من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

تورا چشم در راهم يا اباصالح ادركني
|خانه
من زنده ام قسمت صدوشصت و پنجم
ارسال شده در 15 دی 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدو_شصت_وپنجم

نمی دانم در سینه محمودی به جای قلب چه چیزی در تپش بود . برادر ها با تنی مجروح با سینه ای ستبر صبورانه منتظر فرود آمدن شلاق های خمیس و رسوایی محمودی بودند . هر وقت دست خمیس بالا می رفت قلبمان از جا کنده می شد و ذره دره وجودمان رو به متلاشی شدن می رفت . سربازها با همه توان و زورشان شلاق می زدند طوریکه موهایشان روی صورتهایشان پخش شده بود و پیراهنشان از شلوار بیرون زده بود و عرق از سر و رویشان می ریخت .
خدا را به مقدسات عالم قسم دادیم همانطور که آتش را بر ابراهیم نبی سرد کرد شدت این ضربه ها را بگیرد و درد را از آنها دور کند .
صدای فریاد برادرهای مجروح و قهقه محمودی و ناسزاهای نگهبانها و پارس آن سگ وحشی که همیشه همراه محمودی بود و بین بچه ها می چرخید چنان در گوشهایمان می پیچید که اعصاب و وضعیت جسمانی مان را کاملا به هم ریخته بود . دچار جنون آنی شده بودم .
ناگهان به سمت در رفتم که فرار کنم ، فریاد بزنم و خودم را جلوی تن رنجور مجروحین و چهره های موقر و سالخورده پیرمردانی که هم شکل و رنگ پدرم بودند ، بیاندازم تا شاید حایلی بین درد و تن اسرا باشم .
شاید نگهبانها از حضور من ، شرم کنند . اما فاطمه دنبالم دوید و شانه هایم را محکم تکان داد ، مثل کسی که بخواهد کسی را به هوش آورد .
او که همیشه صبور بود و کم تر عصبانی می شد این بار با عصبانیت گفت :
- چه کار می کنی؟ یا طاقت دیدن داشته باش یا ندیدن را تاب بیاور اصلا” چرا تا سوت آمار را می زنند شما می پرید توی آسایشگاه که از این دریچه بیرون را تماشا کنی ، دیدن این جنایت ها چه کمکی به شما می کند ؟ !
گفتم : چرا خودت هم نگاه می کنی؟ نمی خواهم شما تنها باشید . هرچه بیشتر ببینیم ، اینها را بیشتر و بهتر می شناسیم و بهتر می فهمیم گیر چه کسانی افتاده ایم .
- می توانیم علیه شان به صلیب سرخ جهانی شکایت کنیم .
- شما به خدا شکایت کنید!
از همه ما قول گرفت که دیگر به این آسایشگاه نیاییم و این قدر کنجکاو نباشیم .
فاطمه را مثل خواهرم فاطمه دوست داشتم و اوهم مرا جدا از قولش مثل خواهرش معصومه دوست داشت . چون بزرگ تر از من بود برایش احترام خاصی قائل بودم . مثل مادری که خودش در آتش می سوزد اما از سوختن بچه هایش می ترسد ، ما سه تا را بغل گرفت . تمام صورتش خیس بود دست به صورتم کشید و برای اینکه فضا را عوض کند و مرا بخنداند گفت :
- یادت نره اگه از خواهر شوهرت حساب نبری و عروس بازی در بیاری علیرضا بی علیرضا !
قول دادم ، اما آنقدر به صدای سوت آمار شرطی شده بودم که دست خودم نبود و به محض شنیدن آن سوت یا فریاد پشت پنجره می پریدم .
روز عاشورا بود . در ذهنم خاطره دهه محرم حسینیه بی بی و روضه سقای سیدالشهدا و گهواره علی اصغر و حجله قاسم مرور می شد و از طرف دیگر آنچه به عیان شاهدش بودم برایم مسئولیت آور بود .
در شهر رمادیه بودیم ؛ چقدر به کربلا و دشت نینوا نزدیک شده بودیم .
ما از آب فرات می خوردیم ؛ فراتی که برای ما فقط یک رود نیست بلکه جریان همیشگی جوشش خونی است که به ما حیات دوباره می بخشد و تاریخ ما را ساخته است .
شام غریبان بود ؛ شبی که سر امام حسین و کاروان اسیران را به سمت شام روانه کردند . بی آنکه از قبل برنامه ای تدارک دیده باشیم یا آماده درگیری با بعثی ها باشیم طبق معمول بعداز نماز، دعای وحدت و فرج امام زمان و« أمن یجیب » خواندیم . اما بغضمان فرو نمی نشست…

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوشصت و چهارم
ارسال شده در 15 دی 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدو_شصت_وچهارم

چندین بار درخواست رفتن به خیاط خانه برای دوختن چادرهایمان را مطرح کرده بودیم اما هربار طفره می رفت و اجازه رفتن به خیاط خانه را نمی داد اما این بار گفت :
- برای چادر باید از بغداد اجازه داشته باشیم . صلیب سرخ بدون هماهنگی ما این کار را انجام داده است .
او در پاسخ به اعتراض ما ، تعداد بلندگوها را بیشتر و قوی تر کرد تا بیشتر تحت فشار روحی و روانی قرار بگیریم . برادران اسیر، بخشی از حقوق اندک خود را و بخشی از حقوق افسران را در یک صندوق خیریه برای مصارف جداگانه ای جمع آوری می کردند . این مصارف شامل مایحتاج نیازمندان و مجروحین و بیماران و متاسفانه سیگار خود فروختگان می شد تا بعثی ها نتوانند آنان را تطمیع کنند . برادران آنقدر سبیل عیدی را چرب کرده بودند که از طریق او متوجه هردو تقاضایمان شده بودند . آنها در یک اقدام انقلابی بلندگو ها را در آوردند اما آنقدر این اقدام شتاب زده انجام شد که محمودی برای انتقام از اسرا همه را با زور و کتک و شلاق به رقص در آورده و فضای بسیار رعب انگیزی ایجاد کرده بود . مدتی گذشت . یکی از برادرها سوزن ته گردی را داخل سیم یکی از بلندگو ها کرد و باعث قطع صدای تمام بلندگوها شد . عراقی ها هرچه می گشتند تا علت را بفهمند چیزی دستگیرشان نمی شد ، بلندگوها را مجدداً تنظیم کرده و به ماموران تحویل می دادند . اما بعد از چند دقیقه صدا قطع می شد . خود فروختگان اردوگاه که نه تحمل سختی و درد و نه ظرفیت دانستن یک کلمه را داشتند ، با خبر چینی و خوش فرمانی بعثی ها دوباره اردوگاه را به آشوب کشاندند . صبح برای اینکه ما شاهد ماجرا نباشیم حمزه دربِ آسایشگاهی را که خالی بود و ما گاهی به بهانه هواخوری به آنجا می رفتیم و اتفاقا” در آن لحظه آنجا بودیم ، به روی ما قفل کرد . غافل از این که ما از پنجره رنگ پریده آنجا می توانستیم آسایشگاه برادران را ببینم .
سوت آمار لعنتی مثل سوت مرگ یاد آور چرخش کلید در قفل های درب آهنی زندان الرشید بود و روحمان را می سائید . این نمایش مرگبار که هفته ای سه بار به مدت یک ساعت به طول می انجامید به پنج نوبت در هفته تبدیل شده بود .
این بار زیر بغل برادران مجروح و معلول را هم گرفته و آنها را بیرون می کشیدند و چند نفر دیگر از اسرای مسن و خمیده هم لا به لای آنها نشسته بودند . محمودی در حالی که چند سرباز کابل به دست دور او را گرفته بودند و یک تکهبرگه را که بر آن نوشته بود « لعن علی الصدام » به بچه ها نشان می داد . همراه فحش و ناسزاهائی که همیشه ورد زبانش بود می گفت :
- حالا سر سفره قائدالرئیس می نشینید و برایش لعنت می نویسید ؟ شما مستحق مرگ نبودید که زنده به دست ما افتادید . باید کاری کنم که هر لحظه آرزوی مرگ کنید . آنهائی که در جنگ کشته شدند خوش شانس بودند که پایشان به اینجا نرسید .
پیدا بود که این برگه ساختگی بهانه ای برای اذیت و آزار بچه هاست . بعضی از مجروحین و پیرمردها خود را کاملا” آماده شلاق کرده بودند و در هوای داغ الانبار کلاه و لباس گرم پوشیده بودند اما آنها با وقاحت همه کلاه ها و لباس ها را از تنشان بیرون کشیدند . هر لحظه به تعداد سرباز ها اضافه می شد . محمودی کفشش را جلوی دهان برادر ها می برد که آن را با دندان نگه دارند که حتی نتوانند ناله کنند . اگر کسی در حین شلاق خوردن فریاد می زد و کفش از دهانش می افتاد ضربه ها شدت بیشتری می گرفت .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوشصت وسوم
ارسال شده در 9 دی 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدو_شصت_وسوم

اگرچه دلمان نمی خواست با لباس های نو و رنگ به رنگ با محمودی و اعوانش به حانوت برویم اما این تنها راه برای رفع شر او بود . فکر می کردیم هیچ کس منتظر عبور ما نیست اما از کنار پنجره برادرها که رد می شدیم یکی پس از دیگری به بیرون سرک می کشیدند و همین به ما قوت قلب می داد . در حانوت کمتر از پولی که داشتیم خرید کردیم و به سرعت به اتاق برگشتیم . حمزه با ما نیامده بود . می ترسیدیم برای تفتیش کوله هایمان در اتاق مانده باشد ، اما در مسیر بازگشت متوجه شدیم با همدستی نگهبان دیگری یکی از برادرها را از آسایشگاه بیست که زیر اتاق ما بود به بهانه اینکه چرا گردن کشیده ای ، بیرون آورده و سرگرم زورآزمایی با تن و بدن او هستند .
سرگرد محمودی از آن دسته آدم های دائم الخمری بود که به جای آب ، شراب می خورد و خودش را به در و دیوار می کوبید و عربده می کشید،
و این صفت مایه تفاخر او بود .
بلند گوهای آوازه خوان محمودی هر روز صبح با بالاترین صدای ممکن آهنگ های کوچه بازاری پخش می کردند . صدا آن قدر بلند بود که تا بیخ مغزمان سوت می کشید و همه از خواب می پریدیم .
مرتب به تعداد بلندگوها اضافه می شد تا جائی که نه تنها در محوطه بلکه با نصب چند بلندگوی دیگر ، آوازه خوان ها را به درون آسایشگاه ها می آوردند . سر و صدا همه را کلافه می کرد . هر چند وقت یک بار محمودی با یک فرم لباس جدید و عطرهای خفه کننده سراغ ما می آمد و سؤال و جواب می کرد . وقتی سخنرانی های یک طرفه و سؤالات زشت و کثیفش بی جواب می ماند راهش را می گرفت و می رفت . حتی عیدی هم که برادر ها قبولش نداشتند و می گفتند « خود فروخته است و فحش های آب کشیده و نکشیده را به قیمت چند تکه نان بیشتر به جان می خرید » گاهی با شنیدن حرفهای زشت محمودی به خود می پیچید و لب ها و سبیل هایش را می گزید . چقدر برای مرد ناموس و غیرت سرمایه گرانبهائی است که حتی وطن فروشان و خودفروختگان هم معنی آن را می فهمیدند ، هر چند اگر برادران دیگرمان بودند با شنیدن این حرفها ، محمودی را از زبان آویزان می کردند . یک بار خیلی اصرار کرد تا از او یک درخواست داشته باشیم و گفت :
- کدام خواننده را دوست دارید ، ایرانی ، عراقی یا خارجی ؟ برنامه درخواستی بدهید .
ناچار به حرف آمدیم و گفتیم :
- برادران ما این جا زیر شکنجه و بیماری و گرفتار بیماری و گرسنگی و تشنگی و آلودگی اند ، صدای این آوازه خوان ها همه را کلافه کرده است ، لطفا” این صداها را خاموش کنید . گفت : مگر شما از برادرهایتان خبر دارید ؟ این برنامه درخواستی برادرهاست . تازه بعضی وقت ها با این ترانه ها می رقصند .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوشصت ودوم
ارسال شده در 9 دی 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدو_شصت_ودوم

و این داستان ، داستان دنباله داری هبوط انسانیت در کسانی بود که خود را به خواب زده بودند تا وجدانشان آنها را آزار ندهد و به خیال خود قهرمان جنگ باشند . نخستین باری که شاهد این ماجرا بودیم ،از آن همه رنج و دردی که دیدیم ، همدیگر را به شدت در آغوش گرفتیم و لرزش دستها و نفس هایمان را با هم تقسیم کردیم . به عظمت وصف نا شدنی روح بزرگ برادرانمان برای پذیرش و تحمل درد سجده کردیم و دوساعت سر از سجده بر نداشتیم و خدا را شاهد گرفتیم ، « وَ اُفَوِّضُ اَمری اِلیَ اَلله اِنَّ اَلله بَصیرٌ بِالعِباد » ( من کار خود را به خدا واگذارم که او بر احوال بندگان آگاه است )
فردای آن روز سرگرد محمودی اب قیافه آراسته و اتو کشیده و ادکلنی که یک شیشه اش را خرج خودش کرده بود با عصائی که به دم سگ می ماند و آن را هنگام راه رفتن تکان تکان می داد همراه با یاسین ، شاکر ، حمزه و عیدی به اتاق ما آمدند . محمودی گفت :
- شما این جا راحتید ؟ چیزی کم ندارید ؟
پلک هایمان را از شدت گریه روز قبل نمی توانستیم باز نگه داریم . نمی خواستیم او متوجه اندوه عمیق ما شود اما قیافه تک تک بچه ها از جلو چشمانمان دور نمی شد . صدای ناله برادر ها که همچنان در گوشمان می پیچید اجازه نمی داد حرف های او را بشنویم . دو باره گفت :
- من اینجا نمی گذارم از دماغ شما یک قطره خون بیاید . شما گذشتهها را فراموش کنید . چرا به حانوت نمی روید و پولتان را خرج نمی کنید ؟
رو به یاسین کرد و گفت :
- اگر دختر ها پول بیشتری خواستند کوتاهی نکنید .
دوباره رو به ما کرد و گفت :
- اگر به قاطع افسران بروید ، پول بیشتری دریافت می کنید ، آنجا به اندازه افسران و خلبانان به شما حقوق می دهیم ولی اینجا به اندازه ملاها و دجال ها .
می خواستیم زودتر از شر حرف ها و نگاه هایش خلاص شویم . اضطراب و دلهره از وجود آن همه قوطی شیر و کنسرو و پنیری که ممکن بود به قیمت جان برادرانمان تمام شود و در کوله هایمان پنهان بود ، به قلبمان چنگ می زد . در دل پشت سر هم « وَ جَعَلنا مِن بَینِ أیدیهِم سَداً وَ مِن خَلفِهِم سَدا » می خواندیم . او به همه جا و همه چیز نگاهی خیره داشت . برای اینکه قال قضیه کنده شود رو به عیدی گفتیم :
- شما می توانید به جای ما بروید و آنچه را می خواهیم بخرید و برایمان بیاورید .
به جای عیدی محمودی به او امر کرد :
- نه ، همین الان همه اسرا را بفرستید داخل آسایشگاه ها و شما با من به فروشگاه بیایید .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوشصت و یکم
ارسال شده در 3 دی 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدو_شصت_ویکم

وقت آمار لعنتی ، برادر ها در گرمای پنجاه درجه که خورشید وسط آسمان بود ِ روی دو پا می نشستند و مشتی سرباز بی سواد که شمارش عدد یک تا صد و جمع هفت وهشت را نمی دانستند ، آنها را با ضربه های کابل می شمردند . ضربه ها با شدت هر چه تمام تر بر بدن های استخوانیشان فرود می آمد . صدای شکستن استخوان هایشان با ناله ها و فریاد ها در هم می آمیخت و گوشهایمان را می خراشید و دلهایمان را ریش می کرد . شدت خشم و نفرت سرباز ها به قدری بود که حتی تحمل تن پوش نازک آنها را نداشتند ،پیراهن هایشان را می کندند و کابل ها را به طوری فرود می آوردند که با هر ضربه ای خون از تن برادران جاری می شد و آنها باید همچنان روی دو پا می نشستند و با چشم های باز به خورشید نگاه می کردند . خون و اشک از چشمها و صورتشان فرو می ریخت . شاید اگر خورشید می دانست در آن ظهر های بی رحم ، شعاعهای سوزان نورش با اسرا چه می کند ، از شرم به غروب پناه می برد . اسرا را امر به سجده می کردند و اگر اسیری سرش را از سجده بلند می کرد یعنی خودش داوطلب مرگ شده بود .
آنها زیر خشم خمیس و عبدالرحمن در نوبت آش شوربا می ایستادند تا شلاق ها را تاب بیاورند . هر ضربه کابلی که بر تن آنها فرود می آمد انگار تکه ای از بدن ما به بی انتها پرتاب می شد . آنها که جوان تر و تنومند تر بودند ، خودشان را جلو می انداختند و نوبت را از بقیه می گرفتند تا سهم شلاق مجروحان و پیرمردان کمتر شود . نه دل دیدن داشتیم و نه پای رفتن . نمایش هول انگیز بی هوشی و مرگ برادرانم تا عمق وجودم را می سوزاند وریشه آرزویم را برای آزادی خشکانده و آن را برایم بی معنی کرده بود . تکرار این حوادث و دیدن چنین صحنه های دردناکی نه برای چشم عادی و نه برای عقل و ذهن پذیرفتنی می شد . می دانستم تا روزی که زنده هستم این تصاویر مرگبار و جانکاه از بایگانی ذهن من پاک نخواهد شد . دیدن این صحنه ها مرا به یاد جمله زیبای تولستوی انداخت که وقتی از سر کنجکاوی به تماشای اعدام با گیوتین در حضور مردم رفته بود ، چنین نوشت :
- وقتی دیدم سر از بدن محکوم جدا شد و در سبد افتاد ، با تمام وجودم دریافتم که هیچ نظریه ای در زمینه حفظ وضعیت موجود قادر نیست چنین عملی را توجیه کند ، پس ما چگونه رهگذر این واقعیت باشیم ؟
آنچه ما را بی تاب تر از همیشه می کرد این بود که می دیدیم سه نفر که لباس اسیران را به تن داشتند ، لای دست و پای خمیس و عبدالرحمن و حمزه می چرخیدند و برای بعثی ها خوش رقصی می کردند و دم تکان می دادند و انگشت نحس خود را به سمت برادران نشانه می گرفتند و به بهانه یک نخ سیگار که انعام سر سپردگیشان بود ، تن به خیانت می سپردند . نگاه شوم شان به مثابه دندان گرگی بود که در گوشت بره های بی گناه فرو می رفت . گرسنگی ، تشنگی ، گرما ، سرما ، تحقیر ، توهین و شکنجه ، همه چیز را می شد تحمل کرد اما نامردی و خیانت نفس گیر بود . با صدای سوت سربازان بعثی همه برادران اسیر با تنی زخمی و دمپائی های پاره به حالت خبردار می ایستادند و با ظرفهای شوربا و لیوان های چای به سمت آشپزخانه راه می افتادند ، هر چند نه پائی برای ماندن و نه پائی برای رفتن بود . اگر کسی عاجز و خمیده و خسته راه می رفت ، دوباره به جای اول برگردانده می شد . با دستهای لرزان و سینی های نیمه پر از شوربای بی خاصیتی که سهم هر اسیر از آن بیشتر از چند قاشق نمی شد ، راهی ویرانه هایشان می شدند ، ویرانه هائی که سهم هر کدامشان از آن برای نشستن و خوابیدن ، دو وجب و نیم بود . با همه این اوصاف ، برادرها نیمه های شب ، دزدکی و چهار دست و پا مشغول نماز می شدند یا تعداد دیگری که بیمار و مجروح بودند آنقدر غلت می زدند تا استخوانهایشان روی آن زمین سخت آرام بگیرد به امید این که شاید به خواب بروند و ساعتی از آن فضای بی رحم دور شوند .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 62
  • 63
  • 64
  • ...
  • 65
  • ...
  • 66
  • 67
  • 68
  • ...
  • 69
  • ...
  • 70
  • 71
  • 72
  • ...
  • 146

آخرین مطالب

  • پیوند بی کرانه
  • مرگ آرام مغزی کودکان با موبایل
  • غروب دریا
  • خانواده همسر
  • بیت المال ...
  • دعای هر روز ماه صفر 
  • ​با ترس فرزندمون از تاریکی چه کنیم؟
  • التماس دعای فرج
  • ​مشهدی های مهمان نواز 
  • مهمان نوازی...

آخرین نظرات

  • لاله  
    • https://nbookcity.com/book/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%b4%db%8c%d9%86%d8%a7-pdf>
    در دختر شینا قسمت صدوبیستم
  • یاس در جایگاه پدر ومادر 
  • یاس در شهیدی که حاج قاسم عاشقش بود
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در پیشنهاد معنوی..‌.
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در نجات از پیک ا میکرون....
  • یاس در الگوی ما حضرت زهرا سلام الله علیها...
  • سربازی از تبار سادات  
    • سربازی از تبار سادات
    در مکث کردن 
  • یاس در همدیگر رو دور نزنیم...
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در برای زیبایی ها...
  • منتظر در علائم سندروم اضطراب کرونا
  • یاس در ☕ عوارض مصرف نوشیدن بیش از اندازه چای
  • مطهر در کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد...
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)  
    • مبتلایِ حسین (علیه السلام)
    در تقویت‌کننده‌های ایمنی بدن رو بشناسید.
  • یاس در دلتنگی....
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در میوه =بانک خون
  • نور در ​بیایید با باورهای سمی خداحافظی کنیم
  • یاس در میوه =بانک خون
  • یاس در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در انسان باشیم...

موتور جستجوی امین

موتور جستجوی امین
تیر 1404
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

اللهم عجل لوليك الفرج.....الهي آمين

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آستان مقدس شهدای گمنام
  • امام زمان
    • محرم 1400 به نیت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
  • اهل بیت
    • فاطمیه
  • بانو اسلامی
  • بدون شرح
  • بماند به یادگار
  • تربیت فرزند
  • تلنگر
  • تولیدی خودم «عکس، فیلم، متن»
  • جملات ناب
  • حکایت
  • سخن بزرگان
  • شهید
  • شهید گمنام
  • صرفا جهت اطلاع
  • صرفا جهت خنده
  • صرفا جهت سلامتی
  • عمومی
  • محرم حسینی
  • محرم ۱۴۰۲
  • معرفی کتاب
  • من حسینی شده دست امام حسن ام
  • نکات اخلاقی
  • همسرانه ، عاشقانه
  • همه چیز در مورد کرونا
  • ولایت
  • چهارشنبه های امام رضایی
  • کتاب دخترشینا
  • کتاب من زنده ام
  • کلام قرآنی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 13
  • رتبه مدرسه دیروز: 5
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 28
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 5
  • رتبه 90 روز گذشته: 44
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 7
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان