من و نرگس کریمیان و فاطمه صالحی و زینت چنگیزی با راهنمایی تعدادی از معلم های انقلابی مثل خانم قاضیانی و خانم خردمند به اداره ی آموزش و پرورش رفتیم و درخواست کردیم برایمان یک معلم دینی، انقلابی و سیاسی
بفرستند و معلم های دینی نظام قدیم را حذف کنند. سرانجام با پافشاری و برو بیای فراوان، آقای محمد اسلامی نسب و محمد بخشی که هر دو از نیروهای انقلابی شهر بودند، به عنوان معلم دینی وارد مدرسه ما شدند. مدرسه به همه چیز شباهت داشت غیر از مدرسه و بیشتر محل ملاقات ها سیاسی، مباحثه ی احزاب و گروه های حزب اللهی و مجاهدین خلق و کمونیست ها شده بود. در صورتی که مباحثه به نتیجه نمی رسید، مشاجره در می گرفت و گاه مناقشه و آخرش منازعه. در همین مشاجره ها و درگیری ها بود که افق فکری ما تحول می یافت و دریچه هایی به روی ما باز می شد که یقین دارم اگر امام و انقلاب نبود، هرگز آن دریچه ها به آن دنیا را نمی دیدیم و نمی شناختیم.
زمستان سال 1358 مصادف شد با حادثه ی سیل خوزستان و بعضی از روستاها زیر آب رفت. بعد از آن برنامه ی ما شده بود یک روز مدرسه رفتن و یک روز به روستا رفتن. پول هایی که از فروش آش و فلافل و سمبوسه جمع می کردیم، پتو و لباس و وسایل گرم کن می خریدیم و به روستا می رفتیم. سیل که آمد، آقا گفت: آبادان بین آب و آتش است، یا آب آن را می برد یا آتش آنرا می سوزاند.
صبح ها در کنار کیف مدرسه، دیگ آش هم همراهم بود. هر کداممان چیزی درست می کردیم تا بتوانیم منبع درآمدی برای فعالیت های انجمن اسلامی و برپایی نمایشگاه باشیم. آن سال مقداری پتو و چراغ علاء الدین برای روستاها خریدیم و همراه با گروه های جهادی به روستاهای اطراف می رفتیم و کار سواد آموزی اغلب بر عهدی ما بود.
سال سوم دبیرستان یکی از بهترین سال های زندگی ام بود; اگرچه با حوادث سیل و در گیری های گروهک ها و … مواجه بودیم، مقابله با حوادث، درس ها و کتاب ها را برایم بسیار سهل و آسان کرده بود. اصلا یادم نمی آید با این همه فشار و کار فرهنگی- اجتماعی چطوری از پسﹺدرس و امتحان برمی آمدم و اصلا کی درس می خواندم. آنقدر مغرور بودم که نه اهل تقلب باشم و نه اهل التماس برای نمره گرفتن اما می دانستم اگر نمره ی خوب نیاورم خانواده ام اجازه ی فعالیت به من نمی دهند و همه ی این کارها تعطیل خواهد شد. با شروع تابستان و آغاز برنامه های کانون فتح، کلاس های آقای مطهر دوباره شروع شد. موضوع جلسه ی اول ترس بود. در همان آغاز کلاس پرسید: همه ی ما در دنیا از چیزی می ترسیم، اصلا چرا می ترسیم؟ شما از چه چیز می ترسید؟ هر کدام مان از چیزی میترسیدم. از سوسک و موش و حیوانات درنده گرفته تا تاریکی و تنهایی، خشم و فقر و گرسنگی و تشنگی، ارواح و اجنه و آتش جهنم و… ترس از عزرائیل و ترس از مرگ. احساس ترس مثل یک بیماری مزمن تمام روح و جان ما را گرفته و به سختی از روح و تنمان کنده می شود. اگر خدا همه جا هست و بر همه چیز بینا، قادر و تواناست چرا از غیر خدا می ترسیم. در این کلاس فهیمدیم از غیر خدا ترسیدن شرک است و در منزلگه آخر که فرشته ی مرگ(عزرائیل) بود ماندگار شدیم. جلسات تابستان 1359 به موضوع فرشته ی مرگ اختصاص داشت. باید به فرشته ی مرگ دست دوستی میدادیم. برای غلبه بر ترس از مرگ و دوستی با عزرائیل مراقبه می کردیم. عزرائیل در پس ذهن ما فرشته ی زیبایی نبود. عزرائیل سیاه و هول انگیر بود و ما از او می ترسیدیم. اما باید عزرائیل این فرشته ی فریبا و مقرب را می شناختیم و عاشقش می شدیم. او سفیر خدا در زمین بود. سفیری که در تمامی موجودات زنده حلول می کند، و روحشان را قبض می کند تا بتواند به عالم بالا برساند.
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات