حالا مالک چهار پتو و چهار لیوان و یک ظرف غذا و چند دینار و چهار کیسه انفرادی و یک نگهبان به نام خمیس شدیم . البته درباره این قلم آخری نمی دانم ما مالک خمیس شده بودیم یا خمیس مالک ما شده بود که البته در هر دو صورت نفرت انگیز بود . او با نگاهی کینه توزانه و غضبناک چشم از اتاق ما بر نمی داشت و مثل سایه دنبال مان می کرد . گاهی شانه به شانه ما راه می رفت تا با این کار برادر ها را بیشتر عصبانی کند . به محض اینکه با ما هم قدم می شد مسیرمان را به سمت قفسمان کج می کردیم . مثل پرنده ای شده بودیم که به قفس گرفتار شده و مدام خود را به دیواره های قفس می کوبد تا شاید از بقیه پرندگانی که در قفس گرفتارند خبری بگیرد اما از هیچ درزی و دیواری خبری نمی رسید . برای اینکه سرو گوشی آب بدهیم خرید از حانوت را تقاضا کردیم . فقط با رفتن یک نفرمان به حانوت موافقت کردند . همگی روی فاطمه توافق کردیم . سر به سر فاطمه گذاشتیم و هر کداممان یک عالمه سفارش خرید به او دادیم . خمیس و یاسین فاطمه را همراهی کردند . او بعد از برگشت گفت :
- همه برادرها رو داخل آسایشگاه ها کرده اند . از کنار پنجره که رد می شدم از هیچ آسایشگاهی صدا در نمیومد . با خودم گفتم آخرش توانستند به زور کابل و کتک و شکنجه ساکتشون کنند . از فروشگاه که سر جمع ده قلم بیشتر جنس نداشت ، کمی خرید کردم که بازهم بتونیم به بهانه خرید ، بریم قاطع دو و سه . در مسیر برگشت از کنار هر آسایشگاهی که رد می شدم از زیر پنجره بدون اینکه کسی رو ببینیم یه کلمه می شنیدم . یکی می گفت کاغذ سیگار، یکی می گفت ساعت هشت ، یکی می گفت راهرو، یکی می گفت گلدوزی .
کلمه هارا کنار هم چیدیم اما چیزی دستگیرمان نشد جز اینکه ساعت هشت برای پیدا کردن کاغذ زرورق سیگار و گلدوزی به راهرو برویم . از فردای آن روز کارمان شده بود ساعت هشت توی راهرو برو بیا کردن و دنبال کاغذ سیگار گشتن ، با حساسیت و دقت همه جا را می گشتیم . بالاخره یک روز ساعت هشت صبح توی راهرو در حد فاصل حمام های انفرادی برادران و دیوارِ قفس خودمان ، چند تکه کاغذ زرورق سیگار پیدا کردیم که روی آن خبر عملیات والفجر مقدماتی ، توصیه هایی به صبر و نماز و بعضی از پیام های امام نوشته شده بود . قبل از بر قرار شدن این ارتباط حتی در ساعت آزادباش کمتر بیرون می رفتیم اما خبر های جنگ ، چشم و گوشمان را باز کرده بود و به ما برای تردد به بیرون ، به خصوص راهروها انگیزه می داد .
فاطمه اعتقاد داشت رفت و آمد زیاد ما به راهرو باعث سوء ظن سربازان بعثی و لو رفتن کار ما و برادرها می شود ، برای اینکه مرا سر جایم بنشاند ، دست روی نقطه ضعف من می گذاشت و تهدیدم می کرد و به شوخی می گفت :
- تا اطلاع ثانوی عروسی بی عروسی!
من هم مثل بچه های حرف گوش کن دست به سینه می نشستم .
بعضی وقت ها هم هر سه با هم دست به یکی می کردند و سر به سرم می گذاشتند . می گفتم :
- اصلاً شما نمی خواید این عروسی سر بگیره!
با آمدن هیأت صلیب سرخ خودمان خودمان را آماده کرده بودیم که دوباره درباره وضعیت اسیران جنگی مفقود در سلول های زندان الرشید ، بحث را شروع کنیم . همچنین منتظر دیدن لوسینا و پیگیری چادر به بغداد رفته مان بودیم .
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات