قسمت :هفتادوهفتم
می دانستم شینا هنوز بالای سرم نشسته و دارد ریزریز برایم اشک می ریزد. نمی خواستم گریه کنم. آن روز مهمانی پسرم بود. نباید مهمانی اش را به هم می زدم.
سر ظهر مهمان ها یکی یکی از راه رسیدند. زن ها توی اتاق مهمان خانه نشستند و مردها هم رفتند توی یکی دیگر از اتاق ها. بعد از ناهار خواهرم آمد و بچه را از بغلم گرفت و برد برایش اسم بگذارند. اسمش را حاج ابراهیم آقا، پدربزرگ صمد، گذاشت مهدی. خودش هم اذان و اقامه را در گوش مهدی گفت. بعدازظهر مردها خداحافظی کردند و رفتند. مرداد ماه بود و فصل کشت و کار. اما زن ها تا عصر ماندند. زن برادرها و خواهرها رفتند توی حیاط و ظرف ها را شستند و میوه ها را توی دیس های بزرگ چیدند. مهدی کنارم خوابیده بود. سر تعریف زن ها باز شده بود، من هنوز چشمم به در بود و امیدوار بودم در باز شود و لحظة آخر مهمانی پسرم، صمد از راه برسد.
? فصل پانزدهم
مهدی شده بود یک بچة تپل مپل چهل روزه. تازه یاد گرفته بود بخندد. خدیجه و معصومه ساعت ها کنارش می نشستند. با او بازی می کردند و برای خندیدن و دست و پا زدنش شادی می کردند. اما همة ما نگران صمد بودیم. برای هر کسی که حدس می زدیم ممکن است با او در ارتباط باشد، پیغام فرستاده بودیم تا شاید از سلامتی اش باخبر شویم. می گفتند صمد درگیر عملیات است. همین.
شینا وقتی حال و روز مرا می دید، غصه می خورد. می گفت: «این همه شیر غم و غصه به این بچه نده. طفل معصوم را مریض می کنی ها.»
دست خودم نبود. دلم آشوب بود. هر لحظه فکر می کردم الان است خبر بدی بیاورند.
آن روز هم نشسته بودم توی اتاق و داشتم به مهدی شیر می دادم و فکرهای ناجور می کردم که یک دفعه در باز شد و صمد آمد توی اتاق، تا چند لحظه بهت زده نگاهش کردم. فکر می کردم شاید دارم خواب می بینم. اما خودش بود. بچه ها با شادی دویدند و خودشان را انداختند توی بغلش.
صمد سر و صورت خدیجه و معصومه را بوسید و بغلشان کرد. همان طور که بچه ها را می بوسید، به من نگاه می کرد و تندتند احوالم را می پرسید. نمی دانستم باید چه کار کنم و چه رفتاری در آن لحظه با او داشته باشم. توی این مدت، بارها با خودم فکر کرده بودم اگر آمد این حرف را به او می زنم و این کار را می کنم. اما در آن لحظه آن قدر خوشحال بودم که نمی دانستم بهترین رفتار کدام است. کمی بعد به خودم آمدم و با سردی جوابش را دادم.
زد زیر خنده و گفت: «باز قهری!»
خودم هم خنده ام گرفته بود. همیشه همین طور بود. مرا غافلگیر می کرد. گفتم: «نه، چرا باید قهر باشم، پسرت به دنیا آمده.
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات