هنوز مشغول رد و بدل کردن ضربات بودیم که ناگهان دریچه ای که با صدای نعره و فریادنگهبان و ضربه های کابل باز می شد ،آرام و بی صداباز شد آن هم در حالی که ما چهارنفر همچنان گوشمان را به دیوار چسبیده بود.آنقدر شتابزده به آنطرف پریدم که یک لحظه حس کردم گوشم را روی دیوار گذاشته ام.گفت:شتسون(چه کار می کنید؟)
-داریم ورزش می کنیم.
-انتن اتسون ریاضه و الزنزانه الابصفچن اتسوی ریاضه!(شما ورزش می کنید،سلول مجاور شما هم ورزش می کند؟!!!)
گویی مدتی فالگوش بوده و ضربه ها را متوجه شده بود.
هربار که می خواستیم شروع به ضربه زدن کنیم ناغافل پیدایش می شد.چیزی نگذشت که صدای باز شدن درسلول خلبان محمدرضا لبیبی به گوشمان رسید و او را جابه جا کردند.عجب مصلحتی؛در فاصله ی چندساعت از مهم ترین اخبار جنگ مطلع شده بودیم.اگرچه اینها اخبار مصیبت باری بودند اما به ما می فهماند که ما زنده ایم و در حال دفاع و مقاومت هستیم و مردانه می جنگیم آمدن و رفتن چند ساعته ی خلبان محمدرضا لبیبی شرایط وضعیت اسارت ما را کاملا تغییر داد.غربت ،به تنهایی آنقدر سنگین بود که شانه هایمان دیگر تحمل بارسنگین آن مصیبت ها را نداشت .خبرها مثل تازیانه برزخم های چرکی و کهنه دل ما در آن فضای تنگ و تاریک فرود آمد.یعنی ما بی بهشتی شده ایم !یعنی خرمشهر محمره شده و آبادان در تنگنای محاصره،نفس زنان مقاومت می کند.آبادان بیچاره ی من،یاد نفس کشیدن های خودم افتادم که با درد و خون همراه بود؛درست مثل شهرم.این بی وجدان ها در همان چند روز اول جنگ شهر را زیر توپخانه و بمباران های هوایی شخم زده بودند.یعنی حالا چقدر از آبادان مانده بود و تن رنجور شهر من چگونه می سوخت و چگونه مقاومت می کرد.
حتما تا حالا چیزی از خانه ما جز تلی از خاک باقی نمانده است.آن تل خاک روزگاری خانه ما بوده که حالا به خاطره تبدیل شده است.یعنی اهل خانه ما کجا هستند؟آقا کجاست؟ مادرم که همیشه در تدارک ناهار فردا بود،خواهرم فاطمه که تازه مادر شده بود و همیشه نگران و آینده بچه هاش بود.برادرانم !چه بر سر آن ها آمده است.یادش به خیر خواهر دشتی که بی قرار تدارک غذای جبهه و به قول خودش بر و بچه ها بود.یادشان به خیر آقای دشتی و شریعتی که هم می جنگیدند و هم می ترسیدند که خدای نکرده کسی یا جریانی از داخل خیانت کند و می گفتند :هر کس پنجره اش را استتار نکند یا چراغ های ماشین را گل مالی نکند به کشور و اسلام خیانت کرده و دائم فریاد می زدند :اگر حتی به اندازه روشنایی یک سیگار به دشمن بعثی کمک کنید خیانتکار هستید،بگردید خیانتکارها را شناسایی کنید.
چگونه خیانتکارها توانستند رئیس قوه قضاییه و هفتاد و دو نفر را به شهادت برسانند.هیچ کس حاضر نبود شهر را تنها و خالی رها کند که اجنبیان بی هیچ مقاومتی وارد خرشهر شوند.وقتی خبر حمله ی عراق به پاسگاه خرمشهر هجوم بردند .سپاه خرمشهر تجهیزات کافی نداشت .سپاه آبادان یک توپ 106 داشت و آن را به خرمشهر فرستاد .اولین شهید خرمشهر از بچه های مسجد ؛ کاظم شریفی بود.زبانم لال نکند عراقی ها از روی جسد همه بچه های خرمشهر و آبادان گذشته و مسجد مهدی موعود را که اولین ستاد امداد رسانی به جبهه ی خرمشهر بود صاف کرده اند تا توانسته اند خرمشهر را بگیرند .چقدر از بچه ها همان روزهای اول جنگ گم شدند و هرچه دنبال آنها گشتیم بی فایده بود؛چقدر دنبال علی نجاتی و علی اسلامی نسب و عبدالرضا اسکندری گشتیم اما هیچ خبری نبود.
ادامه دارد… ✒
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات