بعداز یک ساعت بحث و گفت و گوی بی نتیجه به سلول برگشتیم .اما یک سوال بزرگ مرا به دیوارهای سلول می کوباند:یعنی چی؟«بودن شما در این زندان هیچ ارتباطی به سرنوشت جنگ ندارد».با خودم گفتم ،یعنی ما حبس ابد هستیم.در کدام دادگاه محاکمه شده ایم.اصلا به چه جرمی؟کدام قاضی چنین حکمی صادر کرده؟
عرق مرگ بر پیشانی ام نشست .در چهار دیواری به نام زندان به جرم ناکرده و گناه نامعلوم از همه موهبت هایی که خدا در اختیارمان گذاشته بود محروم شده بودیم.اما نه،خدای ما نیرومندتر از دیوارهایی است که این نامردان برای ما ساخته اند.این سقف ها و دیوارها نمی تواند ما را در خود حبس کند.شاید جسم مان اسیرزندان باشد.اما روح مان هنوز آزاد است و هیچ چیز و هیچ کس نمی تواند ما را تسلیم کند.چون خدا با ماست و ما یقین داریم که هیچ چیز خارج از اراده و خواست او انجام نمی گیرد .ما در آزمون بزرگ قرار گرفته ایم و نباید ناامید شویم.چون این بمب هایی که بر سر زنان و کودکان ما ریخته می شود می خواهد ریشه ی امید را در دل ها بخشکاند .اصلا ما حق ناامید شدن نداریم.موضوعات و فضا و بحث های انجام شده با رئیس زندان را به شور گذاشتیم .هیچ کس موافق پیشنهادهای رئیس زندان نبود.
می فهمیدیم این امتیازات مثل دادن یک عروسک به دست بچه است تا با سرگرم کردنش او را از اصل ماجرا دور نگه دارند.
برای اینکه رئیس زندان را از جدی بودن تصمیم مان آگاه کنیم سه روز غذا نگرفتیم،روز چهارم رئیس زندان سراغمان آمد و در حالی که سرش را از دریچه داخل کرد گفت:اضافه الی الصحف و الطعام الاکثر،طبیب و غرفه افضل و استنشاق الهو الطلق موجود ایضا.(علاوه بر روزنامه و غذای بیشتر و دکتر و اتاق بهتر ،شمس و هواخوری هست)
دیگر فایده نداشت.تصمیم ما قطعی بود.اعتصاب غذا را با روزی پانزده مشت آب ،روزی سه بار که سهم هر وعده پنج مشت آب بود آغاز کردیم.
با برادرها مشورت کردیم .سلول پزشکان از وضعیت جسمی مان اظهار نگرانی شدید کردند.اگر چه زندگی در این سلول ها هم یک مرگ کاملا تدریجی و بی صدا بود.
سلول مهندسان در مقابل تصمیم ما به اعتصاب غذا جواب دادند:
-هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودال می ریزد مروارید صید نخواهد کرد.
همسایه های هر دو طرفمان مخالف اعتصاب بودند .اما ماندن در آن زندان نفرت انگیز و شنیدن خبرهای ناگوار و مصیبت بار از مردن و جان کندن سخت تر بود.شب هر چهار نفرمان باهم دست دادیم و دست هایمان را روی دست یکدیگر گذاشتیم و هم پیمان شدیم و به یکدیگر قول دادیم در این تصمیم بزرگ تا آخر باهم باشیم.البته هر کدام از ما می توانست تصمیم جداگانه ای بگیرد چرا که هر کس مسئول جسم و جان خودش بود.پایان هر دو وضعیت را ارزیابی کردیم؛یا پیروز می شویم و از آنجا می رویم یا می مانیم و می میریم ،جنگ به نوع دیگری برای ما آغاز شده بود.اعتصاب غذا نوعی جنگ بود.ما بی سلاح و بی دفاع بودیم .اراده ی مصمم ما تنها سلاح ما بود .تصمیم گرفتیم جانمان را برای جنگیدن اسلحه کنیم.
یکدیگر را سخت و سفت در آغوش گرفتیم.اشک مجال سخن گفتن نمی داد .خوشحال بودیم از اینکه هم عقیده ایم و برای به ثمر نشستن این مبارزه ی جمعی در راه سخت و دشواری که در پیشش داشتیم ،به خدا توکل کردیم .صبح که حسن می خواست صبحانه بدهد ظرف های غذا و لیوان ها را به او دادیم و گفتیم دیگر نیازی به ظرف غذا نداریم.ما در اعتصاب غذا هستیم.
فاطمه از زیر دربا صدای بلند اعلام کرد: ما چهار دختر ایرانی هستیم که اولین روز اعتصاب غذای خود را برای رفتن به اردوگاه اسیران جنگی شروع می کنیم.
روز دوم نیز این جمله را تکرار کرد و همچنان روز سوم هم.
صدای فاطمه با صلابتی ، مثال زدنی در راهرو زندان طنین می انداخت .
زمان توزیع غذا دریچه را باز می کردند .وقتی می گفتیم: «اعتصاب غذا هستیم» دریچه را محکم به هم می زدند و می گفتند :بجهنم الاسواد عاملات اضراب طعام .(به درک،به جهنم که اعتصاب غذا هستید).
هفت روز از اعتصاب غذایمان گذشت.ضعف تمام بدنمان را گرفته بود .اما هنوز نمازمان را ایستاده می خواندیم .روزهای اعتصاب غذایمان را از زیر در اعلام می کردیم .
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات