با خواندن هر صفحه از کتاب بر حرارت بدنم افزوده می شد. گویی آتش به جانم می بارید. تک تک سلول های بدنم بیدار می شدند و این بیداری توام با درد و حرارت و نور و نار بود. از عصر همان روز هر وقت مریم و زینت به ملاقاتم می آمدند کتاب را ورق ورق به آنها می دادم و آنها بین بچه ها توزیع می کردند. گاهی مریم چند برگ اضافه تر می گرفت که برای خواهرش عقیله هم ببرد. همه از هم سبقت می گرفتیم و نگران بودیم مبادا کسی چیز تازه ای فهمیده باشد و ما بی خبر مانده باشیم. رحیم آن سال عمو نوروز شده بود. هر روز کتاب تازه ای از زیر لباسش بیرون می آورد. نمی دانم این کتاب ها را از کجا می آورد. فاطمه فاطمه است که تمام شد کتاب علی را و سپس حسین را و سپس محمد را و بعد هم قرآن را و سپس ایمان را و آنگاه تشیع علوی و تشیع صفوی را آورد. این کتاب ها اسلام شاهنشاهی رنگ و رو رفته ای را به ما می شناساند که همه ی هویت و سرمایه ی دینی و ملی ما را غارت کرده و در عوض سوغات های فرنگی رنگ و لعابدار جایگزین آن می کردند. هر روز از حنجره ی یک عالم روحانی در همه ی مساجد به خصوص مسجد آقای جمی که پایگاه اصلی مبلغان دینی بود، صدای فریاد اسلام خواهی و دینداری را با گوش جان می شنیدیم. دکتر شریعتی اسلام ارتجاعی را نقد می کرد و استاد مطهری خون تازه ای به رگ های اسلام واقعی می ریخت. نوروز آن سال هم مثل همه ی سال ها، خانه تکانی و قالی شویی کردیم. همه ی همسایه ها مشغول خانه تکانی بودند. روتشکی ها و ملافه ها را می شستیم و عوض می کردیم تا آماده ی پذیرایی از مهمان های نوروزی شویم. آبادان بیشترین مهمان نوروزی را داشت. هر سال آبادانی ها میزبان مهمانانی از همه ی شهرها به خصوص تهران و شیراز بودند اما تعطیلات پانزده روزه ی عید 1357 درنظرم کمرنگ تر از همه ی سال های پیش بود. نمی دانستم بعد از تعطیلات و سیزده به در خانم سبحانی مرا در مدرسه می پذیرد یا نه. مثل همیشه نگرانی ام را با پدرم در میان گذاشتم. او همیشه در سخت ترین شرایط ضمن اینکه امیدواری میداد، سختی های بیشتر را پیش بینی می کرد و می گفت: دخترم رنج و درد همزاد آدمی است. سختی ها آدم را بزرگ و عاقل می کند و ادم هرچه بزرگ تر می شود مشکلاتش هم با خودش بزرگ می شوند. باید بدانی راه حل مشکلات در خود مشکلات است، فقط باید با تفکر و تلاش آن را پیدا کنی. آن وقت می توانی بر مشکلاتت غلبه کنی. مدرسه رفتنم برای آقا خیلی مهم بود. او برای قوت قلب دادن به من می گفت: درسته که چند روز مدرسه نرفتی اما این درس ها و فرمول ها و مسئله هایی که تا به حال حل کرده ای باید به حل مشکلات زندگی و به انسان شدنت کم کنه و گرنه اینکه فقط بلد باشی فرمول و مسئله ی کتاب رو حل کنی، هنر نیست. آقا فقط شش کلاس ابتدایی را خوانده بود اما درس زندگی را به خوبی می فهمید و این درس ها را همیشه در قالب شعر و هنر و ادبیات به زیبایی به ما آموزش می داد. پشتیبانی او، عصاره ی جرات و شجاعت بود که در من ریخته می شد. او حتی راضی به پادرمیانی و عذرخواهی نشد. بعد از تعطیلات با وساطت چند معلم همرنگ و هم شکل خودمان، من با مریم فرهانیان، زینت چنگیزی، مریم بحری و … راهی مدرسه شدیم. بعد از عید سال 1357 برای رو کم کنی خانم سبحانی، با هماهنگی قریب به اکثریت بچه ها، حتی بچه های کلاس های نظام قدیم، همه با روسری به مدرسه رفتیم. حتی بعضی ها که خیلی اهل مد و لباس بودند و شب تا صبح موهایشان زیر سشوار و اتو بود، موها را زیر کلاه و روسری گذاشته بودند و این پوشش یک نماد اعتراض دینی علیه رفتارهای ضد دینی خانم سبحانی بود. رفتار بچه ها تغییر کرده بود تا آنجا که معلم های مرد که تعدادشان هم کم نبود تمایلی به آموزش در مدرسه دخترانه نداشتند. کلاس های دینی رونق بهتر و بیشتری پیدا کرده بود. وقت اذان بعضی از بچه ها برای نماز خواندن به کتابخانه می آمدند. خانم سبحانی می گفت: امسال بچه ها را نکبت گرفته و سال تحصیلی پنجاه و هفت را سال نحس نامگذاری کرده بود.
ادامه دارد… ✒
آخرین نظرات