او هم یکی دیگر از یادگارهای آن جا بود . دیدنش ما را خیلی خوشحال کرد . هیئت صلیب سرخ در بدو ورود با دیدن آغل مشرف به در ورودی قفس بسیار متعجب شده بودند . هوا رو به سردی میرفت و آن حصار جلو ورود و تابش خورشید را میگرفت و سرما و رطوبت اتاق خیلی بیشتر احساس میشد . در رفتار هیومن شرمندگی و ناتوانی از اینکه هنوز پنجره با پرده فولادی سر جایش بود ، بیداد میکرد و ما هم از آن چه عیان و مشهود بود چیزی نگفتیم . دکتر بیگدلی نکات پزشکی و بهداشتی بسیار خوبی را توصیه کرد و برای امیدوار کردن ما خبر داد که قاطع دو موفق شده گزارش مفصلی از وضعیت بهداشتی ، غذایی و شکنجههای روحی و جسمی به صلیب سرخ بدهد . شاید بتوانیم به تغییر وضعیت نگهداری اسرا و اردوگاه امیدوار باشیم .
این بار همگی بیشتر از همیشه نامه داشتیم و نامهها مفصل تر بودند . حالا همه ، سیاسی و رمزی حرف زدن را یاد گرفته بودیم . اول از همه ، نامه برادرم کریم توجهم را جلب کرد که عکسی هم به همراه آن فرستاده بود . آنها زیر عکس امام ایستاده و عکس گرفته بودند و اداره سانسور عراق برای آنکه بگوید ما هم خوب بلدیم و میفهمیم عکس را به اندازه دو بند انگشت با قیچی بریده بود . به همه خواهرها عکس را نشان دادم و خندیدیم .
دشمنی با ما تا چه حد بود که تحمل دیدن عکس امام را حتی در یک عکس دیگر نداشتند . آن عکس یک بند انگشتی چه آسیبی به آنها میزد؟ همراه نامه ها عکس مائده و امیرحسین و حمزه و نیما و دیگر اعضای خانواده هم آمده بود . همینطور که خواهرها داشتند عکسهای خودشان و عکسهای مرا میدیدند مشغول خواندن نامه کریم شدم .
که یک بارہ اتاق دور سرم چرخید ، کلمات نامه مثل سیلی صورت مرا قرمز کرده و توان و قدرت راه رفتن را از من گرفته بود . نامه را دوباره خواندم به این امید که شاید اشتباه خوانده باشم ، به این امید که درست خواندن را از یاد برده باشم ، به این امید که سوادم نم کشیده باشد . خدا را شکر کردم که ساعت آزادباش است . با خودم گفتم اصلا” می روم زیر نور خورشید نامه را می خوانم ، به هوای دستشویی رفتن از جایم بلند شدم . مریم که مرادید گفت :
- نامه رو کجا می بری؟
- می گیرمش زیر چادرم می خوام اونجا هم مشغول خواندن باشم .
- بابا چه کارش دارید ، می خواد با خودش خلوت کنه.
حرفها را با خنده و شوخی رد کردم و بیرون آمدم . دلم می خواست گریه کنم . دلم می خواست فریاد بزنم . دلم می خواست خودم را توی بغل فاطمه قایم کنم ، تا شاید اندکی از سرمای تنش را بگیرم و بعد به اوبگویم :
- فاطمه جان من ھم درغم تو شریکم ، شهادت رمز پیروری ما و مزد جهاد فی سبیل الله است . علیرضا به حریم خلوت الهی وارد شده است . دیگر نمی توانستم به چشمهای فاطمه نگاه کنم . برای چندمین بار جمله ای را که در نامه کریم بود خواندم ؛ « نزدیک بهار که از کنار مجتمع ارش می گذشتم حجله دامادی جوانی رعنا نظرم را جلب کرد ، ایستادم و خواندم ، نوشته بود شهادت فرمانده دلاور علیرضا ناهیدی را به خانواده اش تبریک و تسلیت می گوییم » کلمات جلوی چشمانم رژه می رفت .
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات