من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

تورا چشم در راهم يا اباصالح ادركني
|خانه
من زنده ام قسمت صدوبیست وچهارم
ارسال شده در 24 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوبیست_و_چهارم

مریم گفت از دایره ی قول خارج نشو،قول دادیم فقط به هدف اعتصاب فکر کنیم و زیاد حرف نزنیمم تا از این دخمه بیرون بریم. - اما باید بدونیم اینهاکی هستند. - بازم داری عجله می کنی و دخترشجاع شدی، اصلاً شاید این یک دام باشه. اصلا چرا ما را آوردن اینجا مگه تو سلیمه رو می شناسی؟ تازه من خواهر بزرگ توام و صلاح نمی دونم بری .دیگه بیشتر از این نه انرژی صرف کن و نه چک و چونه بزن، اما کنجکاوی تک تک سلول هایم را به سؤال واداشته بود. همیشه بعد از نماز ساعت زیادی را می خوابیدم اما امروز کنجکاوی خواب را از چشمم دزدیده بود، منتظر شدم و خوب به صدای خروپف آنها گوش دادم. چند تایی در خواب حرف می زدند. خوب گوش می دادم تا شاید کلمه ای فارسی بشنوم، شاید سلیمه دروغ گفته است. یعنی اینها کرد و عرب ایرانی هستند؟ ای کاش کردی می دانستم بعد از ساعتی یکی یکی سرحال بیدار شدند و شروع به گپ و گفت وگو کردند خیلی بلند حرف میزدند، اماهمگی عربی صحبت می کردند
حتی کردی هم حرف نمی زدند. می خواستم مریم را با خودم همراه و راضی کنم. مریم اگر اینہا ایرانی ہاشند مامی تونیم آنھارا تشویق به اعتصاب غذا کنیم و هر چه تعداد ماہیشتر ہاشہ زود تر نتیجه می گیریم۔
میتونیم به آنها بگیم که ما ایرانی هستیم و ما را درچه شرایطی نگه می دارند و با موش ها هم نشین هستیم و به جای پلو خورشت کتک میخوریم. بالاخره اینها هم زن و هم جنس و هموطن ما هستند.
میشہ شما از خیر اعتصاب غذای اینہا بگذر یم اینها اگر امشب شام بهشان ندهند ما را میخورند
- اما اینها مسلمانند ظهر نماز خواندند.
گفت: این کله ملق بود، نماز نبود. این رفع تکلیف بود.
در هر صورت فعلاً دندان روی جگر بگذار. زمان را با افکار خودم به سختی و کندی گذراندم تا به شام رسیدیم. روزشان با شام مختصر و نماز مختصرتری به اتمام رسید. روز اول ما هم با آنها به اخر رسید و چیزی دستگیرم نشد. ولی بی اراده چشم هایم روی هم رفت و از این فضا و افکار به رؤیاهای همیشگی خودم رفتم. برای اینکه به سلیمه بفهمانم من بیدارم هر از چند دقیقه یک بار ناله می کردم و آه می کشیدم. توانستم او را متوجه خودم کنم. نیمه های شب صدای دلنشین سلیمه در گوشم صدا داد و قلبم را ارام کرد. از او خواستم با من حرف بزند ولی از من چیزی نپرسد، ولی او بی توجه به تقاضای من پرسید: - از کی اعتصاب غذا هستید؟ گفتم: امروز روز پانزدهم است
- می دانید اینجا کجاست؟
- نه چندان
- اینجا بدترین زندان امنیتی عراق است. خواهر ایت الله صدر، بنت الهدی، دراہنجا به شہادت رسیدہ. اینجا زنان و مردان زیادی زیر شکنجه شهید شده اند. آن طرف خیابان محلی است که شبانه زندانیان را برای اعدام می برند. اینجا جایگاه ابدی زندانی است.
پرسیدم: جایگاه ابدی؟ ” یعنی زندانیان اینجا محکومیت شان معین نیست، یعنی تاریخ ازادی ندارند. اینجا کسی به آزادی و دنیای بیرون فکر نمیکند؟
- نه؛ ندارند. اینجا نوزادان به دنیا می ایند؟ جوانان از غصه دق می کنند و میمیرند. اینجا خیلی ها اعتصاب غذا کرده اند و به هیج جانرسیده اند و دوباره به همین جا برگشته اند. خیلی زیاد دور شوند یک طبقه بالاتر یا یک طبقه پایین تر می روند، ما هم سالهای قبل در سلولهای تاریک و سرد و نمور پایین بوده ایم و میدانیم شما کجا بوده و هستند.
او مثل کسی که سالیان درازی است که همزبان و سنگ صبوری نداشته و دلش پر از حرف و درد است ادامه داد.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوبیست وسوم
ارسال شده در 24 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوبیست_و_سوم

مریم آرام آرام در حالی که دستش را به دیوار تکیه داده بود. به طرف دستشویی رفت تا آماده نماز شود. ناگاه رهبر ارکستر همه را جمع کرد و دست از قابلمه برداشتند و نفسی تاره کردند و همه از جا بلند شدند. نگران شدم نکنه همگی با هم به طرف دستشویی هجوم ببرند. ضعف آنقدر بر ما غالب شده بود که با کوچک ترین اشارہ ای فرش زمین می شدیم.
میخواستم فریاد بزنم نه الان نروید، صبر کنید خواهرم آنجاست اما نمی توانستم صدا یا فریاد بزنم، در عین حال اضطراب و نگرانی آنچنان در رفتار و ظاهرم نمایان بود که مثل فیلم سینمایی همه ایستادند، من و مریم را تماشا کردند که چطور تلوتلو خوران راه میرویم، اتاق دور سرمان می چرخد و نقش زمین می شویم اما غذا را که می بینیم صورتمان را برمیگردانیم، جالب تر از همه لحظاتی بود که بعد از: سوروسات روسری هایشان را از گوشه و کناری برداشتند و به نماز ایستادند. وقتی نگهبان سینی های غذا را داخل فرستاد آنهایی : که نمازشان تمام شده بود یا نماز نمی خواندند به سمت سینی ها هجوم بردند تا جایی که یادشان رفت دوستانشان راکه در حال نماز خواندن بودند صدا بزنند،یا منتظرشان بمانند.
آنقدر انرژی مصرف کرده بودند و با حرص و ولع می خوردند که دلم به حال گرسنگی آنها سوخت.
بعد از اینکه خوب سیر شدند و آروغشان را زدند از ماپرسیدند شما چراغذانمی خورید. ہوی تمن و مُرگہ(پلو و خورش) هصه ی اتاق را پر کرده بود امادیگه هیج غذایی ذائقه ی ما را تحریک نمی کرد.
یکی از آنها گفت: میخواهید ما سهمتان را بگیریم ؟
در بین خودشان بحث پیش آمده بود ولی نمی دانستیم چه میگویند. آنچه روشن بود این بود که ما نمی خواستیم غذایی از آنها بگیریم و قصد داشتیم اعتصاب غذای ما اثر خود را نشان دهد تا تکلیف ما روشن شود.
بعدازظهر که صدای خرو پف همه شان بلند شده بود و هرکدامشان در گوشه ای افتاده بودند سلیمه آرام آرام همراه با قرآنش خودش را به ما رساند و در کنار مریم نشست و بی مقدمه و دست و پا شکسته با ته لهجه ی عربی به فارسی پرسید.
- ایرانی هستید؟
هم خوشحال شدیم که فارسی صحبت می کند و هم ناراحت از اینکه چرا فارسی صحبت می کند.
دوباره ادامه داد:
من و همه ی اینها ایرانی هستیم.
خیلی تعجب کردیم. اصلا اینها هیج شباهتی به ایرانی ها نداشتند حتی زبان فارسی را نمی دانستند. تعجب ما را که دید اشاره کرد به دختر پانزده ساله ای که کنار مادرش دراز کشیده بود و گفته روژین در زندان به دنیا آمده و کرد ایرانی است. با تکان خوردن ساحره که از این پهلو به آن پهلو شد سریع سر جایش پرید و سرش را دوباره روی قرآن انداخت. معمای جدیدی برای
| محل کردن بود. اما قرار بود که ما فقط به هدف اعتصاب فکر کنیم و انرژی اضافی برای هیچ موضوع دیگری صرف نکنیم تا بتوانیم روزهای بیشتری را دوام بیاوریم. حرف نزنیم، فعالیت نکنیم، فکر نکنیم، اشک نریزیم تا با هم باشیم. اما چطور این همه زن و دختر ایرانی اینجایند ولی ما از آنها بی خبریم، روژین پانزده ساله در زندان به دنیا آمده یعنی چه؟ یعنی اینها از کی اینجا هستند و از کجا آمده اند؟ پس همسران ، پدران و مردان اینها کجا هستند .
نه، من میخواهم با آنها حرف بزنم.
گفتم: مریم همه خواب هستند، اینها اینقدر زدند و رقصیدند که بیهوش شدند، میخواهم بقیه ی داستان را بدانم.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوبیست ودوم
ارسال شده در 24 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوبیست_و_دوم

درها همه شبیه هم و راهرو پرنور بود.من و مریم را پشت یک در نگه داشتند.به عقب نگاه کردم و دیدم حلیمه را به فاصله چند سلول جلوتر پشت در دیگری نگه داشتند .اولین بار بود که از هم جدا می شدیم.منتظر باز شدن در صندوقچه ای جدید بودم شبیه صندوقچه ای که نزدیک به دوسال ما را در آن پنهان کرده بودند.صندوقچه ای تنگ و تاریک به رنگ قهوه ای سوخته یا پتوهای زهوار در رفته سربازی.
با باز شدن در تعداد زیادی زن و دختر و بچه دیدم که به سمت در و نگهبان آمدند.موهای همه ی آن ها بلند و شانه زده بود و دمپایی مرتب و لباس های راحتی به تن داشتند .بعضی هم عینک طبی روی چشم شان بود.در مقایسه با ما در رفاه و آسایش به سر می بردند .مثل شهر فرنگ بود.از همه ی فرقه ها و گروه ها در آنجا آدم بود.در گوشه ای نشستیم ،نمی توانستم به آنها اعتماد کنم
شروع کردند به پرسیدن:
-کجایی هستید؟
-ایرانی
-اسمتون چیه؟
-معصومه و مریم
-برای چی اینجا هستید؟
-نمی دونم
از دور و برمان دور شدند و با هم شروع به حرف زدن کردند.
از آن همه حرفی که می زدند هیچ نمی فهمیدیم .حلیمه هم که دائرءالمعارف سیارمان بود همراهان نبود تا حرف هایشان را برایمان ترجمه کند.رفتار آنها مثل زندانیانی که می ترسند حرف بزنند و صدایشان را کسی بشنود ،نبود .با صدای بلند بدون هیچ گونه ملاحظه و احتیاطی مثل بلندگو قورت داده ها حرف می زند صحبت کردن برایم سخت بود اما خیلی دلم می خواست با آنها حرف بزنم بعد از یک سال و اندی اولین بار بود تعدادی آدم می دیدم می خواستم از خودمان بگویم.می خواستم از آنها بدانم اما نمی توانستم .فقط با نگاه های دزدکی ،یواشکی آنها را تماشا می کردم.همیشه وقتی جابجا می شدیم بعد از ساعتی پتوی زهوار در رفته مان را هم داخل می انداختند اما اینجا خبری از هیچ نبود .یه ساعت روی دست دختری نگاه انداختم،خوشحال شدم از اینکه موقعیت خودم را در زمان پیدا کردم.دقیقا ساعت نه صبح بود.به عقربه های ساعت و ثانیه شمارش نگاه کردم؛چقدر باید دور می زد تا یک دقیقه می گذشت و ساعت چند باید می شد و من اصلا منتظر ساعت چند هستم که چه اتقاقی بیفتد !دنبال زمان بودم که نمی دانستم چه زمانی است!مکانی که نمی دانستم چه مکانی است!در واقع نه مکان و نه زمان ،تنها آزادی را می خواستم.
شروع کردم به شمارش زنان زندانی،یک ،دو ،سه ،چهار،پنج ،شش و…سیزده ،چهارده …،هفده و آنقدر راه می رفتند و جابجا می شدند که نمی توانستم آنها را بشمارم.لباس هایشان اغلب گل منگلی و شبیه هم بود .از مریم پرسیدم :مریم به نظرت اینها کی هستند؟
خیلی جالب بود .مریم گفت:فعلا دارم می شمارمشون.
هردو یک کار می کردیم.چقدر شبیه هم شده ایم.یعد با لهجه ی شیرین آبادانی گفت :یک جا لیز نمی کنند که بشمارمشون و ببینم اینجا چه خبر است؟
کسی اجازه نداشت با ما حرف بزند اما خودشان با هم حرف می زدندجمله هایی که خوب یاد گرفته بودیم اسمت چیه؟کجایی هستی؟از کی تا حالا اینجایی؟جنگ تمام شده یا ادامه دارد؟و سه چهار جمله ی ساده دیگر بود.دختر26-25 ساله ا ی آمد نزدیک ما نشست .چیزی نمی گفت ولی چشم از ما برنمی داشت.فهمیدم دنبال فرصت می گردد که سوالی بپرسد.همه ی وجودش علامت سوال بود.بعد از این پا و آن پاکردن گفت:اسمت چیه؟
-معصومه
_کجایی هستی؟
-ایرانی
نمی دانم چقدر باید اطمینان می کردم،اصلا نمی دانم برای چی مارا به آنجا برده بودند و شدیدا نگران حلیمه و فاطمه بودم.آنها را کجا بردند؟فاصله ی ما تا آنها چقدر است؟چطورمی توانم با آنها ارتباط داشته باشم،آیا باز همدیگر را می بینیم؟چقدر خوب بود وقتی باهم بودیم و چقدر بد شد که از هم جدا شدیم.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوبیست ویکم
ارسال شده در 24 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوبیست_و_یکم

روز هفتم عراقی ها برای اطمینان از اینکه ما از قبل غذایی با نانی ذخیره نکرده باشیم وارد سلول شدند.یادشان رفته بود آن سلول آنقدر موش دارد که فرصت ذخیره ی یک تکه نان را به هیچ کس نمی دهند سلول را تفتیش کردند ولی چیزی پیدا نکردند و رفتند.
روز دهم از راه رسیده بود.قوای جسمانی مان آنقدر تحلیل رفته بود که به سختی به دیوار ضربه می زدیم و خبر سلامتی خودمان را به همسایه ها می دادیم.سرمان سنگین شده بود و دیگر نمی توانستیم نماز را ایستاده بخوانیم .نمازمان را نسشته می خواندیم .به سجده که می رفتیم وقتی سر از سجده بر می داشتیم ،سلول دور سرمان می چرخید.تصمیم گرفتیم برای اینکه انرژی کمتری مصرف کنیم،کمتر با یکدیگر حرف بزنیم یا کمتر ضربه بزنیم .ما که همه ی حرف ها را زده بودیم و با هم اتمام حجت کرده بودیم .اما از اینکه حالمان روز به روز بدتر می شد و عراقی ها هیچ واکنشی به وضعیت ما نشان نمی دادند احساس بدی داشتیم .هرچند از این قوم انتظاری جز این نمی رفت.
روز یازدهم تصمیم گرفتیم نمایش یک تراژدی را بازی کنیم و هر کدام عهده دار نقشی شدیم تا شرایط را وخیم تر از آنچه هست جلوه دهیم و از این طریق واکنش را بسنجیم.
مریم در نقش یک بیهوش به زمین افتاد و ما دورش را گرفتیم و با نفس هایی که تا آن زمان در قفسه ی سینه ذخیره کرده بودیم شروع به جیغ و فریاد کردیم:وای یا حسین ،یا ابوالفضل ،مریم موت ،مریم موت .)مریم مرد،مریم مرد)حلیمه به سرو صورت خودش می زد . و فاطمه چنان فریاد می زد که خود من هم یادم رفت داریم فیلم بازی می کنیم.احساس کردم واقعا مریم مرده و هرچه می توانستم جیغ و داد کردم.در را باز کردند و دیدند بله مریم بیهوش افتاده و ما هم می گوییم که مرده است و حلیمه هم هنوز به سر و صورت خودش می زند .عراقی ها اولین کاری که کردند پای مریم را کشیدند تا اورا بیرون ببرند .وقتی مریم دید که قرار است روی دست نامحرمان قرار گیرد یکباره بلند شد و نشست .مریم نمی خواست حتی مرده اش هم دست عراقی ها بیفتد.با بلند شدن او اوضاع به هم ریخت و نمایش برملا شد.سرباز بعثی لگد به پهلوی مریم زد و فحش داد و رفت .لگدی که رنگ پستی و حماقت داشت.آنها رفتند و ماندیم و ادامه ی اعتصاب غذا آهنگ صدای اعلام روز اعتصاب مان هر روز ضعیف تر می شد.دیگر فقط می توانستیم به هر دو دیوار سلام بفرستیم و همسایه هامان را از نگرانی بیرون آوریم .بوی همان غذای »تمن مرگ«ظهر که به سختی آن را می خوردیم دهانمان را آب می انداخت و دل و روده مان را به هم می ریخت .در این بی غذایی نمی دانم موش ها چه می خوردند.آنها هم کمتر توی دست و پایمان ظاهر می شدند.مثل شمعی که در پناه باد می سوزد تا به انتها برسد و محو شود به خاموشی نزدیک می شدیم و شاهد زوال یکدیگر بودیم.فقط گاهی برای روحیه دادن لبخند رضایتی به هم هدیه می کردیم .آرام آرام به درون متمایل شده بودیم.به معده ای که از صدا افتاده بود و قلبی که مثل سندان برسینه می کوبید و نفس هایی که تند تند از پی هم می امدند از ترس اینکه جا بمانند و نفس دیگری در کار نباشد.
یک روز در حالی که هر چهار نفر بی حال و بی رمق در گوشه ای در سکوت مطلق به نشانه ی همدلی می گرفتیم اما توان فشردن نداشتیم باز هم صدای چرخش خشمگین کلید در قفل های آهنی نگاه مان را به سمت در چرخاند.علی رغم همیشه که می ایستادیم و حتی چند روز پیش که فیلم مرگ را بازی کردیم،دیگه توان هیچ حرکت و تکانی را نداشتیم .نکبت وارد سلول شد و با صدایی خشمگین تر از همیشه گفت:
-معصومه ،مریم طالب.
این بار ما دو نفر را صدا زدند.به سختی تکان خوردیم و با نگاه گنگ از فاطمه و حلیمه جدا شدیم .نگاه هایمان نمی گذاشت از هم دل بکنیم اما امیدوار بودیم اعتصاب غذایمان نتیجه داده باشد و رئیس زندان بخواهد با ما مذاکره کند.بی هیچ کلامی از هم جدا شدیم .پشت سر ما با مقداری فاصله حلیمه را هم با یک سرباز دیگر آوردند .آنقدر ضعیف شده بودیم که اگر یک انگشت به ما می خورد فرش زمین می شدیم.مسیری که برای دیدن خورشید نیز از آن رد شده بودیم.وقتی با چشم ها و دست های باز،آرام و بی صدا با تک سرفه های بی رمق از راهروی بند عبور می کردم و یا هر قدم دوباره به در یا دیواری تکیه می زدم یقین حاصل کردم که از دست ها و چشم ها دیگر کاری ساخته نیست.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوبیستم
ارسال شده در 23 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوبیستم

بعداز یک ساعت بحث و گفت و گوی بی نتیجه به سلول برگشتیم .اما یک سوال بزرگ مرا به دیوارهای سلول می کوباند:یعنی چی؟«بودن شما در این زندان هیچ ارتباطی به سرنوشت جنگ ندارد».با خودم گفتم ،یعنی ما حبس ابد هستیم.در کدام دادگاه محاکمه شده ایم.اصلا به چه جرمی؟کدام قاضی چنین حکمی صادر کرده؟
عرق مرگ بر پیشانی ام نشست .در چهار دیواری به نام زندان به جرم ناکرده و گناه نامعلوم از همه موهبت هایی که خدا در اختیارمان گذاشته بود محروم شده بودیم.اما نه،خدای ما نیرومندتر از دیوارهایی است که این نامردان برای ما ساخته اند.این سقف ها و دیوارها نمی تواند ما را در خود حبس کند.شاید جسم مان اسیرزندان باشد.اما روح مان هنوز آزاد است و هیچ چیز و هیچ کس نمی تواند ما را تسلیم کند.چون خدا با ماست و ما یقین داریم که هیچ چیز خارج از اراده و خواست او انجام نمی گیرد .ما در آزمون بزرگ قرار گرفته ایم و نباید ناامید شویم.چون این بمب هایی که بر سر زنان و کودکان ما ریخته می شود می خواهد ریشه ی امید را در دل ها بخشکاند .اصلا ما حق ناامید شدن نداریم.موضوعات و فضا و بحث های انجام شده با رئیس زندان را به شور گذاشتیم .هیچ کس موافق پیشنهادهای رئیس زندان نبود.
می فهمیدیم این امتیازات مثل دادن یک عروسک به دست بچه است تا با سرگرم کردنش او را از اصل ماجرا دور نگه دارند.
برای اینکه رئیس زندان را از جدی بودن تصمیم مان آگاه کنیم سه روز غذا نگرفتیم،روز چهارم رئیس زندان سراغمان آمد و در حالی که سرش را از دریچه داخل کرد گفت:اضافه الی الصحف و الطعام الاکثر،طبیب و غرفه افضل و استنشاق الهو الطلق موجود ایضا.(علاوه بر روزنامه و غذای بیشتر و دکتر و اتاق بهتر ،شمس و هواخوری هست)
دیگر فایده نداشت.تصمیم ما قطعی بود.اعتصاب غذا را با روزی پانزده مشت آب ،روزی سه بار که سهم هر وعده پنج مشت آب بود آغاز کردیم.
با برادرها مشورت کردیم .سلول پزشکان از وضعیت جسمی مان اظهار نگرانی شدید کردند.اگر چه زندگی در این سلول ها هم یک مرگ کاملا تدریجی و بی صدا بود.
سلول مهندسان در مقابل تصمیم ما به اعتصاب غذا جواب دادند:
-هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودال می ریزد مروارید صید نخواهد کرد.
همسایه های هر دو طرفمان مخالف اعتصاب بودند .اما ماندن در آن زندان نفرت انگیز و شنیدن خبرهای ناگوار و مصیبت بار از مردن و جان کندن سخت تر بود.شب هر چهار نفرمان باهم دست دادیم و دست هایمان را روی دست یکدیگر گذاشتیم و هم پیمان شدیم و به یکدیگر قول دادیم در این تصمیم بزرگ تا آخر باهم باشیم.البته هر کدام از ما می توانست تصمیم جداگانه ای بگیرد چرا که هر کس مسئول جسم و جان خودش بود.پایان هر دو وضعیت را ارزیابی کردیم؛یا پیروز می شویم و از آنجا می رویم یا می مانیم و می میریم ،جنگ به نوع دیگری برای ما آغاز شده بود.اعتصاب غذا نوعی جنگ بود.ما بی سلاح و بی دفاع بودیم .اراده ی مصمم ما تنها سلاح ما بود .تصمیم گرفتیم جانمان را برای جنگیدن اسلحه کنیم.
یکدیگر را سخت و سفت در آغوش گرفتیم.اشک مجال سخن گفتن نمی داد .خوشحال بودیم از اینکه هم عقیده ایم و برای به ثمر نشستن این مبارزه ی جمعی در راه سخت و دشواری که در پیشش داشتیم ،به خدا توکل کردیم .صبح که حسن می خواست صبحانه بدهد ظرف های غذا و لیوان ها را به او دادیم و گفتیم دیگر نیازی به ظرف غذا نداریم.ما در اعتصاب غذا هستیم.
فاطمه از زیر دربا صدای بلند اعلام کرد: ما چهار دختر ایرانی هستیم که اولین روز اعتصاب غذای خود را برای رفتن به اردوگاه اسیران جنگی شروع می کنیم.
روز دوم نیز این جمله را تکرار کرد و همچنان روز سوم هم.
صدای فاطمه با صلابتی ، مثال زدنی در راهرو زندان طنین می انداخت .
زمان توزیع غذا دریچه را باز می کردند .وقتی می گفتیم: «اعتصاب غذا هستیم» دریچه را محکم به هم می زدند و می گفتند :بجهنم الاسواد عاملات اضراب طعام .(به درک،به جهنم که اعتصاب غذا هستید).
هفت روز از اعتصاب غذایمان گذشت.ضعف تمام بدنمان را گرفته بود .اما هنوز نمازمان را ایستاده می خواندیم .روزهای اعتصاب غذایمان را از زیر در اعلام می کردیم .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 71
  • 72
  • 73
  • ...
  • 74
  • ...
  • 75
  • 76
  • 77
  • ...
  • 78
  • ...
  • 79
  • 80
  • 81
  • ...
  • 146

آخرین مطالب

  • پیوند بی کرانه
  • مرگ آرام مغزی کودکان با موبایل
  • غروب دریا
  • خانواده همسر
  • بیت المال ...
  • دعای هر روز ماه صفر 
  • ​با ترس فرزندمون از تاریکی چه کنیم؟
  • التماس دعای فرج
  • ​مشهدی های مهمان نواز 
  • مهمان نوازی...

آخرین نظرات

  • لاله  
    • https://nbookcity.com/book/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%b4%db%8c%d9%86%d8%a7-pdf>
    در دختر شینا قسمت صدوبیستم
  • یاس در جایگاه پدر ومادر 
  • یاس در شهیدی که حاج قاسم عاشقش بود
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در پیشنهاد معنوی..‌.
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در نجات از پیک ا میکرون....
  • یاس در الگوی ما حضرت زهرا سلام الله علیها...
  • سربازی از تبار سادات  
    • سربازی از تبار سادات
    در مکث کردن 
  • یاس در همدیگر رو دور نزنیم...
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در برای زیبایی ها...
  • منتظر در علائم سندروم اضطراب کرونا
  • یاس در ☕ عوارض مصرف نوشیدن بیش از اندازه چای
  • مطهر در کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد...
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)  
    • مبتلایِ حسین (علیه السلام)
    در تقویت‌کننده‌های ایمنی بدن رو بشناسید.
  • یاس در دلتنگی....
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در میوه =بانک خون
  • نور در ​بیایید با باورهای سمی خداحافظی کنیم
  • یاس در میوه =بانک خون
  • یاس در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در انسان باشیم...

موتور جستجوی امین

موتور جستجوی امین
تیر 1404
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

اللهم عجل لوليك الفرج.....الهي آمين

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آستان مقدس شهدای گمنام
  • امام زمان
    • محرم 1400 به نیت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
  • اهل بیت
    • فاطمیه
  • بانو اسلامی
  • بدون شرح
  • بماند به یادگار
  • تربیت فرزند
  • تلنگر
  • تولیدی خودم «عکس، فیلم، متن»
  • جملات ناب
  • حکایت
  • سخن بزرگان
  • شهید
  • شهید گمنام
  • صرفا جهت اطلاع
  • صرفا جهت خنده
  • صرفا جهت سلامتی
  • عمومی
  • محرم حسینی
  • محرم ۱۴۰۲
  • معرفی کتاب
  • من حسینی شده دست امام حسن ام
  • نکات اخلاقی
  • همسرانه ، عاشقانه
  • همه چیز در مورد کرونا
  • ولایت
  • چهارشنبه های امام رضایی
  • کتاب دخترشینا
  • کتاب من زنده ام
  • کلام قرآنی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 13
  • رتبه مدرسه دیروز: 5
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 28
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 5
  • رتبه 90 روز گذشته: 44
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 7
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان