من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

تورا چشم در راهم يا اباصالح ادركني
|خانه
رفتار با کودک
ارسال شده در 15 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در تربیت فرزند

پدر مادر سالم به بچه میگن درس بخون تا فهم تو و نگرش و حال و احساس تو رشد پیدا کنه و زندگی بهتری داشته باشی. از دنیا و کارت لذت بیشتری ببری و به انسانهای دیگه هم بتونی کمک کنی.

والدین نادان میگن درس نخون خاک بر سرت بزرگ میشی هیشکی زنت نمیشه بدبخت میشی. فلانیو میبینی؟ درس نخوند بدبخت شد تو هم میشی عین اون!

یادمان باشد رفتار ما با کودکانمون در بزرگسالی تبدیل به صدای درون انها برای تمام عمر خواهد شد.

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوچهاردهم
ارسال شده در 15 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوچهاردهم

هنوز مشغول رد و بدل کردن ضربات بودیم که ناگهان دریچه ای که با صدای نعره و فریادنگهبان و ضربه های کابل باز می شد ،آرام و بی صداباز شد آن هم در حالی که ما چهارنفر همچنان گوشمان را به دیوار چسبیده بود.آنقدر شتابزده به آنطرف پریدم که یک لحظه حس کردم گوشم را روی دیوار گذاشته ام.گفت:شتسون(چه کار می کنید؟)
-داریم ورزش می کنیم.
-انتن اتسون ریاضه و الزنزانه الابصفچن اتسوی ریاضه!(شما ورزش می کنید،سلول مجاور شما هم ورزش می کند؟!!!)
گویی مدتی فالگوش بوده و ضربه ها را متوجه شده بود.
هربار که می خواستیم شروع به ضربه زدن کنیم ناغافل پیدایش می شد.چیزی نگذشت که صدای باز شدن درسلول خلبان محمدرضا لبیبی به گوشمان رسید و او را جابه جا کردند.عجب مصلحتی؛در فاصله ی چندساعت از مهم ترین اخبار جنگ مطلع شده بودیم.اگرچه اینها اخبار مصیبت باری بودند اما به ما می فهماند که ما زنده ایم و در حال دفاع و مقاومت هستیم و مردانه می جنگیم آمدن و رفتن چند ساعته ی خلبان محمدرضا لبیبی شرایط وضعیت اسارت ما را کاملا تغییر داد.غربت ،به تنهایی آنقدر سنگین بود که شانه هایمان دیگر تحمل بارسنگین آن مصیبت ها را نداشت .خبرها مثل تازیانه برزخم های چرکی و کهنه دل ما در آن فضای تنگ و تاریک فرود آمد.یعنی ما بی بهشتی شده ایم !یعنی خرمشهر محمره شده و آبادان در تنگنای محاصره،نفس زنان مقاومت می کند.آبادان بیچاره ی من،یاد نفس کشیدن های خودم افتادم که با درد و خون همراه بود؛درست مثل شهرم.این بی وجدان ها در همان چند روز اول جنگ شهر را زیر توپخانه و بمباران های هوایی شخم زده بودند.یعنی حالا چقدر از آبادان مانده بود و تن رنجور شهر من چگونه می سوخت و چگونه مقاومت می کرد.
حتما تا حالا چیزی از خانه ما جز تلی از خاک باقی نمانده است.آن تل خاک روزگاری خانه ما بوده که حالا به خاطره تبدیل شده است.یعنی اهل خانه ما کجا هستند؟آقا کجاست؟ مادرم که همیشه در تدارک ناهار فردا بود،خواهرم فاطمه که تازه مادر شده بود و همیشه نگران و آینده بچه هاش بود.برادرانم !چه بر سر آن ها آمده است.یادش به خیر خواهر دشتی که بی قرار تدارک غذای جبهه و به قول خودش بر و بچه ها بود.یادشان به خیر آقای دشتی و شریعتی که هم می جنگیدند و هم می ترسیدند که خدای نکرده کسی یا جریانی از داخل خیانت کند و می گفتند :هر کس پنجره اش را استتار نکند یا چراغ های ماشین را گل مالی نکند به کشور و اسلام خیانت کرده و دائم فریاد می زدند :اگر حتی به اندازه روشنایی یک سیگار به دشمن بعثی کمک کنید خیانتکار هستید،بگردید خیانتکارها را شناسایی کنید.
چگونه خیانتکارها توانستند رئیس قوه قضاییه و هفتاد و دو نفر را به شهادت برسانند.هیچ کس حاضر نبود شهر را تنها و خالی رها کند که اجنبیان بی هیچ مقاومتی وارد خرشهر شوند.وقتی خبر حمله ی عراق به پاسگاه خرمشهر هجوم بردند .سپاه خرمشهر تجهیزات کافی نداشت .سپاه آبادان یک توپ 106 داشت و آن را به خرمشهر فرستاد .اولین شهید خرمشهر از بچه های مسجد ؛ کاظم شریفی بود.زبانم لال نکند عراقی ها از روی جسد همه بچه های خرمشهر و آبادان گذشته و مسجد مهدی موعود را که اولین ستاد امداد رسانی به جبهه ی خرمشهر بود صاف کرده اند تا توانسته اند خرمشهر را بگیرند .چقدر از بچه ها همان روزهای اول جنگ گم شدند و هرچه دنبال آنها گشتیم بی فایده بود؛چقدر دنبال علی نجاتی و علی اسلامی نسب و عبدالرضا اسکندری گشتیم اما هیچ خبری نبود.

ادامه دارد… ✒

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوسیزدهم
ارسال شده در 15 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوسیزدهم

تازه بعداز یک ماه که فهمید مسواک چیه،مسواک کهنه و کثیف خودش را از داخل زباله دانی برایمان آورد که شریکی استفاده کنیم.
اما مودب است و هیچ وقت رفتار بدی از او ندیده ایم.
من که همه اش تو فکر سرقت بودم گفتم: ما که نمی خواهیم سرقت مسلحانه کنیم،می خواهیم معنی چهار تا کلمه عربی ازش بپرسیم.
در متن روزنامه دو اسم بود به نام های،سرلشکر شیث خطاب،و سرتیپ ‘عبدالرحمن داوود’ که آن ها را اصلا نمی شناختیم.کلمات انقلاب و اعدام و کودتا زیاد تکرار شده بود.شناخت این دو فرد و گروهی با نام« نایف »به درک و فهم خبر کمک می کرد.در آن صورت ما به خبر مهمی دست پیدا می کردیم.روزی که نوبت توزیع غذا با قیس بود حلیمه از او پرسید :قیس این سه نفر را می شناسی ؟
ضمن اظهار بی اطلاعی چشم هایش گرد شد و در را محکم بست.دوساعت بعد که شرایط مساعد شد خودش دریچه را باز کرد پرسید:
منو هذول؟(اینها کی هستند؟)
-ما هم نمیدانیم
-من وین سمعتن باسمهم؟(اسم آن ها را از کجا شنیده اید؟)
-مربوط به عراق هستند.
با حالتی که نشان می داد در شرایط بد و تحت کنترل است و نمی تواند پاسخ دهد در را بست.اما سه روز بعد که دوباره نوبت کشیک او شد گفت:
-واحد من هذول الاثنین شرد من العراق والثانی مات(یکی از این دو نفر فرار کرده و در عراق نیست و آن یکی هم مرده)
اما گروه نایف را گروه انقلابی معرفی کرد.همه ی این اطلاعات را عرض یک دقیقه به ما گفت و در را بست.
از آن به بعد خیلی کنجکاو بود بداند این اسامی و اطلاعات را از کجا و برای چه کاری می خواهیم و قضیه از چه قرار است.تکه روزنامه را با احتیاط در بالای دریچه جاسازی کرده بودیم.احتمال می دادیم که سلول را تفتیش کنند و برای اینکه این خبر را پیدا نکنند تکه تکه آن را حفظ کرده و تکرار میکردیم که اگر روزنامه را از دست دادیم،اصل خبر را از بر باشیم.دریافت کلی ما از این تکه خبر این بود:
اخذ رئیس الجمهوریه من فریق نایف الیمین و القسم القرانی لکهم لم یحافظوا علیه؛اخذ الیمین القرانی منهم لعلهم یحافظوا العهد.عددامن العسکرین و من اقسام مختلفة اتجهوا الی القصر ،الرتاسة الجمهوریة ،الی مبنی الاذاعه و مواقع اخری و التظام علی رغم من وجودمات سیارات الشرطه فی اتحاء شوارع بغداد لم یتتهوا الی وجود صدام فی احدی السیارات احد الشرطة الذی احس بحرکة السیارات فی حی االصالحة بالقرب من مبنی الاذاعی -التلفزیون حاول جاهدوا باصدارالصفیر ان یعلم باقی زملائه بالامر .ثم الفریق ‘محمود شیث’و’عبدالرحمن داوود’مناصقه عینا (کوزیرا) علی وزارة الشوون الا جئماعئةوالدفاع لکن خطاب لم یقبل و بقی فی سکته فی الفاهرة و لم یواجه الانقلاب بمقاومة
(تعدادی از نظامیان از کادرهای مختلف به سمت کاخ ریاست جمهوری ،ساختمان رادیو و هدف های دیگر به حرکت در آمدند و رژیم علی رغم استقرار صدها دستگاه ماشین پلیس در سطح خیابان های بغداد متوجه حضور صدام در یکی از این خودروها نشده بودند یکی از مأموران پلیس که حرکت خوردها را در منطقه صالحیه نزدیک ساختمان رادیو تلویزیون احساس کرده بود تلاش نمود تا با به صدا در آوردن سوت خود ،دیگر همکارانش را از جریان آگاه کند. سپس «محمود شیث»و «عبدالرحمن داوود»به ترتیب به وزارت امور اجتماعی و دفاع منصوب شدند اما خطاب قبول نکرد و در اقامتگاه خود در قاهره باقی ماند و کودتا با مقاومتی روبه رو نشد اما ملت عراق از این تحول و دگرگونی با تردید و احتیاط استقبال کردند،ریئس جمهور گروه «نایف» را به قرآن سوگند داده بود اما آنها به عهدشان وفا نکردند).
قیس دیگر آن جوان خوش برخورد شیعه نجف نبود.گاهی تهدید می کرد که این اطلاعات را از کجا گرفته اید.به تنها کسی که مشکوک شدند،همسایه عراقی ما بود .بلافاصله او را جابه جا کردند.قیس می گفت :انا اخاف علیچن اکثر(من برای خودتان بیشتر نگرانم).
ما را به خدا و امام علی (ع) قسم می داد که به او حقیقت را بگوییم.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدودوازدهم
ارسال شده در 15 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدودوازدهم

صبح ها گاهی هنوز چشم هایمان را باز نکرده بودیم ،مریم از من میپرسید:
-آجی مگه به جان آقا قسم نخوردی ما فردا آزاد میشیم،پس چرا آزاد نشدیم.
من درحالی که سرم را روی بازوهاش می گذاشتم می گفتم: من گفتم فردا آزاد می شیم،حالا که امروزه،فردانیست،هر صدایی،هر نگاهی،هر حرفی می توانست نهال امید را پربار و کاروان امید را به حرکت در آورد.اصلا معتقد بودیم که ناامیدی شرک است.کسی که خدا دارد یعنی امید دارد .ما چوب خط های را به امید رسیدن فردامی شمردیم.همسایه عصبانی و ناراحت ما گاهی در مقابل این همه ابراز احساسات که حکایت از بی خبری و تنهایی ما داشت لگدی محکم به دیوار می کوبید و ما از شدت ترس و وحشت ناخودآگاه به دیوار مریض که باهاش قهر بودیم پرتاپ می شدیم؛دیواری که از آن سو مرتب صدای ضربه و ویتم گرفتن روی دیوار شنیده می شد و آن اسیر با حرف های دری وری خودش را سرگرم می کرد اما هیچ پاسخی از سمت دریافت نمی کرد.
زمستان دوباره با همه خشونتش به ما حمله ور شده بود.تن بی رمق مان توان تحمل سوز بادهای استخوان سوز را که از آن دریچه ی جهنمی بیرون می آمد نداشت .یک باردیگر که دچار تنگی نفس شده بودم و همگی به در و دیوار می کوبیدیم دکتر وارد سلول شد و بلافاصله با دستور او به درمانگاه اعزام شدم.اگر چه در درمانگاه هم اتفاق خاصی نمی افتاد اما برخلاف دفعه قبل که در
گوشه ای ایستاده بودم این بار در کنار همان میزی که پنبه و گاز روی آن گذاشته شده بود نشستیم ناتوانی ام در دم و بازدم کلافه ام کرده بود.دلم می خواست تا می توانم بدوم ،دلم می خواست شیشه های پنجره را بشکنم،دلم می خواست فریاد بزنم،فحش بدهم ،ناسزا بگویم و در این نفس های آخر هرچه که از دستم بر می آید انجام دهم.اما گروهبان قراضه دائم تهدید می کرد که تکان نخورم و همان جا بشینم ،دکتری غیراز دکتر راحتی و آبکی آمد و همان اسپری آسم را داد و سه پف زدم و رفت.دور و برم را وارسی می کردم تا شاید چیز با ارزش و به دردبخوری پیدا و بلند کنم.این بار حرفه ای تر و جسورتر از دفعه ی قبل شده بودم .هرچه چشم انداختم چیزی ندیدم.همین طور که به دور و برم نگاه می کردم؛تکه روزنامه ی مچاله شده ای را کنار میز دیدم که نمی دانم قبلا دور چه چیزی پیچیده شده و از بد روزگار گذرش به زندان افتاده بود.بی خبری من را حریص یک تکه روزنامه ی باطله کرده بود.دوباره مانور عملیات سرقت را شروع کردم.دور و برم را می پاییدم دست هایم را از خودم دور کردم و گردن تاباندم و چشم چرخاندم،در آینه روبه رو هم جز تصویرمن هیج تصویر دیگری منعکس نمی شد.بی توجه به تالاپ تلوپ ضربان قلبم خودم را به تکه روزنامه نزدیک کردم تا در چشم به هم زدنی آن را به جیب بزنم.از مهارتی که کسب کرده بودم هم خوشحال و هم ناراحت بودم.باز شک و تردید به دلم هجوم آورد اما خودم را تسلی دادم که:معصومه ناگریزی ،اینکه تکه زباله ی بیشتر نیست.مثل آفتابه دزدی است.
اما آقا می گفت:تخم مرغ دزد،عاقبت شتر دزد میشه.
از عاقبتم می ترسیدم اما از موفقیتی که به دست آورده بودم مسرور و در دل از ترس عاقبتم ناخوش بودم.به خاطر تکه روزنامه ای که آن را بسیار حرفه ای به جیب زده بودم،شتابزده و مضطرب وارد سلول شدم.قیافه ی خواهر ها نشان می دادکه در انتظار خبر یا چیز جدیدی هستند.خواهرها می دانستند از بعثی ها خبری به ما نخواهید رسید و شفا دست خداست.یواشکی تکه روزنامه را بیرون آوردم و همه دور آن حلقه زدیم.نوشته ها برایمان حکم نقاشی داشت.خدای من چقدر کلمه!چقدر حرف!چقدر خبر!هرچه به کلمات خیره می شدیم چیزی نمی فهمیدیم.حلیمه کمی زبان عربی می دانست و بهتر از ما می فهمید ؛ دورش جمع شدیم و به دهانش چشم دوختیم.کلمات را ریشه یابی کردیم.اسم ها ،فعل ها و حروف را جدا کردیم.از روی همین یک تکه روزنامه حوادث بسیاری را حدس زدیم اما به صحت و درستی آن یقین نداشتیم. برای ترجمه ی کلمات عربی
به همسایه عرب زبانمان که فقط گاه گاهی لگد می پراند هیچ امیدی نداشتیم.
بعد از بحث و شور بسیار زیاد که چند روزی به طول انجامید ناچار توافق کردیم از قیس کمک بگیریم.اما چگونه؟بازهم نمی دانستیم او چقدر مورد اعتماد است،آیا همان گونه هست که می گوید؟هرکس نظری می داد:او حسن نیت خود را ثابت نکرده است.قرار بود تیغ به ما بدهد که نداد.به قیچی راضی شدیم که نداد،حتی یک ناخن گیرهم نداد.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدویازدهم
ارسال شده در 13 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدویازدهم

وقتی فهمیدند چند طبقه پایین تر،بدون ملاقات بادکتر بایک کپسول همیشگی کار تشخیص ودرمانم تمام شده همه خندیدند،اما خنده دارتر وقتی بود که جیب هایم را خالی کردم.از تعجب شاخ درآورده بودند.نمی دانستیم از آن ها چگونه وبرای چه منظوری استفاده کنیم.هرکدام پیشنهادی می داد:یک رول ازگاز را با بخشی ازموهای ریخته مان ترکیب کنیم ودوباره یک طناب ببافیم.
-واجب تراز همه استفاده ی بهداشتی آن است.
-اگر سنجاقم بود برای تعمیر لباس هایمان خوب بود.
-برای روزی که قرار شد یکدیگر را خفه کنیم،به دردمان می خورد! به هرترتیب دورول نگه داشتیم وبقیه را…
آن شب"دکتر راحتی"آمد وبه همراه کپسول همیشگی دوتا کپسول ویک اسپری داد وگفت:اخذی نفسین.(دوپف بزن)
اما سریع آن را پس گرفت.به برونشیت مزمن مبتلا شده بودم.تنگی نفس ودرد سینه وسرفه های خشک مثل سنجاق سینه به من چسبیده بود وبی قرارم می کرد.گاهی از فرط دستپاچگی به در ودیوار می کوبیدم،شاید ذره ای هوای بیشتر وتازه تر از درزی یا دریچه ای به آن صندوقچه وارد شود.نفس می خواستم اما درمقابل این ضربه ها که بی اختیار ازدرد به دیوار همسایه می کوبیدم،سکوت تنها پاسخ زندانی عصبانی سلول مجاور بود که حتی حوصله ی کوبیدن به دیوار را نداشت.انگار خودش هم شبیه دیوار شده بود.
گویا از زندانیان بسیار قدیمی آن جا بود وبه همه ی قوانین زندان عادت کرده وتسلیم شده بود.وقتی برای رفتن به درمانگاه مرا بدون عینک ازسلول بیرون آوردند،نیمرخ همسایه ی عراقی میانسالمان را دیدم که کف دو دستش رابه هم چسبانده وجلو آورده بود تاآن را ببندند وسرش را آماده نگه داشته بود تاعینک کوری را به چشمش بزنند.باخودم گفتم:وقتی لباس زندان را پذیرفتی ودست هایت را برای بسته شدن تقدیم کردی،زندان وتسلیم را پذیرفته ای ودیوار برای همیشه بخشی از دارایی وزندگی تو می شود ودیگر هیچ حادثه واتفاقی را خارج ازاین سلول ها رصد نمی کنی.دیگر توربطی به رخداد های بیرون نداری ورخداد های بیرون هم به تو ارتباطی ندارند.آنوقت است که ضربه های دیوار تورا عصبانی می کند ومثل دیوار بی صدا وساکت می شوی وفردا وآزادی برایت بی معنی می شود.این شیوه ی زندگی درباره ی ما مصداق نداشت.نمی خواستیم مثل او باشیم.مادر عین اسارت آزاده بودیم،ما فرزند باورهای بزرگ بودیم.به دنیا آمده بودیم تا انقلاب کنیم.بجنگیم وبرای آزادی اسیر شویم.سهم ما دیوار وزندان نبود.هنوز می گفتم ما فردا آزاد می شویم،حتی وقتی نفس هایم به سختی بالا می آمد،امید به فردا داشتم.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 74
  • 75
  • 76
  • ...
  • 77
  • ...
  • 78
  • 79
  • 80
  • ...
  • 81
  • ...
  • 82
  • 83
  • 84
  • ...
  • 146

آخرین مطالب

  • مرگ آرام مغزی کودکان با موبایل
  • غروب دریا
  • خانواده همسر
  • بیت المال ...
  • دعای هر روز ماه صفر 
  • ​با ترس فرزندمون از تاریکی چه کنیم؟
  • التماس دعای فرج
  • ​مشهدی های مهمان نواز 
  • مهمان نوازی...
  • مهمان امام رضا جان....

آخرین نظرات

  • لاله  
    • https://nbookcity.com/book/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%b4%db%8c%d9%86%d8%a7-pdf>
    در دختر شینا قسمت صدوبیستم
  • یاس در جایگاه پدر ومادر 
  • یاس در شهیدی که حاج قاسم عاشقش بود
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در پیشنهاد معنوی..‌.
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در نجات از پیک ا میکرون....
  • یاس در الگوی ما حضرت زهرا سلام الله علیها...
  • سربازی از تبار سادات  
    • سربازی از تبار سادات
    در مکث کردن 
  • یاس در همدیگر رو دور نزنیم...
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در برای زیبایی ها...
  • منتظر در علائم سندروم اضطراب کرونا
  • یاس در ☕ عوارض مصرف نوشیدن بیش از اندازه چای
  • مطهر در کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد...
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)  
    • مبتلایِ حسین (علیه السلام)
    در تقویت‌کننده‌های ایمنی بدن رو بشناسید.
  • یاس در دلتنگی....
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در میوه =بانک خون
  • نور در ​بیایید با باورهای سمی خداحافظی کنیم
  • یاس در میوه =بانک خون
  • یاس در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در انسان باشیم...

موتور جستجوی امین

موتور جستجوی امین
اردیبهشت 1404
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

اللهم عجل لوليك الفرج.....الهي آمين

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آستان مقدس شهدای گمنام
  • امام زمان
    • محرم 1400 به نیت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
  • اهل بیت
    • فاطمیه
  • بانو اسلامی
  • بدون شرح
  • بماند به یادگار
  • تربیت فرزند
  • تلنگر
  • تولیدی خودم «عکس، فیلم، متن»
  • جملات ناب
  • حکایت
  • سخن بزرگان
  • شهید
  • شهید گمنام
  • صرفا جهت اطلاع
  • صرفا جهت خنده
  • صرفا جهت سلامتی
  • عمومی
  • محرم حسینی
  • محرم ۱۴۰۲
  • معرفی کتاب
  • من حسینی شده دست امام حسن ام
  • نکات اخلاقی
  • همسرانه ، عاشقانه
  • همه چیز در مورد کرونا
  • ولایت
  • چهارشنبه های امام رضایی
  • کتاب دخترشینا
  • کتاب من زنده ام
  • کلام قرآنی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 16
  • رتبه مدرسه دیروز: 4
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 32
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 6
  • رتبه 90 روز گذشته: 44
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 5
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان