با انجام امتحانات نیم بند و به تلافی همه ی رفتارهایی که برای او نکبت بار بود، در کارنامه ی تعداد زیادی از ما نمره ی اخلاق و رفتارمان سیزده شد که نماد نحسی خانم سبحانی بود. هر اقدام او ما را با هم یکدست تر و آشنا تر می کرد و حالا گروه ما به گروه سیزده معروف شده بود. در گروه سیزده دانش آموزانی از همه ی رشته ها و کلاس ها حضور داشتند. بعد از گرفتن کارنامه آخر سال راهی خانه شدیم و به استقبال تابستان رفتیم. روزهای داغ و طولانی مرداد ماه که خورشید دست از سر تابستان برنمیداشت و تا ساعت نه شب مهمان آبادانی ها بود با ماه مبارک رمضان مقارن شده بود. مرد می خواست که تا افطار دوام بیاورد و از پا در نیاید! اما خدایی اغلب همسایه ها و اهل محل روزه دار بودند و سفره ی سحر و افطار برپا بود. بعضی ها خودشان را به کاری و جایی سرگرم می کردند تا وقت اذان و افطار برسد و عطش و گرما و روزه کمتر آنها را اذیت کند. یک روز هنوز سفره ی افطار پهن بود که یکباره خبر آتش گرفتن سینما رکس که سینمایی قدیمی در خیابان اصلی زند بود مثل بمب در تمام شهر پیچید. سفره ی افطار پهن ماند همگی سراسیمه به سمت سینما روانه شدیم. نمایش فیلم اجتماعی گوزن ها به کارگردانی مسعود کیمیایی و بازیگری بهروز وثوقی توانسته بود تماشاچیانی بیش از حد معمول اما کمتر از ظرفیت اصلی(هفت صد نفر) را به سینما بکشاند. آخرین سانس راس ساعت نه و سی دقیقه شروع و چهارصد بلیت آن فروخته شده بود. یک ساعت از فیلم نگذشته تماشاچیان درمحاصره ی آتش قرار می گیرند. سینما فقط یک در ورود و خروج داشت که متاسفانه هنگام وقوع حادثه قفل و سه در کوچک دیگر هم که سالن نمایش را به سالن انتظار مرتبط می کرد بسته بودند. سالن پخش فیلم تنها یک در اضطراری داشت که فقط چند نفر با بدن نیمه سوخته توانسته بودند آن را پیدا کنند و از مهلکه جان به در ببرند. آبادان در بهت و حیرت و ترس فرورفته بود. تمام شهر عزادار و داغدار شده بود. اول شب بود. در بسیاری از خانه ها بعضی از اعضای خانواده هنوز به خانه نرفته بودند. باشنیدن خبر آتش سوزی، خانواده های بسیاری نگران و سراسیمه با پای پیاده یا با ماشین های شخصی و وانت و تاکسی به سمت سینما سرازیر شده بودند. آمبولانس های بسیاری آژیر کشان به طرف سینما رکس در حرکت بودند. همه به سمت سینما که به گوری بزرگ تبدیل شده بود می دویدند. بوی گوشت سوخته در تمام شهر پیچیده بود. صدای ناله و گریه و همهمه ها به هم آمیخته شده بود. بعضی از جسدها را از باقیمانده ی لباس و ساعت شناسایی کردند. تا ساعت یک نیمه شب فقط پنجاه جسد را شناسایی کردند و کنار هم چیدند. عده ای مات و مبهوت زیر نور کمرنگ ماه به جسدهای سوخته خیره شده بودند. اما چطور می توانستند از میان این همه جسد بی صورت و آتش گرفته عزیزان از دست رفته شان را جست و جو کنند.
از بوی گوشت جزغاله شده به تهوع افتاده بودم. در میان جسدها می شد کودکانی را تشخیص داد که در آغوش مادرانشان سوخته بودند و جدا کردنشان ممکن نبود انگار که در هم ذوب شده بودند. در آن هوای دم کرده که بوی مرگ در آن منتشر بود، شب اهریمنی آبادان در میان شیون وزاری مردم به صبح می رسید بی آنکه شهر به خواب رفته باشد. انگار روز محشر بود. هر کسی عزیزش را صدا می زد اما دریغ از آنکه پاسخی بشنود. بعضی از خانواده ها مثل خانواده رادمهر یازده نفر را از دست داده بودند که ده نفرشان خواهر و برادر بودند. جعفر سازش که پنج فرزند یازده تا بیست و سه ساله اش را در این آتش سوزی از دست داده بود یکسره فریاد می زد: نمی دانم فرزندانم قربانی چه شده اند. درهای بسته ی سینما را حتی با چکش هم می شد شکست و مردم را نجات داد اما وقتی برای نجات بچه هایم فریاد می زدم یک نفر با چوب مرا از جادثه دور کرد و به من گفت همه دارن می سوزند، برو کنار. صد و پنجاه نفر از قربانیان را نتوانستند شناسایی کنند. قبرستان هم آمادگی پذیرش این همه جنازه را نداشت. به ناچار در یک گور دسته جمعی آنها را به خاک سپردند. از حجله نودامادان خبری نبود و قبرها با پارچه ی سیاه پوشانده شد و تمام گل فروشی ها، گل هایشان را به رسم احترام به این گور دسته جمعی هدیه کردند. حتی یک شاخه گل در گلخانه ها نمانده بود.
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات