خوشبختانه عیدی همراه آنها نبود که بداند این مواد غذایی از کجا آمده و اینها خرید ما از حانوت نیست . چیزی که محمودی و نگهبان ها را غافلگیر کرد تکه لباس پاره ای بود که مواد غذایی را در آن پیچیده بودند و فرستاده بودند . یکباره چشمهایش از کاسه در آمد و گفت :
- این مال کیه ، معلومه اینجا چه خبره ؟
- نمی دونیم ، ما با این زمین رو پاک می کنیم .
- از کجا آوردینش ؟
- همین جا تو آسایشگاه 24، رو زمین افتاده بود .
- فوراً بندازیدشون تو زندان
زد روی سینه حمزه و یک فحش عربی به او داد و به یاسین که سر نگهبان بود گفت :
- نگهبان رو عوض کنید ، از جلو در سلول شون تکون نخورید . پارچه چادری هم به بغداد رفت و ما با کیسه انفرادی دنبال آنها راه افتادیم . از جلوی پنجره برادرها که رد می شدیم سربازها دورمان کرده بودند ، محمودی با صدای بلند فحش می داد و حرف های زشت می زد و قهقهه سر می داد . ما را به قاطع یک که بخش افسران و خلبانان بود انتقال دادند . دو طرف حیاط دو اتاقک هشت متری بود که از یکی از اتاق ها که سمت چپ قرار داشت به عنوان زندان انفرادی در مواقع خاص برای مجازات شدید اسرا استفاده می کردند . ما را به اتاقک دیگر که در سمت راست بود ، انداختند ؛ اتاقکی که نزدیک در ورودی اردوگاه ، روبه روی آشپزخانه و نزدیک چاه فاضلاب و دیوار به دیوار حمام عمومی برادران بود و دیوار دیگر به محوطه اردوگاه و دیوار سوم به راهرویی که حمام های انفرادی در آن بود وصل می شد و در ضلع دیگرش هم در و یک پنجره داشت . واژه قفس بهترین کلمه برای توصیف آن اتاقک بود . قفسی نمناک و نمور ، سرد و تاریک بدون زیرانداز و روانداز . این اتاقک در واقع مجازات عزاداری شب شام غریبانمان شد . بی شباهت به زندان استخبارات نبود . آن روز به هیچ کس و به هیچ آسایشگاهی غذا و اجازه آزادباش برای تخلیه سطل های مدفوع و ادرار ندادند .
فردا صبح خمیس نگهبان ما شد و ما اسمش را خبیث گذاشتیم . چشم از در و پنجره اتاق بر نمی داشت . برای اینکه فشار را بیشتر کنند با یک تکه ورق فولادی پنجره قفس را کاملا مسدود کردند و هیچ روزنه ای به بیرون باقی نگذاشتند . روز که می شد لبه پنجره که می ایستادیم از دو زاویه چند نقطه روشن بود که می توانستیم بیرون را ببینیم اما پنجره لبه پهنی نداشت که مدت زیادی بتوان به آن تکیه داد و بیرون را نگاه کرد . پنجره از یک طرف به آشپز خانه و از سمت دیگر به اولین آسایشگاه افسران دید داشت . گاهی از مریم خواهش می کردم ، زیر پای هم دیگر را می گرفتیم و با تکیه بر همان نقاط روشن خبر گیر می آوردیم . با آمدن ما به آن قاطع به سرعت یک حلقه چاه توالت وسط حیاط زدند و دور آن را با بلوک دیوار کشیدند و رفت و آمد و مسیر های مشترک و ساعت آزادباش ما تحت کنترل شدید نگهبان ها قرار گرفت .
ماجرای شام غریبان خوراک چرب و نرمی برای محمودی شد و سر او را حسابی گرم و شلوغ کرده بود . خدا خواسته بود که بار گناهش را سنگین تر کند . هر روز صبح بچه های خوب و متدین را جلو در اتاق ما جمع می کرد و به فلک می بست و چمن ندیده عرعر می زد و مارا به فحش و ناسزا می گرفت . برای اینکه مطمئن شود ما می شنویم در قفس را باز و سگ را در اتاق ما رها می کرد .
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات