من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

تورا چشم در راهم يا اباصالح ادركني
|خانه
بازی های کامپیوتری
ارسال شده در 20 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در تربیت فرزند

افزایش پرخاشگری کودکان با بازی‌های کامپیوتری:

در بازی‌های فیزیکی چون «لی‌لی کردن»، «گرگم به هوا» و «گل کوچک» بچه‌ها هیجان‌های مثبت پیدا می‌کنند که به دنبال آن سیستم‌های قلبی عروقی و ایمنی آن‌ها فعالیت بهتری خواهد داشت. همچنین این بازی‌ها قدرت حرکتی، تعادل و مهارت‌های حرکتی را نیز افزایش می‌دهند.

از طرفی مهارت‌های شناختی کودکان هم در حین بازی افزایش پیدا می‌کند. برای مثال شناخت رنگ‌ها، طبقه‌بندی اشکال، راه‌های حل مسأله در هنگام بازی‌های فکری می‌تواند تقویت شود. در بازی‌های انفرادی نظیر بازی با پازل و بلوک‌های خانه‌سازی نیز خلاقیت کودک تقویت می‌شود و او می‌آموزد که چگونه خود را به‌طور مستقل سرگرم سازد. در سنین 2 تا 3 سالگی معمولا بازی‌ها به شکل انفرادی انجام می‌شود. با افزایش سن به 5 تا 6 سالگی به‌تدریج بازی‌ها به سمت بازی‌های گروهی پیش می‌رود و کودکان، همکاری و کنترل هیجانات را در حین بازی می‌آموزند.

‌ کودکان در سنین 18 تا 24 ماهگی شروع به بازی‌های نمادین یا خیالی می‌کنند. به‌طورمثال کودک به عروسکش غذا می‌دهد، به شکل نمادین از ظرفی که هیچ چیز در آن نیست غذا می‌خورد و در سنین بالاتر نقش بزرگترها را با دوستانش اجرا می‌کند. در این بازی‌ها کودک مهارت‌های زبانی، استمرار در بازی، افتراق واقعیت از خیال و همدلی را می‌آموزد. برای مثال وقتی در نقش مادر بازی می‌کند با مسوولیت‌ها و نقش محوری مادر بیشتر آشنا می‌شود و همدلی در او شکل می‌گیرد. مطالعات نشان می‌دهند کودکانی که کم‌تر تلویزیون تماشا می‌کنند و بیش‌تر بازی‌های خیالی و اجتماعی انجام می‌دهند در ارتباطات اجتماعی موفق‌ترند.

برخلاف باور عموم هرچه اسباب‌بازی ساده‌تر باشد فرصت خلاقیت و نوآوری بیشتری برای کودک فراهم می‌کند. با استفاده از شن‌های بهداشتی، خمیربازی و یا بلوک‌های ساده‌ی خانه‌سازی کودکان می‌توانند بر اساس رشد شناختی‌شان اشکال متنوعی را با دست خود بسازند. این در حالی است که یک آدم‌آهنی که فقط از خودش صدایی تولید می‌کند و یا یک ماشین پر زرق و برق کنترلی بعد از مدت کوتاهی جذابیت خود را برای کودک از دست می‌دهد.

باید توجه کرد که به دلیل تنوع زیاد و هیجان‌هایی که در این بازی‌ها ی کامپیوتریوجود دارد، کودک کمتر می‌تواند از بازی‌های دیگری که برای رشد اجتماعی او لازم است لذت ببرد و می‌خواهد از هر فرصتی برای بازی‌های کامپیوتری استفاده کند. از طرفی رابطه‌ی افزایش پرخاشگری در کودکان با میزان استفاده از بازی‌های کامپیوتری پرهیجان و باخشونت بالا نیز اثبات شده است. بنابراین استفاده از این ابزارها باید با نظارت خانواده در مورد نوع بازی و مدت زمان آن صورت گیرد.

شناخت مهارت پرخاشگری
نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوهیجدهم
ارسال شده در 20 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوهیجدهم

صدای کابل سربازها را بر تن و بدن برادرانمان می شنیدیم.آنها را حتی جلوی در سلول هایشان با ضربات کابل بدرقه می کردند.صدای ناله ی دکترها که همگی مسن بودند جگرمان را پاره پاره می کرد.به هیچ کس رحم نکرده بودند.هر چه آن ها فشار و شکنجه را بیشتر می کردند، نفرت ما را نسبت به خودشان بیشتر و ما را در عزم و تصمیم خودمان راسخ تر می کردند.آنها ناخواسته روح مقاومت را در ما پرورش می دادند.در این همه درد جسمانی ،این روح ما بود که بارور و بالنده می شد تا بتواند رنج بیشتری را تحمل کند.
روز بعد تقاضای ملاقات با رئیس زندان را کردیم.هر روز وعده ی سرخرمن می دادند.هر روز یک اتفاق جدید برای رئیس زندان رخ می داد و وعده ی ملاقات به یک روز دیگر موکول می شد.اسفندماه را با وعده و وعید آنها و ماساژ دست و بدنمان که سخت کوفته و زخمی شده بودند گذراندیم.در آخرین چهارشنبه ی سال حلیمه زیر در فالگوش نشسته و برایمان هرجمله ای را که می شنید تفسیر می کرد و امید می داد.
بهار 1361یواشکی از راه رسیده بود.ما هم در گوشی بهم تبریک گفتیم.زمستان 1360 خیلی سخت و دلگیر بود.بعدا از شنیدن آن همه خبر ناگوار،شلاق و شکنجه در غربت طاقت فرسای اسارت ،بغض مان شکست تا با گریه و عزاداری اندکی از اندوهمان بکاهیم.با این حال همچنان برای خلاص شدن دست و وپا می زدیم و مدام ملاقات با داوود (رئیس زندان) را تقاضا می کردیم.هنوز اولین هفته ی بهار را پشت سرنگذاشته بودیم که یک روز
صبح ،حسن در سلول را باز کرد و صدا زد:فاطمه ابراهیم،معصومه طالب!
ابتدا فکر کردم می خواهند ما را از هم جدا کنند .با نگاه نگران و مضطرب از هم خداحافظی کردیم.
بعد از گذراندن چند راهروی طولانی وارد اتاق شدیم که اتاق رئیس زندان(داوود ) بود،نزدیک ،به جایی که اولین شب برای بازجویی ما را به آنجا برده بودند.
در بدو ورود خانمی میانسال با ظاهری ساده و چارقدی به رنگ فیروزه با گل های ریز بنفش و کت و دامن رنگ و رو رفته ای که باکفش هایش هیچ تناسبی نداشت ،در برابر ما به نشانه ی ادب و احترام بلند شد و نشست .او قرار بود مترجم ما و رئیس زندان باشد اما متاسفانه بیشتر از اینکه رئیس زندان حرف بزند و او ترجمه کند ،خودش سخنرانی می کرد و بعد حرف های خودش را برای ما توضیح می داد.جالب این بود که نه به ما اجازه ی صحبت می داد و نه به رئیس زندان ،با لهجه عربی و فارسی دست و پا شکسته یک ریز و پشت هم نطق می کرد و حرف هایی از جنس نصیحت می زد.
در پایان سخنرانی اش گفتیم ما تقاضای ملاقات کردیم و می خواستیم صحبت کنیم.
گفت: هنوز هم حرف دارید؟
با تعجب گفتیم :ما که تا حالا حرفی نزدیم.این شما بودید که حرف می زدید.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوهفدهم
ارسال شده در 20 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوهفدهم

اما من او را برای دفاع از خودمان و رضای خدا زدم یعنی آنها هم که ما رابه قصد کشتن می زدند برای رضای خدا بود و از عمل خودشان راضی اند.اگر چه همه صداها و ناله هایی که می شنیدم نشانگر این بود که اسیر تنهاانسانی است که مرگ او دلیل و برهان نمی خواهد و هیچ کس برای کشتنش حتی عذرخواهی هم نمی کند.مگر نه این است که ما آدم ها همه از روی یک نسخه تکرار و تکرار شده ایم و نسخه ی آدم ،نسخه ی اصل ماست پس چرا بین نسخه ی اصلی و تکرار این همه اختلاف است.
احساس می کردم بعداز کتک خوردن و حتی کتک زدن عزت انسانی ام به بازی گرفته شده،چگونه انسانی بعد از کتک خوردن و حتی کتک زدن عزت انسانی ام به بازی گرفته شده .چگونه انسانی،انسان دیگری را می زند ،تکه پاره می کند و می کشد .این خوی وحشی گری از کجا آمده بود ؟چرا جنگ می توانست تا به این حد چهره ای خشن و زشت داشته باشد؟
هر کدام با خون خود روی درکرم رنگ سلول شعارهای «الله اکبر و لااله الاالله» را نوشتیم.خونمان برای نوشتن نام خدا مقدس شده بود.این قطره های خون که نام خدا بر دیوار نقش می کرد هدیه ی کوچک ما برای خداست.صورتم از اشک و خون پربود و در دل می گفتم«خدایا این قربانی کوچک را بپذیر » .در کناراین شعارها باتمام خشم ونفرتمان نوشتیم مرگ بر صدام.
همه ی اسرا اینقدر عصبانی و ناراحت بودند که برای اعتراض به رفتار وحشیانه ی بعثی ها شام و ناهار نگرفتند وهنوز صدای شعار از جاهای مختلف شنیده می شد.ماطبق معمول همیشه بعداز نماز«شعاروحدت و أمن یجیب »خواندیم.بچه ها حتی یک ضربه هم به دیوار نزدند.البته دست هایمان آنقدر ضربه خورده بود که توان ضربه زدن نداشتیم واقعا آن ها ملاحظه ی ما را می کردند. آخر شب صدای باز شدن تک تک سلول ها حتی سلول دکترها که قدری مسن تر بودند و غیرنظامی بودن آنها محرز بود،شنیده شد.همه را از سلول بیرون بردند،شمس هم که در آسمان نبود پس آنها را کجا بردند؟ در پایان ،در سلول ما هم بازشد .رئیس زندان بعداز مدتی چشم هایش را مالید تا ما را در آن فضای تاریک و بسته پیدا کند پرسید:
-لیش اتسون ضجیج؟انتن ما تدرن إهنا وین؟(چرا سر و صدا می کردید؟شما نمیدانید اینجا کجاست؟
- ما نمیدانیم !شما گفتید اینجا هتل سرای جنگی است.
-تدرن لیش انتن اهنا؟(شما میدانید چرا اینجا هستید؟)
_شما گفتید میهمان شما هستیم.
-لیش إتکتبتن علی الباب هتافات ،امحن التهافات.(چرا روی در شعار نوشتید،شعارها را پاک کنید)
_می خواستیم ،شما ببینید با میهمانتان چطوررفتار می کنند.
-امحن الباب (در را سریع پاک کنید)
در را محکم کوبیدند و رفتند.اطراف ما خالی شده بود.همه ی برادرها را که بعداز خدا،قوت قلب و تکیه گاه ما بودند بردند.به کجا؟نمی دانستیم.همه جا ساکت بود.تنها صدایی که این سکوت جانفرسا را می شکست ،صدای زوزه های باد و گاهی صدای ضد هوایی ها بود که نشان از تداوم جنگ و مقاومت نیروهای ما داشت.نیمه های شب صدای ناله ها و قدم هایی که به سختی بر زمین کشیده می شدند ،ما را فالگوش زیر در برد.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوشانزدهم
ارسال شده در 17 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوشانزدهم

گویی همه ی این فریادها طی این یک سال و اندی در گلویمان حبس شده بود.ما تمام درد و رنجمان را فریاد می کردیم.
روح خسته مان دلتنگ امام بود.برای ایران بی تاب بودیم.چندین ماه اسارت و حقارت و آزار تن،روحمان را آزرده کرده بود و به دنبال فرصتی برای فریاد بودیم.صدای ما بلندتر از هرصدایی بود که راهرو شنیده می شخد.اصلا هیچ برنامه ریزی قبلی در کارنبود.یکباره بعد از تلاوت قرآن حنجره هر چهارنفرمان باز و سینه مان از فریاد شکافته شد.واکنش بعثی ها را نمی توانستیم پیش بینی کنیم.همچنان می خواندیم:خمینی ای امام ،خمینی ای امام!ای مجاهد .ای مظهر شرف…
ناگهان در باز شد .آنقدر صدایمان بلند بود که این بار متوجه صدای وحشت آور چرخش کلید توی قفل نشدیم.ناگهان سه نگهبان را بالای سر خود دیدیم که یکی از آنها قیس بود و دیگری عدنان و آن یکی آلن چولن.با کابل های چرمی که از داخل شان سیم های برق رد می شد.وارد سلول شدند و تا آنجا که قدرت داشتند به سر و تن ما زدند .فاصله بین ضربات آنقدر کم بودکه انگار هیچ ضربه ای به ضربه دیگر امان نمی داد.بی وقفه ضربه ها بر ما فرود می آمد و فحش و ناسزا بود که شنیدیم.هرکدامان گوشه ای گرفتار ضربات شلاق شده بودیم،حلیمه و مریم در قسمت حمام پ توالت مثل حریفی که در گوشه ای از رینگ بوکس گرفتار شده باشد،و من و فاطمه در دو گوشه ی بیرونی .جلادان گاهی جا عوض می کردند.مثل اینکه،داشتند دق دل چند ساله شان راخالی می کردند.با شدت گرفتن ضربات ،خون از دست و سرمان راه افتاده بود.بیشترین سهم کابل هایی که بر من فرود می آمد از طرف آلن چولن بود که خشمش ماهیت مزورانه ی او را آشکار می کرد.همین طور که کف دست هایم را حائل سرم کرده بودم تا از شدت ضربه هایی که برسر و صورتم می کوبید کم کنم،یکباره کابل را از دستش کشیدم و تا انجا که قدرت داشتم به پاها و هیکل او ضربه می زدم .باورم نمی شد چقدر زورم زیاده شده بود.و آخرین نفر بود که سلول را ترک کرد.وقتی در را بستند صدای جیغ و فریاد ما آرام شد هنوز صدای برادران شنیده می شد.شعار«الله اکبر،لااله الا الله» ،وزیر نفت را می شنیدیم که می گفت :»نصر من الله و فتح قریب« ،هرکس صدای منو می شنود جواب بده.و بقیه یکپارچه «و بشّرالمومنین »سر می دادند.
سلول ما ساکت شده بود.هرکداممان در گوشه ای مچاله شده بودیم و ناخن هایمان کنده ،سرمان شکسته و تنمان سیاه و کبود شده بود.بغضی سنگین گلویم را می فشرد.با اینکه می دانستم باید آن گونه که سزاوار اسم و رسم دختران خمینی است مقاومت کنم،
اما به خودم حق دادم جایی که مردها هم به اشک پناه می برند ،گریه کنم.بغضم شکست و ریز ریز در گوشه ای اشک ریختم.حلیمه و مریم از داخل حمام و دستشویی به این طرف آمدند.هنوز کابل توی دستم بود.فاطمه گفت:چقدر دلم خنک شد وقتی دیدم کابل توی دستته و داری می زنیش ،چطوری کابل به دست تو افتاد؟
توضیح دادم که دستم حائل سرم بود و در یکی از ضربات ناگهان کابل را کشیدم و در حالی که هنوز کابل در دست من بود و بی اختیار به او می زدم،فرار کرد.

فاطمه گفت :ولی اگر کابل داخل سلول بمونه می تونن قضیه را خلاف جلوه بدن و بگویند شما سربازهای ما را شلاق زدید و برای ما بد می شه .
بلافاصله به دریچه زد که بی حرف و صدا فقط کابل جامانده را بیرون بیندازد قیس با چشمان پر اشک دریچه را باز کرد.فاطمه بلافاصله کابل را بیرون انداخت اما قیس گفت:
-العفو،أنا جندی شیعی ،أآنه ما ضربتچن بالسوط ،أنا ضربت دینی ،آنه مأمور و معذور ،لازم أعدام نفسی(منو ببخشید من یک شیعه ام من به شما شلاق نزدم به دینم شلاق زدم.من مأمور و معذور بودم من مستحق مرگ و مردنم.کاش مرا داربزنند و تکه تکه ام کنند)
این آخرین بار بود که قیس را دیدیم.
اگر چه هم شلاق خورده بودم و هم شلاق زده بودم ،اشکم بی امان می ریخت. فاطمه گفت: درد داری؟تو که هم خوردی ،هم زدی چرا گریه می کنی؟
نه؛ به خاطر درد نیست،به خاطر اینه که از وقتی اسیر شدیم شرایط به گونه ای بوده که شاهد جلوه های زشت و شیطانی وجودم یعنی خشم و عصبانیت و فحش و امروز هم کتک کاری بوده ام.فقط خودمون می تونیم همدیگر رو دوست داشته باشیم و به هم محبت کنیم و یواشکی دور از چشم اونا بخندیم .از این همه خشم و نفرت و دشمنی متنفرم .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت صدوپانزدهم
ارسال شده در 17 آبان 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب دخترشینا

#من_زنده_ام

#قسمت_صدوپانزدهم

سلول تنگ و تاریک ما ،ماتمکده شده بود.پس بذل و بخشش های دشمن بی سبب نبود و آن تخم مرغ اضافی و هواخوری و دکتر استرسی … معنای دیگر داشت.
اینها نشانه های پیروزی و خوشحالی دشمن بود.کاش ما را آنقدر گرسنگی می دادند که می مردیم .کاش مرا برای مداوا به درمانگاه نمی بردند.کاش همیشه درسلول می ماندیم و اصلا هوا نمی خوردیم تا خفه شویم .کاش در این مصیبت بزرگ کسی با ما همدردی می کرد.کاش کسی خودش را شریک غم می دانست.کاش می توانستیم این مصیبت رابا کسی تقسیم کنیم تا سهم ما کمتر شود.
با همه ی سنگینی این مصیبت و اندوه نمی خواستیم بعثی ها متوجه حزن ما شوند.مسیر روزمرگی را همچنان ادامه می دادیم.
آن روزها برای شهید بهشتی و هفتاد و دو تن از یارانش شبانه روز نماز و قرآن می خواندیم.دو طرف سلول بی سرو صدا بود.از دیوار هیچ طرفی صدایی در نمی آمد .هرچه به دیوار ضربه می زدیم پانزده،بیست و هفت ،یک ،بیست و هشت ،یعنی « سلام » دریغ از یک ضربه که معنی خشم و عصبانیت بدهد و بتواند ما را به سوی دیگر پرتاب کند.هر دو طرف سلول هایمان خالی بود.
پاییز گذشت.با آمدن زمستان دوم ،صدای زوزه های باد که شبیه فریادهای اعتراض انقلابیون بود،ما را متوجه دیوار رو به خیابان کرد.
روزهای که در قبر می خوابیدم تا از هر چه تعلق خاطر است آزاد شوم و حالا در درس عملی رها شدن از دنیا ما چه نمره ای می گرفتیم!حالا ما از تمام دنیا رها شده بودیم !اما قانع و امیدوار بودیم.بلافاصله بعداز وارسی های اولیه می خواستیم همسایه ها را بشناسیم به این امید که همان همسایه های قبلی باشند.به دیوار ضربه زدیم.پانزده ،بیست و هفت،یک ،بیست و هشت ،«سلام» ،بلافاصله جواب دادند:سلام ،خواهرها خوش آمدید .دوباره ضربه زدند:
-زن با یک دست گهواره و با دست دیگر دنیا را تکان می دهد.جمله آشنابود.آره همسایه های خودمان بودند؛دکترها و آن طرف هم در سلول کناری مهندس ها ساکن بودند.فقط ما جابه جا شده بودیم.بعداز چند روز تصمیم گرفتیم خبرهای ناگواری را که به دست آورده بودیم به آرامی به همسایگان برسانیم .همدردی در آن شرایط سخت می توانست قدری از عمق مصیبت بکاهد و آن را قابل تحمل کند.ابتدا با مهندس ها شروع به صحبت کردیم .آرام آرام خبر را در زرورقی از گل های لاله تقدیم کردیم اما آنها خبرهای ناگوار دیگری داشتند و به ماهم گفتند .هر خبری دیوارها را قطورتر و سلول ها را تنگ تر می کرد .و فشار خبرهای ناگوار سخت کلافه مان کرده بود.از اینکه نمی توانستیم ایران باشیم زجر می کشیدیم .دلم می خواست در این درد و مصیبت با مردم همراه باشم.
حالا دیگر هروقت گروهبان قراضه قهقه سر می داد و صبح ها تخم مرغ
می دادند و لیوان چای را پرمی کردند،می ترسیدیم که شاید این شور و شادی تعبیری از پیروزی های سردار قادسیه شان باشد یا گماشته هایشان اوضاع کشورمان را به هم ریخته باشند.طاقتمان طاق شده بود.فکر می کردیم برادرها حتما خبرهای بیشتری دارند اما ملاحضه کرده و به ما نمی گویند .حکایت ما شده بود مثل حکایت همه پرندگانی که برای خلاصی از قفس خود را به در و دیوار می کوبند و چیزی عایدشان نمی شود جز بال های خونی.
صبح جمعه به یاد چندماه قبل آیاتی از کلام الله مجید را با صوت حزین از سوز دل برای شادی روح شهدا خواندم .چنان از اخبار دریافتی و فضای جنگ متاثر بودیم که می خواستیم انتقام خون همه ی شهیدانمان را از آنهابگیریم .هرچه نگهبان فریاد می زد:عصفور!سکتی(بلبل 1ساکت باش)
بی اعتنا بودم .همه چیز دست به دست هم می داد تا ما را بی قرارتر کند.رفت و آمد پی درپی موش هایی که مالکیت آنجا برایشان قانونی تر از ما بود ؟ اضافه شدن سهمیه ی تخم مرغ آن روز خشم و عصبانیت ما را بیشتر کرده بود.دهه فجر و پیروزی نزدیک بود .به یاد همه ی خاطرات و شهدای انقلاب و جنگ ،بعداز تلاوت قرآن ،هرچه از سرودهای انقلابی به یاد داشتیم هم صدا با هم خواندیم .هیچ کس جلودارمان نبود.به ضربه هایی که از دیوار می شنیدیم و یقینا می خواستند ما را به آرامش دعوت کنند پاسخ ندادیم.

ادامه دارد… ✒

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 73
  • 74
  • 75
  • ...
  • 76
  • ...
  • 77
  • 78
  • 79
  • ...
  • 80
  • ...
  • 81
  • 82
  • 83
  • ...
  • 146

آخرین مطالب

  • مرگ آرام مغزی کودکان با موبایل
  • غروب دریا
  • خانواده همسر
  • بیت المال ...
  • دعای هر روز ماه صفر 
  • ​با ترس فرزندمون از تاریکی چه کنیم؟
  • التماس دعای فرج
  • ​مشهدی های مهمان نواز 
  • مهمان نوازی...
  • مهمان امام رضا جان....

آخرین نظرات

  • لاله  
    • https://nbookcity.com/book/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%b4%db%8c%d9%86%d8%a7-pdf>
    در دختر شینا قسمت صدوبیستم
  • یاس در جایگاه پدر ومادر 
  • یاس در شهیدی که حاج قاسم عاشقش بود
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در پیشنهاد معنوی..‌.
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در نجات از پیک ا میکرون....
  • یاس در الگوی ما حضرت زهرا سلام الله علیها...
  • سربازی از تبار سادات  
    • سربازی از تبار سادات
    در مکث کردن 
  • یاس در همدیگر رو دور نزنیم...
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در برای زیبایی ها...
  • منتظر در علائم سندروم اضطراب کرونا
  • یاس در ☕ عوارض مصرف نوشیدن بیش از اندازه چای
  • مطهر در کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد...
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)  
    • مبتلایِ حسین (علیه السلام)
    در تقویت‌کننده‌های ایمنی بدن رو بشناسید.
  • یاس در دلتنگی....
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در میوه =بانک خون
  • نور در ​بیایید با باورهای سمی خداحافظی کنیم
  • یاس در میوه =بانک خون
  • یاس در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در انسان باشیم...

موتور جستجوی امین

موتور جستجوی امین
اردیبهشت 1404
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

اللهم عجل لوليك الفرج.....الهي آمين

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آستان مقدس شهدای گمنام
  • امام زمان
    • محرم 1400 به نیت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
  • اهل بیت
    • فاطمیه
  • بانو اسلامی
  • بدون شرح
  • بماند به یادگار
  • تربیت فرزند
  • تلنگر
  • تولیدی خودم «عکس، فیلم، متن»
  • جملات ناب
  • حکایت
  • سخن بزرگان
  • شهید
  • شهید گمنام
  • صرفا جهت اطلاع
  • صرفا جهت خنده
  • صرفا جهت سلامتی
  • عمومی
  • محرم حسینی
  • محرم ۱۴۰۲
  • معرفی کتاب
  • من حسینی شده دست امام حسن ام
  • نکات اخلاقی
  • همسرانه ، عاشقانه
  • همه چیز در مورد کرونا
  • ولایت
  • چهارشنبه های امام رضایی
  • کتاب دخترشینا
  • کتاب من زنده ام
  • کلام قرآنی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 16
  • رتبه مدرسه دیروز: 4
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 32
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 6
  • رتبه 90 روز گذشته: 44
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 5
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان