چندین بار درخواست رفتن به خیاط خانه برای دوختن چادرهایمان را مطرح کرده بودیم اما هربار طفره می رفت و اجازه رفتن به خیاط خانه را نمی داد اما این بار گفت :
- برای چادر باید از بغداد اجازه داشته باشیم . صلیب سرخ بدون هماهنگی ما این کار را انجام داده است .
او در پاسخ به اعتراض ما ، تعداد بلندگوها را بیشتر و قوی تر کرد تا بیشتر تحت فشار روحی و روانی قرار بگیریم . برادران اسیر، بخشی از حقوق اندک خود را و بخشی از حقوق افسران را در یک صندوق خیریه برای مصارف جداگانه ای جمع آوری می کردند . این مصارف شامل مایحتاج نیازمندان و مجروحین و بیماران و متاسفانه سیگار خود فروختگان می شد تا بعثی ها نتوانند آنان را تطمیع کنند . برادران آنقدر سبیل عیدی را چرب کرده بودند که از طریق او متوجه هردو تقاضایمان شده بودند . آنها در یک اقدام انقلابی بلندگو ها را در آوردند اما آنقدر این اقدام شتاب زده انجام شد که محمودی برای انتقام از اسرا همه را با زور و کتک و شلاق به رقص در آورده و فضای بسیار رعب انگیزی ایجاد کرده بود . مدتی گذشت . یکی از برادرها سوزن ته گردی را داخل سیم یکی از بلندگو ها کرد و باعث قطع صدای تمام بلندگوها شد . عراقی ها هرچه می گشتند تا علت را بفهمند چیزی دستگیرشان نمی شد ، بلندگوها را مجدداً تنظیم کرده و به ماموران تحویل می دادند . اما بعد از چند دقیقه صدا قطع می شد . خود فروختگان اردوگاه که نه تحمل سختی و درد و نه ظرفیت دانستن یک کلمه را داشتند ، با خبر چینی و خوش فرمانی بعثی ها دوباره اردوگاه را به آشوب کشاندند . صبح برای اینکه ما شاهد ماجرا نباشیم حمزه دربِ آسایشگاهی را که خالی بود و ما گاهی به بهانه هواخوری به آنجا می رفتیم و اتفاقا” در آن لحظه آنجا بودیم ، به روی ما قفل کرد . غافل از این که ما از پنجره رنگ پریده آنجا می توانستیم آسایشگاه برادران را ببینم .
سوت آمار لعنتی مثل سوت مرگ یاد آور چرخش کلید در قفل های درب آهنی زندان الرشید بود و روحمان را می سائید . این نمایش مرگبار که هفته ای سه بار به مدت یک ساعت به طول می انجامید به پنج نوبت در هفته تبدیل شده بود .
این بار زیر بغل برادران مجروح و معلول را هم گرفته و آنها را بیرون می کشیدند و چند نفر دیگر از اسرای مسن و خمیده هم لا به لای آنها نشسته بودند . محمودی در حالی که چند سرباز کابل به دست دور او را گرفته بودند و یک تکهبرگه را که بر آن نوشته بود « لعن علی الصدام » به بچه ها نشان می داد . همراه فحش و ناسزاهائی که همیشه ورد زبانش بود می گفت :
- حالا سر سفره قائدالرئیس می نشینید و برایش لعنت می نویسید ؟ شما مستحق مرگ نبودید که زنده به دست ما افتادید . باید کاری کنم که هر لحظه آرزوی مرگ کنید . آنهائی که در جنگ کشته شدند خوش شانس بودند که پایشان به اینجا نرسید .
پیدا بود که این برگه ساختگی بهانه ای برای اذیت و آزار بچه هاست . بعضی از مجروحین و پیرمردها خود را کاملا” آماده شلاق کرده بودند و در هوای داغ الانبار کلاه و لباس گرم پوشیده بودند اما آنها با وقاحت همه کلاه ها و لباس ها را از تنشان بیرون کشیدند . هر لحظه به تعداد سرباز ها اضافه می شد . محمودی کفشش را جلوی دهان برادر ها می برد که آن را با دندان نگه دارند که حتی نتوانند ناله کنند . اگر کسی در حین شلاق خوردن فریاد می زد و کفش از دهانش می افتاد ضربه ها شدت بیشتری می گرفت .
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات