برای اینکه به قولم وفا کرده باشم در پاسخ به نامه احمد نوشتم : باز هم می گویم من خوبم و ملالی نیست جز دوری شما عزیزانم ، اما باور کن من به قول کودکی هایمان وفادارم ، ما اینجا شکنجه ی جسمی نمی شویم و برای اینکه به تو حتی دروغ مصلحتی نگفته باشم می گویم فقط روز بیست و چهارم مهر توسط یک دکتر قلابی یک سیلی آبدار خوردم و الان سه سال و نیم است که وقتی آب به صورتم می زنم سنگینی دستهای او را احساس می کنم .
سال 1362 اولین سالی بود که تابستان الانبار را در آن سرزمین خشک و بی آب و علف که حتی آب آشامیدنی را با تانکر به آن می آوردند تجربه می کردیم . البته من از گرمای سوزان جنوب تجربه داشتم اما هوای آبان گرم و مرطوب بود در حالی که الانبار گرم و خشک بود . جای تنگ و پنجره همیشه بسته و آفتاب گیر بودن قفس ، تحمل گرما را غیرممکن می کرد . با وجود این شرایط آب و هوایی سخت هنوز مصرانه به دنبال پارچه چادری و منتظر پاسخ موافقت بغداد بودیم . پارچه چادر ما مثل کفش های میرزا نوروز به این طرف و آن طرف فرستاده می شد و هیج کسی از سرنوشتش خبر نداشت . یک روز که جاسم سینی غذا را آورد ما مثل همیشه سفره (یکی از لباس هایی که خانم لوسینا برایمان آورده بود) را پهن کردیم . بعد از چند قاشق به کشف بزرگی رسیدیم ؛ همان چیزی که خلبان محمد صلواتی قولش را داده بود ؛ تکه ای فلز را به همراه تک های سیم با کمک ماشاء الله که آشپز اردوگاه بود زیر ظرف پلو جا سازی کرده بودند . مشتاقانه منتظر حاجی بودیم که در قفس را قفل کند و از اردوگاه بیرون برود و ما بساط تشت و المنت و پخت غذاهای نیم پخته و من درآوردی را به راه بیندازیم . گاهی چندین ساعت المنت در آب بود و بخار تمام قفس را پر می کرد . همیشه فقط دیوار مشترک حمام خیس بود ولی حالا تمام دیوارها خیس بودند . حتی گاهی از سقف هم قطره قطره آب میچکید . چون برخلاف برادران ، پنجره قفس ما مسدود بود .
در هوای خرما پزان مرداد بودیم و به آمدن هیئت صلیب سرخ حدودا یک هفته بیشتر نمانده بود . سهمیه میوه هفته قبل را که یک خوشه انگور بود نگه داشتیم و آن را لای یک پارچه مرطوب کنار پنجره قرار دادیم و هر یک ساعت پارچه را مرطوب میکردیم . شبها که سوز گرما کمتر میشد ، پارچه مرطوب را باز میکردیم و هرکدام از دانههای انگور را که نرم شده یا از ریخت افتاده بود ، برای اینکه حیف نشود ، به ناچار و با ناراحتی میخوردیم . هرچه تعداد دانههای انگور کمتر میشد بیشتر ناراحت میشدیم . آن قدر از آنها خوب مراقبت میکردیم که هنوز دوازده عدد حبه انگور محکم به خوشه چسبیده بودند . دانههای انگور از پشت پارچه مرطوب انگار به ما چشمک میزدند . طوری که گاهی هوس میکردیم قال قضیه را بکنیم اما به خاطر پذیرایی از میهمانان صلیب سرخ ، خویشتن داری میکردیم .
بیشتر وقتمان را صرف نوشتن دعاهای مفاتیح روی کاغذهای نازک سیگار میکردیم . من مینوشتم ، فاطمه شماره میزد ، حلیمه مرتب میکرد و مریم تا میزد . تقریبا کار نوشتن مفاتیح روبه اتمام بود . در دست هرکدام مان چند برگه دعای نوشته شده بود تا آنها را در هنگام آزادباش در مسیر برادران بیندازیم و آنها هم وقت غذا گرفتن با دقت چانه هایشان را به سینه میچسباندند تا روی زمین یا در مسیرهای مشترک تکه کاغذهای توتون را پیدا کنند . همگی غرق نوشتن دعای مفاتیح بودیم که سوت پایان آزاد باش برادران به صدا درآمد .
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات