکمی که به استخوانهای بی محافظم,فرود می آمد مجبورم کرد از جا بلند شوم.از اینکه مادرم آنجا نبود که جان کندن مرا ببیند خوشحال بودم.فریادهای خوفناک وکلمه های نامفهوم گروهبان قراضه ولگدهایش نمی گذاشت در آن وضعیت باقی بمانم.برای اولین بار بود که راهرو سلول ها را به خوبی می دیدم;اگر چه فقط چند ثانیه وقت پیدا کرده بودم,اما متوجه شدم در راهرویی طولانی قرار دارم که دو طرفش درهای یک شکل و اندازه. نه در مقابل هم بلکه با فاصله ی یکی دو متر از یکدیگر قرار دارند.در دو طرف راهرو دوتا از درها باز بودند ودو نگهبان کابل به دست بالای سر عده ای ایستاده بودند که به نظر می آمد زندانی باشند.نگهبان ها به آنها امر ونهی می کردند و شلاق هایشان را با گرده های آنان تیز می کردند.فقط برای یک لحظه نگاهم روی آن زندانیان متوقف ماند.برف سفیدی که بر موها ومحاسن شان نشسته بود چهره های نسبتا جوان آنها را پیر و فرسوده نشان می داد.مشغول جارو کردن زمین بودند واصلا حواسشان به اطراف نبود.تنها چیزی که با چشمان معصومشان به آن خیره بودند,مسیر حرکت جارو بود.نزدیک به یلدای دوم وشروع زمستانی دیگر بودیم. می خواستم بدانم,اینها اسیر جنگی هستند یا زندانی سیاسی عراقی.وقتی از کنارشان عبور کردم با صدایی رنجور وبریده بریده در لا به لای سرفه هایم گفتم:جوجه ها را آخر پاییز می شمارند.
یکی از آنها شجاعانه ضمن اینکه اشاره اش به جارو بود و نمی خواست سرباز متوجه حرفش شود گفت:خورشید پشت ابر باقی نمی مونه.
دیگری گفت :ما همسایه های شما هستیم.
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات