فردا صبح که حاجی در را باز کرد ، بلافاصله با چادرهای مشکی در حد فاصل قفس تا چاه فاضلاب که تنها مسیر ترددمان بود ، با افتخار شروع به قدم زدن کردیم . با وجود اینکه هیئت صلیب سرخ هنوز داخل آسایشگاهها بود و همیشه بچهها دور آنها جمع میشدند ، اینبار همه برای تماشای ما پشت پنجره های آسایشگاه ها ایستاده بودند و فاتحانه و لبخند زنان به ما تبریک می گفتند . بقیه برادران هم هر کدام از گوشه و کناری ؛ یکی از آشپزخانه ، یکی از درمانگاه ، یکی از آسایشگاه خودش را به ما می رساند و با لبخندی رضایت خود را به ما نشان می داد . یک نفر از برادران ، دست برادر نابینایی را گرفته بود و به سمت درمانگاه می رفتند ، اما سرعت قدم هایشان را طوری تنظیم می کردند که با ما هم مسیر شوند ؛ درست مثل مورچه ها که وقتی به هم می رسند شاخک هایشان را به هم می زنند تا خودی را از غیر خودی تشخیص دهند ، وقتی به ما نزدیک شدند ، آن برادر همراه ، برادر نابینا را متوجه کرد که به ما نزدیک شده اند . برادر نابینا با صدای بلند گفت : امروز چشم ما را روشن و قلب ما را شاد کردید !
آن قدر این تصویر در آن هوای گرم مهیج بود که هیئت صلیب سرخ را هم به جمع تماشاچیان دعوت کرده بود . لبخند لوسینا هم سرشار از غرور و رضایت بود . اگرچه خیلی از زن های عراقی عبا سر می کردند و عراقی ها با این حجاب آشنا بودند ، اما نگهبان ها از گوشه و کنار با غیظ و عصبانیت و گاه با نیشخند های تلخ به تماشا ایستاده بودند . نگاه های غضب آلود آنها حکایت از آغاز داستان جدیدی داشت که باید خودمان را برایش آماده می کردیم.
با رفتن هیئت صلیب سرخ ، در ساعتی که نگهبان باید در قفس را باز می کرد ، متأسفانه در باز نشد اما سر و صدای زیادی پشت در و پنجره بود . ابتدا فکر کردیم شاید طبق وعده آقای هیومن مشغول برداشتن پرده فلزی پشت پنجره هستند ، اما پنجره هیچ تغییری نمی کرد . هرچه به در می کوبیدیم که حاجی را متوجه ساعت آزاد باش کنیم مثل اینکه او کر شده بود . فهمیدیم برای انتقام از ماجرای چادر سرکردنمان و لبخند رضایت برادران جدال تازه ای به راه انداخته اند. در تمام شانزده ساعت داخل باش ، مثل مار به خودمان می پیچیدیم . هر چه فالگوش نشستیم فقط صداهای عجیب و غریب آدم هایی را می شنیدیم که صدایشان به گوشمان تازگی نداشت . از لابه لای همهمه ها صدای خش خش نی هایی را می شنیدیم که گه گاه به در و پنجره می خوردند . در هول و ولای این که این صدا ، صدای چیست و موضوع از چه قرار است می خواستیم با دستگاه المنت کمی شیرینی درست کنیم که ناگهان سیم آن به آب خورد و اتصالی کرد و با صدایی مهیب پریز برق سوخت و المنت از کار افتاد . خیلی افسوس خوردیم . آن المنت در زمستان می توانست برایمان کارآیی بیشتری داشته باشد ، چون با آن می توانستیم آب گرم کنیم و از شر حمام هایی که اغلب بین شان چهل تا پنجاه روز فاصله می افتاد خلاص شویم و لااقل همیشه یک تشت آب گرم داشته باشیم .
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات