#عکس_تولیدی_خودم
#به_قلم_خودم
#جمکران
#مهد_گل_نرگس_جمکران
یه روز عالی برای بچه های 5سال به بالا که البته از 4سال هم قبول میکنن.
ما روز جمعه جمکران رفته بودیم که برگه مهد گل نرگس دیدم که درقسمت درب اصلی جمکران است که بسیار کادر محترم وخوش برخوردی دارد.
به مدت 45 دقیقه فرزند شما رو نگه میدارن وشما والدین گرامی میتونید با خیال راحت فرزند خودتون به آنها بسپارید تا با خیال راحت به اعمال مسجد جمکران برسید. دخترای من که خیلی راضی بودن و همه اش میگن بریم دوباره جمکران، وبیشتر از دخترا من وهمسرم راضی بودیم زیرا همیشه برای انجام دادن اعمال مسجد جمکران به خاطر دوقلوهامون دچار مشکل می شدیم، واکثرا یا انجام نمی دادیم یا نصفه می ماند… چون به تنهایی از پس این دوتا بر نمی امدیم….
بسیار فضای معنوی ومذهبی زیبایی برای فرزندان شما درست کردن که بچه ها به نقاشی ورنگ آمیزی و شعر خواندن می پردازند.
پیشنهاد میکنم حتما بچه هاتون ببرید واز این فضای عالی استفاده کنید.
امیدوارم خداوند به مسؤلین که اینجا را بنا کردن وهمچنین به کسانی که مشغول کار در آنجا هستن سلامتی وخیر ونیکی عطا فرماید…
این کارت هایی که در عکس میبینید شماره بچه های شما هست که به شما میدهند که فقط با تحویل این کارت میتونید فرزندتون تحویل بگیرید…
اللهم عجل لولیک الفرج…. الهی امین
وقتی اطلاعیه تصویر نگاری محرم دیدم اولش گفتم من که عکسی ندارم… اخه بخاطر دوقلوهام امسال هیئت نتونستم برم چون دخترام از تاریکی میترسن…اکثرا زمان روضه چراغ ها رو خاموش میکنن….
خلاصه یاد این عکس ها افتادم خصوصا عکس شام غریبان به نظرم که خیلی زیبا بود چون با بادی که اون شب میمومد بهزور بچه ها میخواستن شمع ها رو روشن نگهشون دارن برام خیلی جالب بود که حتی با خاموش شدن شمع ها بچه ها مضطرب می شدن انگار همه جا براشون تاریک میشد تو اون لحظه یاد کاروان اسرا افتادم که چه جوری تو خرابه شام با این بچه های کوچک دوام اوردن واقعا سخته، حتی فکر کردن بهش سخته چه برسه به اینکه تو این موقعیت قرار گرفتن….. قربونت برم بی بی جان چه کردی با طفلان در آن خرابه شام….
امان از دل زینب……
ماجراي نبش قبر حضرت رقيّه(سلام الله علیها) در سال 1242
ملا محمدهاشم خراسانی حکایت نبش قبر #حضرت_رقیه سلام الله علیها توسط ایشان به منظور ترمیم قبر و رفع آبگرفتگی مضجع شریف حضرت رقیه (س) در سال ۱۲۸۰ هجری ،را نقل میکند :
جناب آقا سيّد ابراهيم دمشقي كه نَسَبش به سيّد مرتضي علمالهدي منتهي ميشد بعد از نبش قبر حضرت رقیه (سلام الله علیها)، مدام از شدت گریه و غصه غش میکرد. چون به هوش میآمد، قضیه کبودی را برای مردم تعریف میکرد
میگفت بدن مطهّر ایشان در پارچه سیاهی (چادر یا لباس سیاه) پیچیده و کفن شده بود. بخشی از صورت منّور ایشان را دیدم که هنوز از آثار سیلی، کبود و مجروح بود. سپس به همراه شیون ایشان، صدای ضجه و زاری از مردم بر میخواست.
اما حکایت… قبر دچار آب گرفتگی شده بود و علما شیعه درخواست تعمیر قبر مطهر را داشتند.
والي به علماء و صلحاء شام از شيعه و سنّي امر كرد كه غسل كنند و لباسهاي پاكيزه بپوشند، به دست هر كس قفل ورودي حرم مطهّر باز شد، همان كس برود و قبر مقدّس او را نبش كند، پيکر را بيرون آورد تا قبر را تعمير كنند.
صلحاء و بزرگان از شيعه و سنّي در كمال آداب غسل كردند و لباس پاكيزه پوشيدند، قفل به دست هيچ كس باز نشد مگر به دست خود مرحوم سيّد، و چون ميان حرم آمدند كلنگ هيچ كدام بر زمين اثر نكرد، مگر به دست سيّد ابراهيم.حرم را قُرق كردند و لحد را شكافتند. ديدند بدن نازنين حضرت رقيه (سلامالله عليها)، ميان لحد و كفن صحيح و سالم است اما آب زيادي ميان لحد جمع شده است.
سيّدابراهیم در قبر رفت، همين كه خشت بالاي سر را برداشت ديدند، سيّد افتاد. زير بغلش را گرفتند،
هي ميگفت: «اي واي بر من.. واي بر من..
به ما گفته بودند يزيد لعنةالله عليه، زن غسّاله و كفن فرستاده ولي اکنون فهميدم دروغ بوده، چون دختر با پيراهن خودش دفن شده. من بدن را منتقل نميكنم، ميترسم بدن را منتقل كنم و ديگر به عنوان “رقيّه بنت الحسين(سلام الله علیها)” شناخته نشود و من نتوانم جواب بدهم.
سيّد بدن شريف را از ميان لحد بيرون آورد و بر روي زانوي خود نهاد و سه روز بدين گونه بالاي زانو خود نگه داشت و گريه ميكرد تا اينكه قبر را تعمير كردند.
وقت نماز كه مي شد سيّد بدن حضرت را بالاي جايي پاكيزه ميگذاشت. پس از فراغ از نماز برميداشت و بر زانو مينهاد، تا اينكه از تعمير قبر و لحد فارغ شدند، سيد بدن را دفن كرد.
و از معجزه آن حضرت اين كه سيّد در اين سه روز احتياج به غذا و آب و تجديد وضو پيدا نكرد و چون خواست بدن را دفن كند دعا كرد كه خداوند پسري به او عطا فرمايد.
دعاي سيّد به اجابت رسيد و در سن پيري خداوند پسري به او لطف فرمود که نام او را “سيّد مصطفي” گذاشت.
آنگاه والي واقعه را به سلطان عبدالحميد عثماني نوشت؛ او هم توليت زينبيّه و مرقد شريف حضرت رقيّه و امّ كلثوم و سكينه «سلام الله علیهم اجمعین» را به سيد ابراهيم واگذار کرد.
اين قضيه در سال 1242 هجري شمسي رخ داده و در کتاب «معالي» هم اين قضيّه مجملاً نقل شده و در آخر اضافه کرده است:
«فَنزلَ في قبرها و وَضع عليها ثوباً لفَّها فيه و أخْرجها، فإذا هي بنتٌ صغيرةٌ دُونَ البُلوغِ و كانَ متْنُها مجروحةً مِنْ كثرةِ الضَّرب»
« آن سيّد جليل وارد قبر شد و پارچه اي بر او پيچيد و او را خارج نمود، دختر كوچكي بود كه هنوز به سن بلوغ نرسيده، و پشت شريفش از زيادي ضربات مجروح بود.»
پس از درگذشت سيّد ابراهيم، توليت آن مشاهد مشرفه به پسرش سيّد مصطفي و بعد از او به فرزندش سيّد عبّاس رسيد.فرزندان سيّد ابراهيم دمشقي معروف و مشهور به “مستجاب الدعوه هستند…
منابع روایت؛
منتخب التواریخ، صفحه ۳۸۸.
اسرار الشهادة، صفحه ٤٠٦.
مقتل جامع مقدم، جلد ۲، صفحه ۲۰۸.
تراجم اعلام النساء، جلد ۲، صفحه ۱۰۳
فرج و سلامتی منتقم آل محمد صلوات
حکایت اول:
از کاسبی پرسیدند:
چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی می کنی؟
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم، پیدا می کند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم می کند!!!؟
حکایت دوم:
پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری رفت…
پدر دختر گفت:تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمی دهم…!!
پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر رفت، پدر دختر با ازدواج موافقت کرد و در مورد اخلاق پسر گفت:
ان شاءالله خدا او را هدایت می کند…!
دختر گفت:پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت می کند، با خدایی که روزی می دهد، فرق دارد؟؟!!!!…
حکایت سوم:
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟؟…
گفت: آری…
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد… از طعم جگرش تعریف کردم..
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد…!
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم…
گفتند: پس تو بخشنده تری…!
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!!
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم…!!
حکایت چهارم:
عارفی راگفتند:خداوند را چگونه می بینی؟!گفت آن گونه که همیشه می تواند مچم را بگیرد، اما دستم را می گیرد….
آخرین نظرات