روز بعد زودتر از کارمندان هلال احمر خودم را یه آنجا رساندم . هنوز ساعت شش نشده بود پشت در بسته راه می رفتم و دور از چشم مردم یواشکی زیر لب با خودم حرف می زدم . یعنی دکتر صدر با من چکار داره ؟ چی می خواد به من بگه ؟ و … دوتا خانواده دیگه هم از شهرستان صبح زود رسیده بودند . یواش یواش سر و کله نگهبان و آبدارچی پیدا شد . تونستم خودم را زودتر از همه به اتاق رئیس برسانم . دکتر صدر همزمان با همه کارمندان وارد اداره شد . برای اینکه هیجانات مرا کنترل کرده باشد گفت : خوشبختانه از اسرای مفقودالاثر یکی بعد از دیگری خبر میاد . خدا رو شکر . خواهر شما هم شماره اسارت گرفته .
نمی دانستم منظورش چیست یا شاید نمی توانستم منظورش را بفهمم . گیج شده بودم . گفتم : آزاد شده؟
- نه یعنی پیدا شده و صلیب سرخ ، اسارتش رو تائید کرده ، دست خط خواهرتون رو می شناسید؟
- حتماً می شناسم .
- بفرمائید ، اینم از نامه آبی . که اولین نامه اسراست و یک عکس که صلیب سرخ از اونا گرفته .
نامه را دیدم ؛ ” من زنده ام - بیمارستان الرشید بغداد ؛ معصومه آباد “
اشک بود که از صورتم سرازیر می شد . بی اختیار دست و پای دکتر صدر را می بوسیدم .
سراسیمه به سمت خیابان ، شیرینی فروشی ها و میوه فروشی ها رفتم . هنوز مغازه ها باز نشده بود . فقط کله پزی ها و حلیم فروشی ها باز بودند که آنها هم داشتند کفگیرشان را ته دیگ می زدند تا جمع کنند . با التماس نامه و عکس را به حلیم فروش نشان دادم و گفتم :
- ببین خواهرت که گم شده بود ، پیدا شد .
حلیم فروش بیچاره از همه جا بی خبر با عصبانیت گفت :
- چی گفتی ! خواهر من گم شده ؟ ! گفتم :
- نه منظورم اینه که خواهر من که گم شده بود پیدا شده .
حلیم فروش متوجه حالم شد و دیگ حلیم را به دستم داد و قول دادم دیگش را سریع برگردانم . توی یک دستم چند تا نان بربری ، یه بغل دیگ حلیم و در دست دیگرم فقط عکس و نامه تو بود . دلم نمی آمد نامه را تا بزنم و توی جیبم بگذارم . آنقدر ذوق زده شده بودم به هر رهگذری سلام می کردم و می خندیدم ، گاهی می دویدم ، گاهی گریه می کردم . گاهی می ایستادم ، به عکس نگاه می کردم و نامه ات را می خواندم ، هر کس از کنارم رد می شد به من لبخندی می زد و می گفت :
- برادر کمک نمی خوای؟ عکس و نامه را نشانشان می دادم و می گفتم :
- خواهرمن ، خواهر همه ایرانی هاست . او پیدا شده ، او زنده است . شما هم خوشحال باشید ، همه خوشحال باشند ، ایران خوشحال باشد . دلم می خواست خبر زنده بودن تو را به همه کسانی که خبر گم شدن ترا داده بودم ، بدهم . مثل اینکه همه مردم فهمیده بودند ، من امروز چقدر خوشحالم آن روز، روز دیوانگی من بود . از اینکه در روزهای پایانی بهار 1361 بعد ازگذشت دو سال دستخط تو را با دو کلمه آشنا همان عبارتی را که به سلمان وعده داده بودی می دیدم در پوست خود نمی گنجیدم اما از اینکه نامه …
از بیمارستان الرشید بود . خیلی نگران شدم . بعد از اینکه کارمندان نان وحلیم را خوردند ، دوباره به بیچاره دکتر صدر گیر دادم و به او گفتم :
- من اون روز تا دیر وقت هر چی نامه اسیران را می دیدم نشانی آنها همگی از اردوگاه ها آمده بود ، هیچ نامه ای از بیمارستان ارسال نشده بود . خواهرم چرا از بیمارستان نامه نوشته ؟ نکنه مریض یا مجروحه ؟
عکس را نشانم داد و گفت خدا را شکر این عکس ، عکس نسبتا خوبی است که با خواهر شمسی بهرامی انداخته و برای شما ارسال شده ولی ما نمی دانیم مسئله چیست و چرا خواهر شما خواهر بهرامی را به عنوان مریم آباد معرفی کرده است؟
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات