سربازهای بعثی دستپاچه و سراسیمه مشغول صحنه سازی بودند و با سرعت در گوشه حیاط هر دو قاطع میز پینگ پنگ و شطرنج می چیدند . عده ای از اسرا با لباس گرم کن و کفش ورزشی در حال فوتبال بازی بودند و عده ای دیگر در حال ورق بازی و عده ای دور میز شطرنج بودند . گروهی دیگر هم در حال قدم زدن بودند . فضا و صحنه ها را آن قدر طبیعی و آرام جلوه می دادند که توجه هر بیننده ای را جلب می کرد و او را به این توهم می انداخت که صدام در یک کاروانسرا از اسرا پذیرایی می کند . بعضی از اسرای کم مایه و خود فروخته با بعثی ها برای تهیه این گزارش ساختگی و دروغین همکاری می کردند تا بتوانند بر جنایات عراق سرپوش بگذارند . آنها و بعثی ها می خواستند دنیا بر خون به ناحق ریخته شده اسرایی که زیر شکنجه شهید شده بودند ، چشم ببندد و از تلخی ها و رنج های اردوگاه غافل بماند . از دور آنها را می دیدم و می گفتم :
- انصاف داشته باشید ! بگذارید لنز دوربین های فیلم برداران از حقیقت فیلم بگیرد و به دنیا و سازمان های بشر دوستانه ، هبوط انسانیت را گزارش کند نه نمایش ساختگی شما آدم فروش ها ! چرا سرهایتان را زیر برف کرده اید ؟ خجالت نکشید ! به دوربین ها نگاه کنید تا دنیا شما را بشناسد و بفهمد که حاضرید به بهای یک پاکت سیگار عزت و شرافت خود را دود کنید و به هوا بفرستید .
مثل برادران دیگرتان که پشت این پنجره ها و دیوارها نشسته اند غیرت داشته باشید . الان که دارید با کفش و لباس ورزشی نو بازی می کنید ، به یاد خسرو سعادت نوجوان پانزده ساله عملیات بیت المقدس هم باشید که وقتی توی همین حیاط با دمپایی های پاره فوتبال بازی می کرد به خاطر اینکه به عراقی ها گل زد ، همین نگهبان حمید عراقی که کنارتان ایستاده چنان سیلی محکمی به گوشش زد که پرده گوشش درجا پاره شد و استخوان فکش شکست .
اردوگاه نیاز به بیماری واگیر ندارد . اصلا مرگ بیماری واگیری است که به جان اردوگاه افتاده و هرچند وقت یک بار بعثی ها اسرایی را که انگشت مرگ شما به آنها نشانه می رود به اتاق شکنجه می برند و لحظاتی بعد می گویند : - پنج نفرتان بیایید با یک پتو جنازه اش را بکشید بیرون .
چرا نمی خواهید دنیا بفهمد که بیمارستان 《تموز》 و 《صلاح الدین》قربانگاهی رسمی است که اسیران جنگی را با پای خودشان به آنجا می برند .
به خبرنگارها بگویید در این دو بیمارستان دکترها هر صبح به جای نسخه دارو ، قبل از اینکه مریض را ببینند ، گواهی فوت صادر می کنند .
آنها چنان غرق در بازی و تفریح و رقص و آواز در آن فضای دروغین و نمایشی بودند که گویی همه چیز و همه کس را از یاد برده اند . ما هم آن قدر محو تماشا بودیم که از برداشتن آب و کارهای دیگری که در آزاد باش باید انجام می دادیم غافل شدیم . هنوز فرصت آب برداشتن داشتیم که یک باره دوتا ماشین پاترول با تجهیزات فیلمبرداری وارد اردوگاه شدند . سرنشینان ماشین اول تعدادی لباس شخصی ها و نظامی های بعثی بودند اما سرنشینان ماشین بعدی تعدادی خارجی بودند طوری که اول فکر کردیم شاید مجددا هیئتی از صلیب سرخ به اردوگاه آمده است .
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات