من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

تورا چشم در راهم يا اباصالح ادركني
|خانه
من زنده ام قسمت صدوبیست وهفتم
ارسال شده در 27 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوبیست_و_هفتم

من از این که در نوبت همآغوشی با مرگ نشسته بودم خوشحال بودم اما نمی خواستم اخرین نفر باشم، صدای ضربه های پی درپی همسایه ها (دکترها و مهندسی ها) را بر دیوار سلول همگی شنیدم که بانگرانی می پرسیدند: «چرا جواب نمی دهید» میخواستم بگویم «سرمان شلوغ است و سرگرم مردنمان هستیم». در بهتی مالیخولیایی فرو رفته بودم. به هر طرف نگاه می کردم نه بوی مرگ می داد نه بوی زندگی . سرم را چرخاندم ، حلیمه هم در هوشیاری و نیمه هوشیاری تقلا می کرد . هنوز روی لبهایش تبسم بود . از لای لب هایش ، نوک دندانهایش پیدا بود . می شنید اما پاسخ نمی داد فقط گفت :
- من سردمه ، چرا هر چی جیغ می کشم کسی صدای منو نمی شنوه ؟
آب می خواست اما نای بلند شدن و تکان خوردن نداشتم . راستی ما به هم قول داده بودیم به زنده ماندن هم کمک نکنیم . انگشتان باریک و دخترانه اش را بر سرم کشید و گفت :
- فکر می کردم مرگ سخت و ترسناکه اما نه ، ما داریم آزاد می شیم .
دستم به مریم نمی رسید اما دو چشمش معصومانه به ما دوخته شده بود و شاید به قول بی بی که می گفت : چشمان منتظر باز می ماند و می میرد ، گویی در چمبره مرگ افتاده بود و خودش نمی دانست . مهندس ها پشت هم به دیوار ضربه می زدند . پانزده ، بیست و هفت ، بیست و هشت ، سلامی ازسره دلواپسی و دلهره ، سلامی از سر غیرت و سلامی از سر سلامتی ، شریکی ، هر کدام یک ضربه با پا زدیم ؛ نه ، ده ، یک ، بیست و نه ، هیجده ( خدا حافظ ) .
از روز شانزدهم اعتصاب غذا به بعد ، هر روز و هر ساعت و هر لحظه فکر می کردیم که دیگر به قول عراقی ها ” خلاص ” شدیم . اما ساعت دیگر هم می رسید و ما هنوز نفس می کشیدم و زنده بودیم . گاهی حال یکی بهتر و یکی بدتر می شد . به طور عجیب و بی حد و حصر وابسته و دلبسته یکدیگر شده بودیم . فراتر از حس چهار خواهر به یکدیگر . پدر هم بودیم ، مادر هم بودیم و خواهر و برادر هم بودیم ، حالا همه با هم همسفر مرگ شده بودیم .
از روز هفدهم و هجدهم بیشترین لحظه ها و ساعت های آن روزها را در عالم دیگری سپری می کردیم . سرم بزرگ تر از تنم شده بود و دیگر توان کشیدن آن را نداشتم . کاسه سرم خالی شده بود و صداها مثل سنگ ریزه هایی بودند که در ظرف خالی این طرف و آن طرف می شدند…
صدا هایی در جمجمه ام نجوا می کرد که اینجایی نبود . همه همدیگر را می شناختند و به هم نشان می دادند و سلام و خوش آمد می گفتند . دیگر استخوانهایم از اینکه روی زمین سرد و نمور افتاده بود تیر نمی کشید و درد نمی کرد ،چشم هایم همه چیز را زیبا تر از همیشه می دید ، افق نگاهم دور و دورتر ها را می دید ، راه که می رفتم سفتی زمین را زیر پایم حس نمی کردم . همه جا رنگ داشت نه از جنس رنگ هایی که از آنها خاطره می کند ! پس کالسکه ران کو! باغ حیاطمان کو، غوره های کیسه شده ، مترسک باغچه ، حالا که آنها نیستند پس خواهرانم کجایند؟ من هنوز زنده ام؟ یعنی من نمرده بودم! اینجا کجاست؟ من روی تخت خوابیده ام ، یعنی آن کالسکه همین کجاوه ای است که روی آن افتاده ام . فقط سرم را این طرف و آن طرف می چرخاندم .از لا به لای آن همه آدم فاطمه را دیدم که او هم بر روی تخت کنار من خوابیده بود. قطره قطره های سرم که وارد رگ های من می شد مرا نسبت به اطرافم هوشیار و زنده می کرد. اما من نمی خواستم زنده بمانم ، من شجاعانه به استقبال مرگ رفته بودم. در یک چشم به هم زدم سرم را محکم از دستم کشیدم. داشتم از آن همه درد و رنج خلاص می شدم و حالا با یک کیسه آب دوباره می خواهند مرا به روز اول باز گردانند . نه ، اصلا . فاطمه و حلیمه و مریم هم مخبت عراقی ها را پس می زدند . چقدر شبیه هم شده بودیم . دست و پاهایمان را با طناب به میله های تخت بستند و به زور یک کیسه سرم وارد بدن ما شد . در همین رفت و آمدها و سروصداها ، کسی تکانم می داد و به زبان فارسی با لهجه عربی می گفت : خواهر من حالت خوب است؟
چشم هایم را باز کردم ! پیرمردی را دیدم حدود هفتاد سال با عمامه ای مشکی که عبایی پشم شتری را بر دوشش انداخته بود و ریش بلند سفیدی که اصل و قلابی بودن آن را نمی فهمیدم . او بالای سرم ایستاده بود و به نرمی صحبت می کرد و می گفت :
- من امام خمینی عراق هستم ، من صاحب کتاب و فتوا هستم . شما هم مثل خواهر دینی من هستید ، می دانی این کاری که می کنی انتحار است و انتحار در اسلام حرام است .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوبیست و ششم
ارسال شده در 27 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوبیست_و_ششم

میخواستیم دست های یکدیگر را فشار دهیم اما توانی برای این کار در ما نمانده بود. با نگاه از هم می پرسیدیم و جواب می دادیمو همین قدر کافی بود
چرا فاطمه تنهاست؟حلیمه کجاست؟ نکند حلیمه…
یعنی زودتر از ما به مقصد رسیده، حتی می ترسیدم بپرسم که حلیمه کجاست. ما دقیقا مثل چهار پایه ی یک میز شده بودیم که باید در چهار گوشه ی این تخته قرار می گرفتیم تا گلدان کریستالی که پر از گل های شقایق و نسترن بود بتواند بر روی این میز قرار گیرد و زیبایی خود را نشان دهد.
پرسیدم:
شما اینجا تنها بودی؟
-بعد از اینکه شما دو تا را بردند، حلیمه را هم بردند و من این چند روز تنها بودم.
آنها فکر میکردند اگر از هم جدا شویم این راه ناتمام می ماند اما از اینکه با اراده ی خودمان این راه را می رفتیم تا به انتهای جاده ی مرگ برسیم خوشحال بودیم. چه جان عزیزی و چه مرگ افتخار آمیزی! جان هدیه ی گران قیمتی که آن را ذره ذره به فرشته ی مرگ تقدیم می کردیم تا به سوی خدا ببرد در همین حین دوباره در باز شد، حلیمه مانند عروسکی متحرک که روی چھار چوب شانه هایش رو پوشی انداختہ اند با گونہ ھای ہیروں زده و چشمہایی بی فروغ که به سختی پلک هایش را بالا نگه داشته بود به داخل سلول رها شد.
نمی دانم خودم به چه شکلی درآمده بودم اما دیدن هرسه خواهرانم قرائت فاتحه را بر من واجب می کرد. از اینکه دوباره با هم هستیم و قرار است با هم بمیریم خوشحال بودیم. هر چند برای همین مدت کوتاه که از هم دور بودیم گفتنی بسیار داشتیم اما به کلی گویی بسنده کردیم .
حلیمه گفت: اینجا چه زندان عجیب و غریبیه، منو بردند به یه سلول بیست و چہار متری باتعدادی از زنهائی زندانی خارجی عرب که اھل فلسطین و اردن و یمن و کویت بودند. اصلاً سیاسی نبودند زندان امنیتی رو با کاباره اشتباه گرفته بودن از صبح دنبال آرایش و مد و لباس بودند و هرچیز که میخواستن براشون مهیا بود. نگهبان مخصوص داشتند. اصلا مثل اینکه از یه دنیای دیگه حرف می زدن براشون اعتصاب غذا نامفهوم بود و…
دیگر دریچه برای تقسیم غذا بازنمی شد. کسی سراغ ما را نمی گرفت. فقط صدای روزانه ی ضربه های پر دلهره و نگران مهندس ها و دکترها بود که پی درپی سلام و احوالپرسی می کردند و با ضربه های بی جان بریده بریده از ماسلام می گرفتند. گویی ما و نگهبان های عراقی هر دو منتظر آمدن عزراییل بودیم.
فقط برای نشستن در بدنمان انرژی مانده بود و به همان وضع نشسته یا خوابیده نماز می خواندیم و با خدا راز و نیاز می کردیم.
در یکی از همان سجده ها ساعتها آرام می گرفتیم، با شنیدن صداهای در هم ریخته ی راهرو حتی چرخش کلید در قفل های آهنی و باز کردن دریچه نمی ٹوانستیم از وضعیت خودمان خارج شویم.
کنار فاطمه هر دو در یک حالت به زمین افتاده بودیم. بوی سدر و کافوردر دماغم می پیچید
چشمانم به فاطمه افتاد، دلم لرزید، می خواستم مطمئن
شوم کہ خواب نمی بینم، چشمانم رادرشت ترکردم تا ہاور کنتم این همان فاطمه نیست، دستانم را بر صورت و گونه هایش می مالیدم تمام رنج و درد این دو سال در چهره اش نمایان شده بود، دستانم خیس شد قطره هایی شبیه اشک از گوشه ی چشمانش با قطره های عرق پایین می چکید دستم را زیر روسری اش بردم. موهایش را دو گیس بافته بود، اما قطره های عرق در هوای بهاری فروردین گیسوانش را خیس کرده بود فرشته ای بود شبیه انسان .
دلم می خواست صدای تپش قلبش را بشنوم تا مطمئن شوم او اولین نفر از چهار دختر اسیر نیست که به نقطه ی پایان رسیده .
نمی خواستم من شاهد این سفر پر ماجرا باشم، ضربان قلبش مثل کودکی که از تاریکی می گریزد بر قفسه ی سینه می کوبید و نفسهایش در سینه گم شده بود. سرم را به سینه اش چسباندم و آرام گریه کردم. گفتم: فاطمه، من معصومه هستم خواهر کوچکت که خیلی دوستش داشتی، موهاشو شونه میزدی، تو از من برای علیرضا خواستگاری کردی و من قول دادم زن داداشت بشم… تو گفتی ما همیشه و هرجا باشه با همیم و من همیشه مواظب شما هستم. تو گفتی سختیها و خوشیها را با هم تقسیم می کنیم، تو همیشه کمترین و بدترین ها را برای خودت بر می داشتی اما حالا بهترین سهم را که مرگ بود تو بردی، پس سهم من کو؟ تو مرگ را توی هوا قاپیدی!

ادامه دارد… ✒

نظر دهید »
تبریک به عالم که امامی چون تو دارد......
ارسال شده در 26 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در امام زمان

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوبیست وپنجم
ارسال شده در 24 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوبیست_و_پنجم

بعد از مدتی با این زندانبان ، نسبت خویشاوندی و دوستی پیدا خواهید کرد. بستگانتان را به فراموشی می سپارید و آرزوهایتان کوچک و ناچیز می شود و بزرگترین آرزویتان این می شود که خورشید را چند لحظه ای ببینید یا یک ملاقه شوربا اضافه بگیرید یا فراتر و روحانی تر یک کتاب قرآن یا روزنامه هم به شما بدهند. او با زبانی هرچند نارسا، الهام بخش یک رنج بزرگ بود. دوباره پرسیدم: پس اینها کی هستند، چرا فارسی نمی دانند؟
- اینها اجدادشان ایرانی بوده و خودشان عرب یا کرد هستند. سیاسی نیستند و تنها محکومیتشان ایرانی بودنشان است. تنها شانسی که ما داریم
این است که ممکن است ما را در مرزها رها کنند تا بتوانیم خود را به ایران
برسانیم که این هم محال است چون مردان ما اعدام شده اند. پرسیدم: پس با این وضع چرااینها اینفدر خوشند و میخوانند و می رقصند .
گفت: برای فراموشی، برای فرار از واقعیت.
واقعیت زندان تلخ است و همه ی عمر در زندان بودن تلخ تر، اما این رفتار یک نوع فراموشی است. بعد از دو سال با شنیدن این اخبار ناگوار غمی بزرگ به غم های دیگرم اضافه شد. در فکر فرو رفتم و با خودم گفتم انهایی که نیمه شان ایرانی و نیمه شان عراقی است و فقط تاوان آن نیمه ی ایرانی بودن خود را می دهند، اینها آدمهای بی گناه و از همه جا بیخبرکه حتی یک کلمه فارسی نمی توانند حرف بزنند، اما از نیمه ی اجدادی انها چه دشمن سرسختی ساخته اند. ایرانی بودن کفش و کلاه نیست که بتوانند آن را عوض کنند یا پس بدهند آنها نمی دانستند چه کسی آنها را ایرانی کرده و کی ایرانی شده اند. همسایگی بین ما و عراق جز رنج و مصیبت و محنت هیج معنایی نداشت. جایی که بین ما و آنها شباهتی نیست همسایگی معنا ندارد. این همسایگی مکانی بسیار دور دور دور است. سفارشهای پدرم در حرمت و کرامت همسایه مثل زنگ در گوشم صدا می داد.
بعد از چند روز من و مریم را از میان همهمه ی زنان زندانی بیرون کشیدند. عده ای از آنها زیر لب صلوات و تکبیر فرستادند؛ عده ای متلک میگفتند و عده ای هم با پوزخند ما را بدرقه کردند. اگر چه چند روز بیشتر در جمع انها نبودیم اما اوضاع و احوال جسمی مان به شدت افت کرده بود. راهرو زندان مثل تونل بی انتهایی بود که دستهایم را می کشید و دوباره به جای اول پرتابم می کرد. ترجیح میدادم در گوشه ای از راهرو خودم را روی زمین بکشانم تا اینکه روی زانو بایستم یا راه بروم، خوشحال بودم که جانم آرام آرام از بدنم خارج می شود. دستهای من و مریم چنان در هم گره خورده بود که بقین داشتم اخرین عضو من که جان را تقدیم کند دستهایی است که به دست مریم گره خورده لست.
من آماده ی رفتن بودم اما دلتنگ مریم می شدم، مرگ انتخاب من نبود این میل ہه آزادگی و زندگی ہود کہ راہ مرگ را پیش پای من می گذاشت .
برای رها شدن از این رنج نبود که میخواستم بمیرم، اگر این چنین بود کار ما خودکشی نام داشت و اصلاً ارزشمند نبود. در تمام راهرو بوی غذا پیچیده بود اما بوی غذا به جای آنکه اشتهایم را باز کند برایم حالتی تهوع اور داشت. برای فرار از این حال، دلم می خواست بدوم۔ مریم هم حالی بہتر ارمن نداشت، اوهم گاھی می نشست و پایش را دراز می کرد و سرش را به دیوار تکیه می داد. سرم رابر شانه ی رنجور او پناه می دادم و تنها لگدهای بی رحم نکبت بود که مارا تکان می داد و به راه می انداخت.
اما این بار ما را کجا می بردند. دلم هوای فاطمه و حلیمه را کرده بود. گاهی چشم می چرخاندم تا شاید آنها را در گوشه ای از زندان ببینم. آیا آنها تحمل کرده و زنده مانده اند؟ آیا تن ظریف و جان نحیف حلیمه این همه گرسنگی و تشنگی را تاب آورده؟ کاش می توانستم مثل همیشه بلند حرف بزنم و جمله ای را تکرار کنم، شاید پشت این سلول ها فاطمه یا حلیمه یا آشنای دیگری جوابم دهد. بالاخره به هر جان کندنی بود این راهروها و طبقات پر پیح و خم را گذراندیم تا دوباره مقابل یک صندوقچه قرار گرفتیم و در باز شد. وقتی وارد سلول شدیم، کوهی از تاریکی و ظلمت بر چشمانم تلنبار شد. چشمم جایی را نمی دید، تازه فهمیدم چرا هر روز ما را زیر نور شمارش می کردند و آمار می گرفتند و می پرسیدند آن یکی کجاست؟
زمانی گذشت، تا چشمانم توانست بر تاریکی غلبه کند. خدای من ! فاطمه را دیدم که در گوشه ای از سلول مثل حلزون جمع شده بود، آنقدر نحیف و رنجور که گویی آماده ی استقبال از فرشته ی مرگ است حتی نتوانست از جا بلند شود و به استقبال ما بیاید.
هنوز به هم لبخند می زدیم. در راهی قدم برمیداشتیم که هر روز سختی آن بیشتر می شد،اما انگار ما راحت تر می شدیم.
گویی مرگ گواراترین جرعه ای بود که قرار بود در حلقمان ریخته شود خود را هر لحظه به نقطه ی پایان نزدیک تر می دیدیم.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوبیست وچهارم
ارسال شده در 24 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوبیست_و_چهارم

مریم گفت از دایره ی قول خارج نشو،قول دادیم فقط به هدف اعتصاب فکر کنیم و زیاد حرف نزنیمم تا از این دخمه بیرون بریم. - اما باید بدونیم اینهاکی هستند. - بازم داری عجله می کنی و دخترشجاع شدی، اصلاً شاید این یک دام باشه. اصلا چرا ما را آوردن اینجا مگه تو سلیمه رو می شناسی؟ تازه من خواهر بزرگ توام و صلاح نمی دونم بری .دیگه بیشتر از این نه انرژی صرف کن و نه چک و چونه بزن، اما کنجکاوی تک تک سلول هایم را به سؤال واداشته بود. همیشه بعد از نماز ساعت زیادی را می خوابیدم اما امروز کنجکاوی خواب را از چشمم دزدیده بود، منتظر شدم و خوب به صدای خروپف آنها گوش دادم. چند تایی در خواب حرف می زدند. خوب گوش می دادم تا شاید کلمه ای فارسی بشنوم، شاید سلیمه دروغ گفته است. یعنی اینها کرد و عرب ایرانی هستند؟ ای کاش کردی می دانستم بعد از ساعتی یکی یکی سرحال بیدار شدند و شروع به گپ و گفت وگو کردند خیلی بلند حرف میزدند، اماهمگی عربی صحبت می کردند
حتی کردی هم حرف نمی زدند. می خواستم مریم را با خودم همراه و راضی کنم. مریم اگر اینہا ایرانی ہاشند مامی تونیم آنھارا تشویق به اعتصاب غذا کنیم و هر چه تعداد ماہیشتر ہاشہ زود تر نتیجه می گیریم۔
میتونیم به آنها بگیم که ما ایرانی هستیم و ما را درچه شرایطی نگه می دارند و با موش ها هم نشین هستیم و به جای پلو خورشت کتک میخوریم. بالاخره اینها هم زن و هم جنس و هموطن ما هستند.
میشہ شما از خیر اعتصاب غذای اینہا بگذر یم اینها اگر امشب شام بهشان ندهند ما را میخورند
- اما اینها مسلمانند ظهر نماز خواندند.
گفت: این کله ملق بود، نماز نبود. این رفع تکلیف بود.
در هر صورت فعلاً دندان روی جگر بگذار. زمان را با افکار خودم به سختی و کندی گذراندم تا به شام رسیدیم. روزشان با شام مختصر و نماز مختصرتری به اتمام رسید. روز اول ما هم با آنها به اخر رسید و چیزی دستگیرم نشد. ولی بی اراده چشم هایم روی هم رفت و از این فضا و افکار به رؤیاهای همیشگی خودم رفتم. برای اینکه به سلیمه بفهمانم من بیدارم هر از چند دقیقه یک بار ناله می کردم و آه می کشیدم. توانستم او را متوجه خودم کنم. نیمه های شب صدای دلنشین سلیمه در گوشم صدا داد و قلبم را ارام کرد. از او خواستم با من حرف بزند ولی از من چیزی نپرسد، ولی او بی توجه به تقاضای من پرسید: - از کی اعتصاب غذا هستید؟ گفتم: امروز روز پانزدهم است
- می دانید اینجا کجاست؟
- نه چندان
- اینجا بدترین زندان امنیتی عراق است. خواهر ایت الله صدر، بنت الهدی، دراہنجا به شہادت رسیدہ. اینجا زنان و مردان زیادی زیر شکنجه شهید شده اند. آن طرف خیابان محلی است که شبانه زندانیان را برای اعدام می برند. اینجا جایگاه ابدی زندانی است.
پرسیدم: جایگاه ابدی؟ ” یعنی زندانیان اینجا محکومیت شان معین نیست، یعنی تاریخ ازادی ندارند. اینجا کسی به آزادی و دنیای بیرون فکر نمیکند؟
- نه؛ ندارند. اینجا نوزادان به دنیا می ایند؟ جوانان از غصه دق می کنند و میمیرند. اینجا خیلی ها اعتصاب غذا کرده اند و به هیج جانرسیده اند و دوباره به همین جا برگشته اند. خیلی زیاد دور شوند یک طبقه بالاتر یا یک طبقه پایین تر می روند، ما هم سالهای قبل در سلولهای تاریک و سرد و نمور پایین بوده ایم و میدانیم شما کجا بوده و هستند.
او مثل کسی که سالیان درازی است که همزبان و سنگ صبوری نداشته و دلش پر از حرف و درد است ادامه داد.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 70
  • 71
  • 72
  • ...
  • 73
  • ...
  • 74
  • 75
  • 76
  • ...
  • 77
  • ...
  • 78
  • 79
  • 80
  • ...
  • 146

آخرین مطالب

  • مرگ آرام مغزی کودکان با موبایل
  • غروب دریا
  • خانواده همسر
  • بیت المال ...
  • دعای هر روز ماه صفر 
  • ​با ترس فرزندمون از تاریکی چه کنیم؟
  • التماس دعای فرج
  • ​مشهدی های مهمان نواز 
  • مهمان نوازی...
  • مهمان امام رضا جان....

آخرین نظرات

  • لاله  
    • https://nbookcity.com/book/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%b4%db%8c%d9%86%d8%a7-pdf>
    در دختر شینا قسمت صدوبیستم
  • یاس در جایگاه پدر ومادر 
  • یاس در شهیدی که حاج قاسم عاشقش بود
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در پیشنهاد معنوی..‌.
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در نجات از پیک ا میکرون....
  • یاس در الگوی ما حضرت زهرا سلام الله علیها...
  • سربازی از تبار سادات  
    • سربازی از تبار سادات
    در مکث کردن 
  • یاس در همدیگر رو دور نزنیم...
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در برای زیبایی ها...
  • منتظر در علائم سندروم اضطراب کرونا
  • یاس در ☕ عوارض مصرف نوشیدن بیش از اندازه چای
  • مطهر در کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد...
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)  
    • مبتلایِ حسین (علیه السلام)
    در تقویت‌کننده‌های ایمنی بدن رو بشناسید.
  • یاس در دلتنگی....
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در میوه =بانک خون
  • نور در ​بیایید با باورهای سمی خداحافظی کنیم
  • یاس در میوه =بانک خون
  • یاس در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در انسان باشیم...

موتور جستجوی امین

موتور جستجوی امین
اردیبهشت 1404
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

اللهم عجل لوليك الفرج.....الهي آمين

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آستان مقدس شهدای گمنام
  • امام زمان
    • محرم 1400 به نیت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
  • اهل بیت
    • فاطمیه
  • بانو اسلامی
  • بدون شرح
  • بماند به یادگار
  • تربیت فرزند
  • تلنگر
  • تولیدی خودم «عکس، فیلم، متن»
  • جملات ناب
  • حکایت
  • سخن بزرگان
  • شهید
  • شهید گمنام
  • صرفا جهت اطلاع
  • صرفا جهت خنده
  • صرفا جهت سلامتی
  • عمومی
  • محرم حسینی
  • محرم ۱۴۰۲
  • معرفی کتاب
  • من حسینی شده دست امام حسن ام
  • نکات اخلاقی
  • همسرانه ، عاشقانه
  • همه چیز در مورد کرونا
  • ولایت
  • چهارشنبه های امام رضایی
  • کتاب دخترشینا
  • کتاب من زنده ام
  • کلام قرآنی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 16
  • رتبه مدرسه دیروز: 4
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 32
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 6
  • رتبه 90 روز گذشته: 44
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 5
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان