این را که گفت ، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم . خودم را انداختم توی بغلش و زار زار گریه کردم .
هرچه پرسیدند چی شد ؟ گفتم : هیچی ! ذوق زده شدم .
برای این که در آخرین لحظه منصرفم کنند سه تایی گفتند :
- اصلاً عروسی بی عروسی !
اما من کوتاه نیامدم . فاطمه دست به کار شد . کله ام را از ته تراشید . فقط پوست سرم را نکند . با کنار رفتن موها شپش ها تازه نمایان شدند . مثل اژدها به پوست سرم چسبیده بودند . خواهر ها وحشت زده به شپش ها نگاه می کردند . به آنها گفتم :
- وحشت نکنید ! سرِ خودتون هم پُره از همین اژدهاها .
از آن به بعد حلیمه را زلف علی و مریم را غضنفر صدا می زدم . با آن سر برهنه ، سردی زمستان را بیشتر حس می کردم . در آن ایام آن قدر سرمان به قرآن و مفاتیح و گلدوزی گرم بود که وقت کم می آوردیم . با تکه پارچه های لباس هایی که لوسینا داده بود ، یک پاکت پارچه ای درست کرده بودم و نامه ها را در آن گذاشته بودم . کیف دیگری هم دوخته بودم و در آن گلدوزی هایی را که بچه ها موقع تولدم هدیه کرده بودند و عکس هایی را که از ایران می آمد نگهداری می کردم . روی جلد این عبارت را گلدوزی کرده بودم :
« زمانی آزاد می شویم که لک لک ها به پرواز در آیند »
هر چند وقت یک بار خالد می آمد و می گفت :
- بقیه قاطع ها برای نگهبان هایشان تابلو و جانماز گلدوزی می کنند . شما هم برای من یک تابلو یا جانماز گلدوزی کنید .
به هرکدام مان که می گفت بی نتیجه بود . می گفتیم ما تازه یاد گرفته ایم و خوب بلد نیستیم . می گفت :
- مرد ها خیلی قشنگ درست می کنند .
برای این که دست از سر ما بردارد به او گفتیم :
- توی ایران مردها گلدوزی می کنند و زن ها خیاطی . این را که شنید نا امید شد و رفت .
از اینکه دو راز بزرگ را در دل نگه داشته بودم ، احساس می کردم بزرگ و دل دار شده ام . نگاهم را از فاطمه می دزدیدم و کمتر به شوخی های حلیمه و فاطمه و مریم پاسخ می دادم ، اما دلم نمی خواست فاطمه ذره ای از ماجرا بو ببرد . برای آنکه با خودم مشغول باشم و کسی از من چیزی نپرسد یا سرم به قرآن خواندن گرم بود یا به گلدوزی و گل هایی که روی پارچه می دوختم . مادرم می گفت :
« وقتی یاد گرفتی سوزن را نخ کنی یعنی سرنخ زندگی را به دست گرفته ای »
و من بی صدا مشغول تاباندن و باز کردن گره های زندگی بودم . از حرف زدن با همه شان می ترسیدم . می ترسیدم حرفی بزنم که پرده از راز های دلم بردارد . هیچ وقت آن قدر بی صدا و کم حرف نشده بودم . گوشه گیر شده بودم ، حتی جایم در قفس مشخص بود و دیگه کسی آنجا نمی نشست . تصویر من دختری با سری تراشیده ، روپوشی طوسی ، دستانی سرد و دماغی قندیل بسته بود که در گوشه ای زیر پنجره قفس سرد و نمور می نشست و فارغ از دنیای اطراف ، محو خیالات خود بر گلبرگ های نیلوفر و زنبق سوزن می زد و با تکه پارچه و گل های نیمه دوخته می نشست . مرغ خیالم هر لحظه که اراده می کردم بر بامی آشیانه می کرد و مرا به هر جا که می گفتم می برد . گاهی هر کدام شان برای اینکه مرا به حرف بیاورند حرفی و طنزی می پراندند . حلیمه می گفت :
- مگه با زبونت سوزن می زنی ؟ با دستت می دوزی ، چرا دیگه زبون نمی ریزی؟!
مریم می گفت :
- از وقتی کچل کردی شبیه پروفسور ها شدی ، سر سنگین شدی ، بابا یه کمی تحویل بگیر!
ادامه دارد… ✒
آخرین نظرات