با وجودی که سرم غذایی دوم هم داشت وارد بدنمان می شد ، اما هنوز توان بحث کردن با او را نداشتم .
- آیا شما می خواهید فعل حرام انجام دهید .
با سر و نگاه به او فهماندم که احمق خودتی ، امام قلابی هیبت و لباسش را عوض کرده بود اما نگاه هیز و نامحرمش را نتوانسته بود تغییر دهد . امامی با انگشتر و دندان طلا ، این مدل امام را ندیده بودیم . رفت بالای سر فاطمه ، هر چه اورا صدا زد اصلا فاطمه چشم هایش را باز نکرد .
به فاطمه گفت : من خودم شما را به کربلا و نجف می برم و از قائدالرئیس برای شما برگه آزادی می گیرم ، شما باید زنده به ایران بازگردید به شرط اینکه غذا بخورید و به پزشکان اجازه درمان بدهید .
فاطمه انگارکه صدایی نمی شنید هیچ واکنشی نداشت . امام قلابی به اتاق مجاور رفت که با بک دیوار نیمه از اتاق ما جدا می شد . با حلیمه و مریم هم همین موعظه را کرد و همین وعده را داد و خداحافظی کرد و رفت . پشت سرهم سرم غذایی و آمپول ب کمپلکس و B12 در سرم ها می ریختند و گره های دست و پایمان را سفت می کردند . نمی دانستم چه خوابی برایمان دیده اند . دکتر آمد و گفت : غذا خوردن را با سوپ ساده و مایعات شروع کنید . اگر نه شما را به همان زندان بر می گردانند.
اما پاسخ ما فقط سکوت بود و سکوت . صبح روز بعد که روز نوزدهم اعتصاب غذایمان بود ، تعدادی خبرنگار با دوربین و ضبط و بساط آمدند و گفتند : شما می خواستید با خانواده هایتان در ارتباط باشید و خانواده هایتان را مطلع کنید ، حالا می خواهیم با شما مصاحبه کنیم تا خانواده هایتان از نگرانی خارج شوند . فقط در مصاحبه تاریخ اسارت را همین امروز اعلام کنید و روی گذشته ها ضربدر بکشید و گذشته ها را فراموش کنید . مهم الان است که شما اینجا هستید .
گفتیم : نه ما فقط با صلیب سرخ صحبت می کنیم تا توسط آنها ثبت نام شویم ، تنها آنها می توانند خانواده های ما را مطلع کنند .
خبرنگارها هم بساط خود را جمع کردند و رفتند . سرم ها را از دستهایمان جدا کردند و ملحفه هایی را که تمیز بودند دوباره عوض کردند و اصرار داشتند که لباس هایمان را که شبیه لباس گداهای سامرا شده بود با لباس بیمارستان عوض کنیم . روی همه وسایل تخت و پا تختی و همه چیز برچسب اموال بیمارستان الرشید خورده بود . لبخندهای زورکی و محبت های افراطی شان نشان از یک خبرجدید داشت . گفتند هر چهار نفر در یک اتاق بنشینید . من و فاطمه را به اتاق حلیمه و مریم که در اصلی اتاق به آن باز می شد بردند . آنقدر سرم غذایی زده بودند که زیر پوست هایمان آب جمع شده بود . به چهره های همدیگر نگاه می کردیم ، مثل این بود که تازه متولد شده ایم و یکدیگر را پیدا کرده ایم . چند لحظه بعد دو تا دکتر عراقی و چهار نفر از افسران عالی رتبه عراق که از استخبارات آمده بودند گفتند : انتن و بحضور قواتناتلتقن بقوات الصلیب الاحمر . علیچن ان یکون اللقا و الکلام ضمن اطار القانون . انسن وین چنتن الیوم لازم تاکلن الغدا ( شما در حضور نیروهای ما با نیروهای صلیب سرخ ملاقات می کنید . باید در چهارچوب مقررات با آنها صحبت کنید . فراموش کنید که کجا بوده اید ، امروز باید ناهاربخورید )
شش نفر از نیروهای صلیب سرخ وارد اتاق شدند . مات و مبهوت اند هیجان زده در حالی که نگاهشان روی ما ثابت و میخکوب مانده بود گفتند :
-We are very happy to visit you . This is the first ; we all come to register the number of prisoners such eagery.
(ما خیلی خوشحالیم که موفق به دیدار با شما شدیم .
این اولین باری است که همه ما به اتفاق هم با اشتیاق برای ثبت نام تعدادی اسرا می آییم . )
خانمی که همراه آنها بود کاملا متوجه بود که ما از کجا بیرون آمده ایم . آرام آرام دست های ما را نوازش می کرد و می گفت :
- Oh! Such soft and pale hands!
رێیس هیئت صلیب سرخ مردی لاغر و بلند قد بود که چهره ای کاملا اروپایی داشت گفت:
-These are your options.
1-You Can seek asylum in this country and stay here.
2-You can seek asylum in another country . Then we will transfer you there.
3-Or you can choose to stay in Iraq until the war ends.
فاطمه پرسید : مگر هنوز جنگ ادامه دارد؟
اگرچه می دانستیم اما به نوعی می خواستیم آنها را از وضعیت گذشته خودمان مطلع کنیم . قطعا برای پناهنده شدن به عراق یا یک کشور دیگر نیاز نبود که با مرگ دست و پنجه نرم کنیم .
- ما می خواهیم به عنوان اسیر جنگی ثبت نام شویم و به اردوگاه اسیران جنگی برویم .
بعد از ثبت نام ، صلیب سرخ به هر کدام از ما یک شماره داد و من اسیر جنگی شماره 3358 شدم .
برگه آبی رنگی دستمان دادند و گفتند : از این به بعد شما با این شماره شناسایی می شوید و با این کد شناسایی می توانید برای خانواده هایتان نامه بنویسید و همه طبق شرایط قوانین بین المللی نگهداری می شوید .
ادامه دارد…✒️
آخرین نظرات