من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

تورا چشم در راهم يا اباصالح ادركني
|خانه
من زنده ام قسمت صدونودوپنجم
ارسال شده در 17 بهمن 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدونودوپنجم

آن روز مثل اینکه خدا همه بارانی را که می خواست به سرزمین عراق ببارد به آسمان اردوگاه عنبر فرستاده بود . ابرها لحظه به لحظه پربارتر و باران تند تر و سیل آسا تر می شد . انگار کسی از آسمان ، کاسه کاسه آب روی سرمان می ریخت . ما از شادی می خندیدیم و همچنان زیر باران راه می رفتیم . باران ما را به شادی دعوت می کرد . ما از ته دل می خندیدیم و هر بار که می خندیدیم یک قُلپ آب گوارا به حلقمان می رفت . هم باد بود و هم باران و هم سرما و ما از همه چیز فقط لذت می بردیم . آن قدر باران شدت گرفت که خالد بالاخره از آشپزخانه بیرون آمد و گفت :
- هوا به هم ریخته ، زودتر داخل قفس بروید . بی اعتنا به درخواست خالد تا آخرین لحظه در حیاط ماندیم و با تنی خیس و باران دیده به سمت قفس رفتیم . به محض رسیدن به قفس دیدیم تمام آبی که در آغل جمع شده و همه آن آبی که از آسمان فرو می ریخت مثل رودی با جریان آرام اما پیوسته به قفس روانه شده . انگار باران آمده بود قفس و آغل را بشوید و با خودش ببرد . خالد با دستپاچگی می خواست جلو جریان آب را به داخل قفس بگیرد اما شدت باران فراتر از توان گونی هایی بود که او از آشپزخانه می آورد . در آن لحظه هم می خندیدیم ، هم تعجب می کردیم و هم نگران بودیم که امشب با این همه آب که پتوها را کاملاً خیس کرده چگونه باید سر کنیم . همه نگران پتوها و خالی کردن آب داخل قفس بودند اما من فقط نگران نامه ها و عکس هایم بودم . سریعاً کیف نامه ها و عکس هایم را در پارچه ای بقچه کرده و گره زدم و دوباره از قفس بیرون رفتم . یکی بعد از دیگری کنار هم زیر باران ، قفس آب گرفته را تماشا می کردیم . هیچ وقت خالد را این قدر عصبانی و کلافه ندیده بودیم ! التماس می کرد که حالا امشب داخل قفس باشید تا فردا فکری بکنیم . می گفت :
- اگر شما داخل قفس نروید ، فرمانده مرا تنبیه و توبیخ می کند . امشب به من
رحم کنید . ما هم اصرار می کردیم باید فرمانده همین امشب بیاید قفس ما را ببیند . حتی برای یک شب که هیچ برای یک دقیقه هم نمی توانیم آنجا باشیم .
همه خلبان ها و افسرها از پشت پنجره قاطع افسر ها ، به تماشای آنچه می گذشت نشسته بودند . صدای ما و خالد و باد و باران در هم پیچیده بود . در آن جدال ، گفتن هر کلمه و جمله ای با نوشیدن قطره های باران همراه بود که البته دلمان را خنک می کرد . در همهمه این سر و صدا ، نگهبان ها که یک ساعت قبل آسایشگاه برادران را قفل کرده و از محیط اردوگاه بیرون رفته بودند ، همراه با سرگرد صبحی وارد اردوگاه شدند .

ادامه دارد…

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدونودوچهارم
ارسال شده در 17 بهمن 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدونودوچهارم

بنابراین یک صدا فریاد می زدیم :
- ما چهار دختر ایرانی هستیم که امسال چهارمین سال اسارتمان را می گذرانیم ، با ما مصاحبه کنید . از قفس ما فیلم برداری کنید ، قفس ما دیدنی است .
- ما پشت این حصیرها زندانی هستیم
- الله اکبر ، الله اکبر
هر بار که خبرنگاران را صدا می زدیم آنها به سمت صدا بر می گشتند ، اما وقتی به آغل نگاه می کردند ، چون چیزی از آن پشت نمایان نبود ، مسیر نگاهشان را عوض می کردند . مهندس زردبانی که مترجم گروه خبرنگاران بود علی رغم تأکید بعثی ها بر اینکه آنها نباید از وجود دختران اسیر خبردار شوند ، بسیار هوشمندانه خبر حضورما و صاحبان صدا را در اردوگاه به آنان رسانده بود .
خبرنگاران از عراقی ها می پرسند : این صدای چیست ؟ مگر اینجا زن هم هست؟
- اینها چهار زن زندانی هستند که چون مدت زیادی است اینجا هستند دیوانه شده اند .
- ما می توانیم از وضعیت و موقعیت آنها خبر تهیه کنیم ؟
- نه آنها هر کسی را ببینند به او حمله می کنند و آسیب می رسانند و ما مسئول سلامت شما هستیم .
مهندس زردبانی می گفت :
- با هر صدا و شعار خبرنگاران بیشتر به ملاقات و دیدن خانم ها اصرار می کردند . همه فیلم و خبری که گرفتند آبکی بود . بعثی ها می خواستند هرچه زود تر خبرنگارها بساطشان را جمع کنند و از اردوگاه بیرون بروند . آن روز به هر تقدیر خبرنگار ها و فیلم بردار ها با ماشین هایی که شیشه هایش بر اثر زد و خورد شکسته بود ، اردوگاه را ترک کردند . بلافاصله بعثی ها داخل اردوگاه ریختند و این بار خودشان شروع به خبرسازی کردند . ابتدا ، غذای قاطع یک را قطع کردند . قاطع دو و قاطع افسران و خلبانان هم به پشتیبانی از قاطع یک غذا نگرفتند . خبر که به ما رسید ما هم غذا نگرفتیم . وقتی بعثی ها وحدت و یکپارچگی اردوگاه را دیدند ، از فردا غذای همه قاطع ها را قطع کردند .
بعد از آن همه خشکسالی و بی آبی ، از نماز صبح قطرات باران مثل همنوازی ارکستری که گاه ریتمش تند و گاه کند می شود ، به نی ها و حصیر ها می زدند و همه را به تماشا دعوت می کردند . فقط منتظر بودیم ساعت آزاد باش شروع شود و زیر باران برویم تا ما را بشوید و اندکی از اندوه مان را با خود ببرد . همین که در باز شد دیدیم مقدار زیادی آب جلوی آغل جمع شده که در پی پیدا کردن راهی برای جاری شدن است اما ما آن قدر هیجان قدم زدن زیر باران را داشتیم که با باز شدن در ، بی اعتنا به نهر آبی که جلو قفسمان جمع شده بود هرچهار نفرمان بیرون پریدیم . خالد هم طبق معمول در آشپرخانه پرسه می زد و سرگرم خوردن لقمه های ناتمامش بود .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدونودوسوم
ارسال شده در 15 بهمن 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدونودوسوم

با ورود آنها ، تازه متوجه ما شدند و یادشان افتاد که ما را در قفسمان نینداخته اند . آن قدر عجولانه و شتابزده ما را داخل قفس کردند که مریم را که در آن لحظه در سرویس بهداشتی بود جا گذاشتند . به این خیال که کسی هرگز گمان نخواهد کرد در پس این آغل حصیری قفسی باشد که در آن چهار نفر اسیرند ، ما را ترک کردند . این اولین باری بود که می دیدیم گروهی برای تهیه خبر و گزارش و فیلم وارد اردوگاه شده اند . دستشویی دقیقا وسط حیاط بود و حالا مریم داخل آن گیرافتاده و از لای سوراخ‌های بین بلوک‌های دیوار دست‌شویی ، مثل یک دوربین تمام صحنه‌ها را می‌دید . مریم با دیدن یک گروه فیلمبردار و خبرنگار که به همراه سرگرد صبحی و یاسین و شاکر و علی درحال رفتن به سمت قاطع برادران و بسیج و سپاه بودند ، از دست‌شویی بیرون آمد ولی قبل از آنکه خبرنگاران متوجه او شوند ، نگهبان‌ها متوجه حضورش شدند و سریع او را به قفس انداختند . هنوز مریم داشت هیجان ‌زده از صحنه‌های نمایشی که راه انداخته بودند حرف می‌زد که صدای الله اکبر و صلوات در قاطع برادران سپاه و بسیج پیچید و به‌ دنبال آن صدای بدو بدو و شکستن شیشه شنیدیم و لحظاتی بعد صدای تیراندازی بلند شد . بعدها از طریق برادران مطلع شدیم که در آن تیراندازی چشم برادر محمدرضا شفیعی مورد اصابت گلوله قرار می‌گیرد . به دنبال اعتراض به این اقدام دد منشانه یکی از برادران مجروح که از ناحیه پا قطع عضو بود ، همراه با دونفر دیگر از برادران به سمت ماشین لندکروز گروه فیلم برداری حمله کرده و شیشه ماشین را با عصا می شکنند . اسرایی که در نمایش ساختگی بعثی ها شرکت داشتند ، آن قدر محو بازی و سرگرم ایفای نقش شان بوده اند که تازه با بلند شدن صدای تیر اندازی متوجه اطراف خود می شوند . همه چیز برای تهیه و تدارک یک گزارش واقعی و مستند مهیا بوده اما گروه خبرنگاران و فیلم برداران وحشت زده و سراسیمه به حیاط افسران می دوند . آنها بعد از مدتی که بر اوضاع مسلط می شوند ، فیلم برداری از اسیران اجیر شده ای را آغاز می کنند که نمایش فوتبال و شطرنج و ورق بازی و قدم زدن در یک فضای آرام را بازی می کردند . آن روز بعد از شنیدن صدای تیراندازی خیلی نگران برادرانمان شده بودیم . آن روز دلمان می خواست تمام سختی ها و مصیبت هایی را که بر ما و برادرانمان رفته بود به آنها بگوییم اما با وجود آن آغل حصیری هیچ راهی به بیرون نداشتی

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدونودودوم
ارسال شده در 15 بهمن 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدونودودوم

سربازهای بعثی دستپاچه و سراسیمه مشغول صحنه سازی بودند و با سرعت در گوشه حیاط هر دو قاطع میز پینگ پنگ و شطرنج می چیدند . عده ای از اسرا با لباس گرم کن و کفش ورزشی در حال فوتبال بازی بودند و عده ای دیگر در حال ورق بازی و عده ای دور میز شطرنج بودند . گروهی دیگر هم در حال قدم زدن بودند . فضا و صحنه ها را آن قدر طبیعی و آرام جلوه می دادند که توجه هر بیننده ای را جلب می کرد و او را به این توهم می انداخت که صدام در یک کاروانسرا از اسرا پذیرایی می کند . بعضی از اسرای کم مایه و خود فروخته با بعثی ها برای تهیه این گزارش ساختگی و دروغین همکاری می کردند تا بتوانند بر جنایات عراق سرپوش بگذارند . آنها و بعثی ها می خواستند دنیا بر خون به ناحق ریخته شده اسرایی که زیر شکنجه شهید شده بودند ، چشم ببندد و از تلخی ها و رنج های اردوگاه غافل بماند . از دور آنها را می دیدم و می گفتم :
- انصاف داشته باشید ! بگذارید لنز دوربین های فیلم برداران از حقیقت فیلم بگیرد و به دنیا و سازمان های بشر دوستانه ، هبوط انسانیت را گزارش کند نه نمایش ساختگی شما آدم فروش ها ! چرا سرهایتان را زیر برف کرده اید ؟ خجالت نکشید ! به دوربین ها نگاه کنید تا دنیا شما را بشناسد و بفهمد که حاضرید به بهای یک پاکت سیگار عزت و شرافت خود را دود کنید و به هوا بفرستید .
مثل برادران دیگرتان که پشت این پنجره ها و دیوارها نشسته اند غیرت داشته باشید . الان که دارید با کفش و لباس ورزشی نو بازی می کنید ، به یاد خسرو سعادت نوجوان پانزده ساله عملیات بیت المقدس هم باشید که وقتی توی همین حیاط با دمپایی های پاره فوتبال بازی می کرد به خاطر اینکه به عراقی ها گل زد ، همین نگهبان حمید عراقی که کنارتان ایستاده چنان سیلی محکمی به گوشش زد که پرده گوشش درجا پاره شد و استخوان فکش شکست .
اردوگاه نیاز به بیماری واگیر ندارد . اصلا مرگ بیماری واگیری است که به جان اردوگاه افتاده و هرچند وقت یک بار بعثی ها اسرایی را که انگشت مرگ شما به آنها نشانه می رود به اتاق شکنجه می برند و لحظاتی بعد می گویند : - پنج نفرتان بیایید با یک پتو جنازه اش را بکشید بیرون .
چرا نمی خواهید دنیا بفهمد که بیمارستان 《تموز》 و 《صلاح الدین》قربانگاهی رسمی است که اسیران جنگی را با پای خودشان به آنجا می برند .
به خبرنگارها بگویید در این دو بیمارستان دکترها هر صبح به جای نسخه دارو ، قبل از اینکه مریض را ببینند ، گواهی فوت صادر می کنند .
آنها چنان غرق در بازی و تفریح و رقص و آواز در آن فضای دروغین و نمایشی بودند که گویی همه چیز و همه کس را از یاد برده اند . ما هم آن قدر محو تماشا بودیم که از برداشتن آب و کارهای دیگری که در آزاد باش باید انجام می دادیم غافل شدیم . هنوز فرصت آب برداشتن داشتیم که یک باره دوتا ماشین پاترول با تجهیزات فیلمبرداری وارد اردوگاه شدند . سرنشینان ماشین اول تعدادی لباس شخصی ها و نظامی های بعثی بودند اما سرنشینان ماشین بعدی تعدادی خارجی بودند طوری که اول فکر کردیم شاید مجددا هیئتی از صلیب سرخ به اردوگاه آمده است .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدونود ویکم
ارسال شده در 15 بهمن 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدونودویکم

فاطمه گفت :
- معصومه سرت رو بلند کن و به چشم‌های من نگاه کن تا یه چیز قشنگ برات تعریف کنم .
نمی‌توانستم سرم را بالا بگیرم و به چشمانش نگاه کنم . گفتم :
- حالا نمی‌شه سرم پایین باشه اما گوشام به تو باشه؟
گفت :
- نه ! باید نگام کنی . اونجوری نمی‌شه .
درحالی‌که می‌خندید ادامه داد :
- اونایی که موهای جلوی سرشون ریخته آدمایی هستن که فکر می‌کنن ، اونایی که موهای عقب کله‌شون ریخته خوشگلن، اونایی که مثل تو هم جلو و هم عقب موهاشون ریخته ، فکر می‌کنن که خوشگلن .
همه زدند زیر خنده . حالا نخند و کی بخند . از اینکه کله من سوژه خنده خواهرها شده بود و هرچند وقت یکبار چیزی می‌گفتند و از ته دل می‌خندیدند خوشحال بودم . آن خنده‌ها را نشانه‌ مقاومت و مبارزه می‌دانستم . در اردوگاه موصل حاج‌آقا ابوترابی می‌گفت :
“هرکس بتونه اسیر دیگری رو بخندونه ، فرشته‌ها برایش ثواب می‌نویسند .”
شب که در قفس قفل می‌شد و همه بعثی‌ها بیرون می‌رفتند ، تازه آن ‌وقت گره ابروهای ما باز می‌شد . هرکس چیزی می‌گفت و می‌خندیدیم اما لابلای خنده‌ها گاهی یواشکی زیر گریه هم می‌زدیم .
آمدن هیئت صلیب سرخ به همراه یکی از برادران اسیر به عنوان مترجم ، تنها فرصتی بود که موضوع بحث و گفتگوهای ما را تغییر می‌داد و تا مدتی ما را درگیر می‌کرد . چشم انتظار آمدن آن‌ها و گرفتن نامه‌ها و عکس‌ها بودیم و البته من کمی هم کنجکاو نامه‌های بی‌نام و نشان بودم . همیشه یک هفته قبل از آمدن هیئت صلیب سرخ ، وضعیت صلیبی می‌شد و میوه به اردوگاه می‌آمد . هرچند فقط به اندازه‌ای بود که مزه آن میوه را به یاد بیاوریم . یاسین ، شاکر، عبدالرحمن و علی هم یواش ‌یواش کابل‌هایشان را قایم می کردند اما هنوز هیئت صلیب سرخ پایشان از اردوگاه بیرون نگذاشته بودند که تلافی آن یک هفته را سرمان خالی می کردند .
اوایل بهمن مشغول نظافت قفس و آغل بودیم که هیئت صلیب سرخ به همراه برادری به نام سرگرد حمید حمیدیان به قفس ما آمدند . برادر حمیدیان اهل شیراز بود . او با لهجه شیرین شیرازی از وضعیت ایران و پیروزی هایی که اخیراً در جبهه ها به دست آورده بودیم با خبرمان کرد . گاهی به هیجان می آمدیم و گاهی سخت متأثر می شدیم ؛ به خصوص وقتی از شرایط سخت قاطع یک و دو خبر داد و گفت :
- چند تا از برادرها زیر شکنجه شهید یا نابینا شده اند و با وجود اطلاع صلیب سرخ هنوز هیچ اقدامی صورت نگرفته . بیشتر برای تنهایی و غربت خودمان افسوس می خوردیم .
سرگرد حمیدیان مسئول کتابخانه بود . به او گفتیم :
- ما هم می خواهیم از کتاب های کتابخانه استفاده کنیم . اما نماینده صلیب سرخ گفت:
- ما قبلا این موضوع را مطرح کرده ایم ولی عراقی ها نپذیرفته اند و گفته اند نباید هیچ ارتباطی بین شما و اسرای مرد باشد . حتی مطالعه روزنامه های عربی یا انگلیسی را هم نپذیرفته اند . اما سرگرد حمیدیان قول داد برای این موضوع با مشورت برادران افسر خلبان راه حلی پیدا کند . قرار شد وسیله ای برای گرم کردن قفس و کم کردن نم و رطوبت در اختیارمان گذاشته شود .
چند روزی از رفتن هیئت صلیب سرخ گذشت . نزدیک ظهر وقت آزادباش ما بود . در حد فاصل مجاز همیشگی برای اینکه بخشی از سرما و رطوبت بدنمان گرفته شود در حال قدم زدن بودیم که متوجه رفت و آمد هایی بیشتر از حد معمول اردوگاه شدیم . شانس آورده بودیم که خالد طبق معمول در آشپزخانه سرگرم بخور بخور بود و ما می توانستیم به بهانه هواخوری از اوضاع سر در بیاوریم .

ادامه دارد… ✒

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 55
  • 56
  • 57
  • ...
  • 58
  • ...
  • 59
  • 60
  • 61
  • ...
  • 62
  • ...
  • 63
  • 64
  • 65
  • ...
  • 146

آخرین مطالب

  • پیوند بی کرانه
  • مرگ آرام مغزی کودکان با موبایل
  • غروب دریا
  • خانواده همسر
  • بیت المال ...
  • دعای هر روز ماه صفر 
  • ​با ترس فرزندمون از تاریکی چه کنیم؟
  • التماس دعای فرج
  • ​مشهدی های مهمان نواز 
  • مهمان نوازی...

آخرین نظرات

  • لاله  
    • https://nbookcity.com/book/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%b4%db%8c%d9%86%d8%a7-pdf>
    در دختر شینا قسمت صدوبیستم
  • یاس در جایگاه پدر ومادر 
  • یاس در شهیدی که حاج قاسم عاشقش بود
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در پیشنهاد معنوی..‌.
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در نجات از پیک ا میکرون....
  • یاس در الگوی ما حضرت زهرا سلام الله علیها...
  • سربازی از تبار سادات  
    • سربازی از تبار سادات
    در مکث کردن 
  • یاس در همدیگر رو دور نزنیم...
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در برای زیبایی ها...
  • منتظر در علائم سندروم اضطراب کرونا
  • یاس در ☕ عوارض مصرف نوشیدن بیش از اندازه چای
  • مطهر در کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد...
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)  
    • مبتلایِ حسین (علیه السلام)
    در تقویت‌کننده‌های ایمنی بدن رو بشناسید.
  • یاس در دلتنگی....
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در میوه =بانک خون
  • نور در ​بیایید با باورهای سمی خداحافظی کنیم
  • یاس در میوه =بانک خون
  • یاس در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در انسان باشیم...

موتور جستجوی امین

موتور جستجوی امین
تیر 1404
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

اللهم عجل لوليك الفرج.....الهي آمين

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آستان مقدس شهدای گمنام
  • امام زمان
    • محرم 1400 به نیت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
  • اهل بیت
    • فاطمیه
  • بانو اسلامی
  • بدون شرح
  • بماند به یادگار
  • تربیت فرزند
  • تلنگر
  • تولیدی خودم «عکس، فیلم، متن»
  • جملات ناب
  • حکایت
  • سخن بزرگان
  • شهید
  • شهید گمنام
  • صرفا جهت اطلاع
  • صرفا جهت خنده
  • صرفا جهت سلامتی
  • عمومی
  • محرم حسینی
  • محرم ۱۴۰۲
  • معرفی کتاب
  • من حسینی شده دست امام حسن ام
  • نکات اخلاقی
  • همسرانه ، عاشقانه
  • همه چیز در مورد کرونا
  • ولایت
  • چهارشنبه های امام رضایی
  • کتاب دخترشینا
  • کتاب من زنده ام
  • کلام قرآنی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 13
  • رتبه مدرسه دیروز: 5
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 28
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 5
  • رتبه 90 روز گذشته: 44
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 7
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان