به هر تقدیر پای ما به خیاط خانه باز شد . بعد از دوخت و دوز لباس های جدید ، روپوش و شلوار و مقنعه ای را که دو سال امانتدار تن و بدنمان و نگهدار آبرو و حیثیتمان بودند بوسیدیم و به کوله پشتی اسارت سپردیم البته با وجود گذشت دوسال از اسارتمان هنوز دوست نداشتیم ، لباس اسارت به تن کنیم اما روپوش نو را به فال نیک گرفتیم تا شاید با پایان جنگ و بوی خوش آزادی همراه باشد .
دو روز بعد از اینکه هیأت صلیب سرخ اردوگاه را ترک کرده بود ، لوسینا با چهره ای شاد و خندان همراه با چمدانی بزرگ تر از چمدان قبلی آمد .
توان حمل چمدان را نداشت اما اجازه نمی داد کسی دیگری هم آن را حمل کند . با شوق و ذوقی بیشتر از دفعه قبل گفت :
- با کمک یک زن عراقی برایتان چادر مشکی خریدم اما نمی دانم چطور می توانید از این پارچه استفاده کنید !
پارچه مشکی را که دیدیم کلی خندیدیم و لوسینا که از خنده ما خیلی خوشحال شده بود پرسید:
- این همان چیزی است که شما می خواستید؟
خنده ما بیشتر از بابت بد جنسی عراقی ها بود . او حتما می دانسته پارچه چادری یا عبایی چیست اما به لوسینا یک پارچه ضخیم مشکی برزنتی نشان داده بودند ؛ از جنس پارچه هایی که روی ماشین ها می اندازند . خانم لوسینا با تعجب پرسید :
- چطور در هوای پنجاه درجه شهر الانبار این پارچه سنگین و ضخیم را می خواهید روی سر بیاندازید و از آن استفاده کنید ؟
دوباره تکرار کرد :
- من درست خریده ام ؟ این همان چیزی است که شما می خواستید ؟ قابل استفاده است؟
اگرچه هیچ شباهتی به پارچه چادری نداشت گفتیم :
- بله ، دقیقاً همان است .
تشکر کردیم و او به امید دیدار بعدی خداحافظی کرد .
زمانی که ساعت آمار و صبحانه و هواخوری برادرها بود ما داخل اتاق بودیم و با این وضع در جریان حوادث و اخبار اردوگاه قرار نمی گرفتیم .
با آمدن صلیب سرخ توانستیم امتیاز آسایشگاه روبرو را برای هواخوری بگیریم .
پنجره های آن آسایشگاه با رنگ استتار شده بودند . بخشی از رنگ را تراشیدیم تا روزنه ای به حیاط و آسایشگاه برادرها به رویمان باز شود .
دور از چشم حمزه ، از آن روزنه ، نوبتی در جریان رفتار بعثی ها و رنجی که برادر ها می بردند ، قرار می گرفتیم و بیشتر متوجه حجم نفرتی که از ما داشتند می شدیم . کابل از دست آنها نمی افتاد . ورزش و تفریح و بازی نگهبان ها ، ضربه هایی که بر تن نحیف برادران اسیر فرود می آوردند ، بود ، گاهی مثل گرگ زخمی دنبال اسیران به همه سوراخ سمبه ها سرک می کشیدند و تنها منطق شان چوب و چماق بود و با همین منطق از اسرای تازه وارد استقبال می کردند .
از لنز ساختگی دوربین آسایشگاه ساعت ها به تماشای برادران اسیرمی نشستیم . هر کاری که خمیس و عبدالرحمن و حمزه به برادران امر می کردند ما هم همان کار را انجام می دادیم تا در تحمل رنج آنها شریک باشیم و در این درد تنها نباشند .
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات