گویی همه ی این فریادها طی این یک سال و اندی در گلویمان حبس شده بود.ما تمام درد و رنجمان را فریاد می کردیم.
روح خسته مان دلتنگ امام بود.برای ایران بی تاب بودیم.چندین ماه اسارت و حقارت و آزار تن،روحمان را آزرده کرده بود و به دنبال فرصتی برای فریاد بودیم.صدای ما بلندتر از هرصدایی بود که راهرو شنیده می شخد.اصلا هیچ برنامه ریزی قبلی در کارنبود.یکباره بعد از تلاوت قرآن حنجره هر چهارنفرمان باز و سینه مان از فریاد شکافته شد.واکنش بعثی ها را نمی توانستیم پیش بینی کنیم.همچنان می خواندیم:خمینی ای امام ،خمینی ای امام!ای مجاهد .ای مظهر شرف…
ناگهان در باز شد .آنقدر صدایمان بلند بود که این بار متوجه صدای وحشت آور چرخش کلید توی قفل نشدیم.ناگهان سه نگهبان را بالای سر خود دیدیم که یکی از آنها قیس بود و دیگری عدنان و آن یکی آلن چولن.با کابل های چرمی که از داخل شان سیم های برق رد می شد.وارد سلول شدند و تا آنجا که قدرت داشتند به سر و تن ما زدند .فاصله بین ضربات آنقدر کم بودکه انگار هیچ ضربه ای به ضربه دیگر امان نمی داد.بی وقفه ضربه ها بر ما فرود می آمد و فحش و ناسزا بود که شنیدیم.هرکدامان گوشه ای گرفتار ضربات شلاق شده بودیم،حلیمه و مریم در قسمت حمام پ توالت مثل حریفی که در گوشه ای از رینگ بوکس گرفتار شده باشد،و من و فاطمه در دو گوشه ی بیرونی .جلادان گاهی جا عوض می کردند.مثل اینکه،داشتند دق دل چند ساله شان راخالی می کردند.با شدت گرفتن ضربات ،خون از دست و سرمان راه افتاده بود.بیشترین سهم کابل هایی که بر من فرود می آمد از طرف آلن چولن بود که خشمش ماهیت مزورانه ی او را آشکار می کرد.همین طور که کف دست هایم را حائل سرم کرده بودم تا از شدت ضربه هایی که برسر و صورتم می کوبید کم کنم،یکباره کابل را از دستش کشیدم و تا انجا که قدرت داشتم به پاها و هیکل او ضربه می زدم .باورم نمی شد چقدر زورم زیاده شده بود.و آخرین نفر بود که سلول را ترک کرد.وقتی در را بستند صدای جیغ و فریاد ما آرام شد هنوز صدای برادران شنیده می شد.شعار«الله اکبر،لااله الا الله» ،وزیر نفت را می شنیدیم که می گفت :»نصر من الله و فتح قریب« ،هرکس صدای منو می شنود جواب بده.و بقیه یکپارچه «و بشّرالمومنین »سر می دادند.
سلول ما ساکت شده بود.هرکداممان در گوشه ای مچاله شده بودیم و ناخن هایمان کنده ،سرمان شکسته و تنمان سیاه و کبود شده بود.بغضی سنگین گلویم را می فشرد.با اینکه می دانستم باید آن گونه که سزاوار اسم و رسم دختران خمینی است مقاومت کنم،
اما به خودم حق دادم جایی که مردها هم به اشک پناه می برند ،گریه کنم.بغضم شکست و ریز ریز در گوشه ای اشک ریختم.حلیمه و مریم از داخل حمام و دستشویی به این طرف آمدند.هنوز کابل توی دستم بود.فاطمه گفت:چقدر دلم خنک شد وقتی دیدم کابل توی دستته و داری می زنیش ،چطوری کابل به دست تو افتاد؟
توضیح دادم که دستم حائل سرم بود و در یکی از ضربات ناگهان کابل را کشیدم و در حالی که هنوز کابل در دست من بود و بی اختیار به او می زدم،فرار کرد.
فاطمه گفت :ولی اگر کابل داخل سلول بمونه می تونن قضیه را خلاف جلوه بدن و بگویند شما سربازهای ما را شلاق زدید و برای ما بد می شه .
بلافاصله به دریچه زد که بی حرف و صدا فقط کابل جامانده را بیرون بیندازد قیس با چشمان پر اشک دریچه را باز کرد.فاطمه بلافاصله کابل را بیرون انداخت اما قیس گفت:
-العفو،أنا جندی شیعی ،أآنه ما ضربتچن بالسوط ،أنا ضربت دینی ،آنه مأمور و معذور ،لازم أعدام نفسی(منو ببخشید من یک شیعه ام من به شما شلاق نزدم به دینم شلاق زدم.من مأمور و معذور بودم من مستحق مرگ و مردنم.کاش مرا داربزنند و تکه تکه ام کنند)
این آخرین بار بود که قیس را دیدیم.
اگر چه هم شلاق خورده بودم و هم شلاق زده بودم ،اشکم بی امان می ریخت. فاطمه گفت: درد داری؟تو که هم خوردی ،هم زدی چرا گریه می کنی؟
نه؛ به خاطر درد نیست،به خاطر اینه که از وقتی اسیر شدیم شرایط به گونه ای بوده که شاهد جلوه های زشت و شیطانی وجودم یعنی خشم و عصبانیت و فحش و امروز هم کتک کاری بوده ام.فقط خودمون می تونیم همدیگر رو دوست داشته باشیم و به هم محبت کنیم و یواشکی دور از چشم اونا بخندیم .از این همه خشم و نفرت و دشمنی متنفرم .
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات