وقتی فهمیدند چند طبقه پایین تر،بدون ملاقات بادکتر بایک کپسول همیشگی کار تشخیص ودرمانم تمام شده همه خندیدند،اما خنده دارتر وقتی بود که جیب هایم را خالی کردم.از تعجب شاخ درآورده بودند.نمی دانستیم از آن ها چگونه وبرای چه منظوری استفاده کنیم.هرکدام پیشنهادی می داد:یک رول ازگاز را با بخشی ازموهای ریخته مان ترکیب کنیم ودوباره یک طناب ببافیم.
-واجب تراز همه استفاده ی بهداشتی آن است.
-اگر سنجاقم بود برای تعمیر لباس هایمان خوب بود.
-برای روزی که قرار شد یکدیگر را خفه کنیم،به دردمان می خورد! به هرترتیب دورول نگه داشتیم وبقیه را…
آن شب"دکتر راحتی"آمد وبه همراه کپسول همیشگی دوتا کپسول ویک اسپری داد وگفت:اخذی نفسین.(دوپف بزن)
اما سریع آن را پس گرفت.به برونشیت مزمن مبتلا شده بودم.تنگی نفس ودرد سینه وسرفه های خشک مثل سنجاق سینه به من چسبیده بود وبی قرارم می کرد.گاهی از فرط دستپاچگی به در ودیوار می کوبیدم،شاید ذره ای هوای بیشتر وتازه تر از درزی یا دریچه ای به آن صندوقچه وارد شود.نفس می خواستم اما درمقابل این ضربه ها که بی اختیار ازدرد به دیوار همسایه می کوبیدم،سکوت تنها پاسخ زندانی عصبانی سلول مجاور بود که حتی حوصله ی کوبیدن به دیوار را نداشت.انگار خودش هم شبیه دیوار شده بود.
گویا از زندانیان بسیار قدیمی آن جا بود وبه همه ی قوانین زندان عادت کرده وتسلیم شده بود.وقتی برای رفتن به درمانگاه مرا بدون عینک ازسلول بیرون آوردند،نیمرخ همسایه ی عراقی میانسالمان را دیدم که کف دو دستش رابه هم چسبانده وجلو آورده بود تاآن را ببندند وسرش را آماده نگه داشته بود تاعینک کوری را به چشمش بزنند.باخودم گفتم:وقتی لباس زندان را پذیرفتی ودست هایت را برای بسته شدن تقدیم کردی،زندان وتسلیم را پذیرفته ای ودیوار برای همیشه بخشی از دارایی وزندگی تو می شود ودیگر هیچ حادثه واتفاقی را خارج ازاین سلول ها رصد نمی کنی.دیگر توربطی به رخداد های بیرون نداری ورخداد های بیرون هم به تو ارتباطی ندارند.آنوقت است که ضربه های دیوار تورا عصبانی می کند ومثل دیوار بی صدا وساکت می شوی وفردا وآزادی برایت بی معنی می شود.این شیوه ی زندگی درباره ی ما مصداق نداشت.نمی خواستیم مثل او باشیم.مادر عین اسارت آزاده بودیم،ما فرزند باورهای بزرگ بودیم.به دنیا آمده بودیم تا انقلاب کنیم.بجنگیم وبرای آزادی اسیر شویم.سهم ما دیوار وزندان نبود.هنوز می گفتم ما فردا آزاد می شویم،حتی وقتی نفس هایم به سختی بالا می آمد،امید به فردا داشتم.
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات