ظهرها بعد از ناهار،سفره که جمع می شد وقتی برق آفتاب وسط آسمان بود آقا بی چون و چرا همه را به خط می کرد و بالش زیر سرمان و خواب ظهر برقرار بود. همیشه در حال کشتی گرفتن با چشم هایم بودم که خواب از حدقه ی چشمم بیرون نپرد. آقا که خسته تر از همه ی ما بود زودتر از ما، نشسته به خواب می رفت. همین که صدای خروپف آقا بلند می شد، یکی یکی از دور و برش پراکنده می شدیم و دنبال کار خودمان می رفتیم. یواشکی با زری و مهناز که با همین ترفند با خواب بعدازظهر کلنجار می رفتند با هم یکی می شدیم و زیر درختان بی عار، ترکه ای دستمان می گرفتیم تا ملخ سیدی شکار کنیم. در کنار همه ی این شیطنت ها، مسجد رفتنمان برقرار بود. آن سال خانم حاصلی، همراه قرآن، عربی آسان را هم به ما درس داد. فقط شرطش این بود که هر کلمه ای را که یاد گرفتیم به بقیه ی دوستان مان که به مسجد نیامده بودند هم یاد بدهیم. خانم حاصلی یادگیری قواعد عربی را بر اساس ابیات منظوم، برایمان بسیار آسان کرده بود: معرف شش بود مضمر، اضافه /علم، ذواللام، موصول و اشاره . با همین شعرها پای مهناز و رقیه هم به مسجد باز شد. مدرسه که تمام می شد آقا می گفت: ورق های سفید دفترهای ناتمام را سریع جدا کنید چون وقتی شما خوابید شیطان می آید همه ی مشق هایتان و ورق های سفید باقی مانده را خط خطی می کند. چقدر خوب بود، هرچه را که آقا می گفت باور می کردیم و قبل از آمدن شیطان ورق های سفید دفترمان را جدا می کردیم و آقا آنها را به هم می دوخت و من آن دفترها را یا برای سال بعد نگه میداشتم یا همان تابستان داستان های قرآنی مثل داستان حضرت یونس و ابراهیم و حضرت مریم را که خیلی دوست داشتم توی این دفترها با خط خوش می نوشتم و بین دوستانم توزیع می کردم.
فصل سوم
انقلاب
سال 1356 باز هم موسم مهر و مدرسه و معلم و مشق فرا رسید اما این بار در مقطع جدید تحصیلی. دوباره کلاس اولی شده بودم با وجود اینکه اول دبیرستان بودم انگار از نوک کوه به دامنه پرتاب شده بودم. این روند غیر منطقی را که با شروع هر مقطع تحصیلی جدید دوباره سال اولی می شدم اصلا دوست نداشتم. این موضوع هویت و اقتدار مرا به هم می ریخت. وقتی به پایه پنجم دبستان رفتم در آستانه ی بلوغ بودم که یکباره به کلاس اول راهنمایی پرتاب شدم و چقدر تلاش کردم تا به سوم راهنمایی برسم و اکنون به کلاس اول دبیرستان پرتاب شده بودم; دبیرستان دکتر مصدق. آن سال روپوش دبیرستان، سورمه ای بود که قد آن الزاما باید تا یک وجب بالای زانو می رسید همراه با جوراب و کمربند سفید و کفش مشکی. فضای دبیرستان چهار برابر مدرسه ی
راهنمایی شهرزاد بود. دبیرستان دکتر مصدق، بزرگ ترین دبیرستان دخترانه ی آبادان بود. آن سال یک فرق اساسی با سال های گذشته داشت و آن اینکه زری با همه ی شیطنت هایش با معدل بالای نوزده در رشته ی جامع در مدرسه ی فردوسی که در محله ی کارمند نشین ها بود پذیرفته شد. او استعداد همه چیز را داشت، فقط زبان بیان این استعدادها را نداشت. تفاوت دبیرستان مصدق با دیگر دبیرستان ها فقط به وسعت مدرسه و تعداد دانش آموزان آن نبود بلکه حضور دختران درشت هیکل و سر و زبان دار جامانده از نظام آموزشی قدیم که در کلاس یازده و دوازده درس می خواندند، از دیگر تفاوت های این مدرسه بود. اگرچه از لحاظ آموزشی فقط سه سال با هم تفاوت داشتیم اما همه به ما می گفتند(( کلاس اولی ها)) و به آنها می گفتند ((کلاس دوازدهمی ها)). فاصله ی سنی ما از آنها، ترسی توام با حترام را در ما ایجاد می کرد. این دختران عموما دخترانی بودند که زورکی می خواستند دیپلم را یدک بکشنید و هر دو سال یک کلاس را به اجبار گذرانده بودند. مثل جوجه هایی که می ترسند زیر پا له شوند در میان آنها جا گرفتیم. ما را در حیاط پشتی، و کلاس بالاتری ها و نظام قدیمی ها را جلو چشم مدیر کلاس بندی کردند. مدیر و ناظم ها طوری قدم می زدند که همه از آنها حساب می بردند. معلم های نظام آموزشی در دو حیاط مجزا بودند.
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات