فصل پنجم
زندان الرشید بغداد
همهی حواسمان متوجه آنها بود و اینکه با هیچ دستاندازی سرمان یا دست و پایمان تکان نخورد. با شیب ناگهانی و شدید ماشین یکباره دلم ریخت و ماشین توقف کرد. حالا دیگر با آن همه تشرهای امنیتی نمیتوانستیم به عینکمان دست بزنیم. از ماشین پیاده شدیم. بیاختیار دست مریم را گرفتم، دوباره فریاد کشید. از فریادش جز لعن و لحن خشن ممنوع گفتنش حرف دیگری نمیفهمیدم. دستم را از دست مریم جدا کردم. وارد یک اتاق شدیم، عینکها را از روی چشممان برداشتند. یک نفر نظامی پشت میز نشسته بود و دیگری با لباس شخصی در کنارش ایستاده بود. گفتند: اشیای قیمتی و هرچه را که دارید تحویل دهید.
جز ساعت مچی چیزی نداشتیم. دوباره عینکهای کوریمان را زدیم و وارد آسانسور شدیم. آسانسور آنقدر در طبقات مختلف، بالا و پایین رفت که نفهمیدیم در طبقهی چندم پیاده شدیم.
در یک راهروی دراز، مقابل یک در بزرگ آهنی قرار گرفتیم که میلههای قطوری از بدنهاش عبور میکرد و محکم به زمین کوبیده میشد و قفلهای بسیار سنگینی داشت. چند قفل در آن چرخید تا باز شد.
از زیر آن عینک کوری بیرون آمده بودیم و به داخل صندوقچهای تاریک فرستاده شدیم. مدتی طول کشید تا چشمانمان به تاریکی عادت کرد و توانستیم اطراف را ببینیم. آنجا دیوارهایی کاشی شده داشت. کاشیهای قهوهای سوخته بودند دقیقاً رنگ صندوقچهی بیبی. خدای من چه شباهتی! مرا این همه راه به صندوقچهای که بیبی جواهرات و ظرفهای عتیقه و میهمانیاش را در آن نگه میداشت آوردهای؟ صندوقچهای که من و احمد و علی گاهی دور از چشم بیبی چادرش را روی سرمان میانداختیم و به داخل آن میرفتیم و خالهبازی و قایمباشک بازی میکردیم، اما آخرش بیبی ما را پیدا میکرد!
چشمم که به نور آنجا عادت کرد اولین کسی که در آن صندوقچه پیدا کردم مریم بود. چه خوب که هنوز خواهرم مریم با من بود. دستانش را فشردم. فاطمه و حلیمه را دیدیم که مثل کوه، مقاوم و مغرور گوشهای ایستاده بودند. سرباز رفته بود و ما تنها شده بودیم.
بیآنکه حرفی بزنیم یک ساعت تمام به چهار دیواری اطرافمان و تمام زاویهها و رنگ و شکل و اندازهها و پستی و بلندی ضندوقچه خیره بودیم. فضای آنجا آنقدر کوچک بود که وقتی دستهایم را باز میکردم به دیوار میخورد.
وقتی به دیوارهای بتنی و آن همه دژ و در و قفل و میلههای آهنی نگاه کردم، احساس کردم گرانبها و قیمتی شدهام. روی در صندوقچه دریچهای به طول و عرض دو وجب در یک وجب بود. معنی در را میدانستم اما نمیدانستم این دریچه برای چیست؟ هنوز به اندازهی کافی اطراف را وارسی نکرده بودیم که دریچه باز شد و از آن سوی در، چهرهای مثل شبح فریاد زد: تفتیش، تفتیش…
و بعد از آن صدای چرخش کلیدها و قفلهای در جادویی شنیده شد. فکر کردم کسی قرار است به صندوقچه وارد شود ولی نه!
سربازی از پشت دریچه گفت: حجاب، نزعن کل الملابس و البنطلونات. (روسری، لباسها و شلوار همه را درآورید.)
ما را که بیحرکت دید خانمی با لباس نظامی وارد شد.
بدون اینکه آب دهانش را روی ما بریزد گفت: وحدة وحدة (یکی یکی)
باید یک گوشه میایستادیم تا او یکی یکی ما را تفتیش کند. هر تکه لباس را که بازرسی میکرد میگفت: الگطعه التالیه. (تکهی بعدی)
فاطمه یک گیرهی سر سیاه رنگی داشت که میخواست نگهش دارد و دست و پا شکسته باهاش بحث میکرد که آن گیره و کش سرش را به او پس بدهد اما او به شدت دست فاطمه را پس زد. پیش خودم فکر کردم اگر متوجه سنجاق شلوارم شود و آن را از من بگیرد با این شلوار چگونه راه برم؟ سنجاق را از شلوارم کندم و یواشکی آن را به مریم که قبل از من تفتیش شده بود، دادم.
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات