من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

تورا چشم در راهم يا اباصالح ادركني
|خانه
من زنده ام قسمت هشتادوچهارم
ارسال شده در 11 مهر 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_هشتاد_و_چهارم

سریع بلند شدم. متوجه شدم از چند پله سقوط کرده‌ام. دوباره عینک را روی صورتم کشید و بقیه راه را ادامه دادم.
از صدای پا کوبیدن و سلام نظامی سرباز متوجه شدم که به مقصد رسیده‌ام. متوقف شدم و روی صندلی چرخداری نشستم. فکر کردم شاید باید آماده‌ی گرفتن عکس امنیتی باشم اما صندلی با سرعت زیاد به چرخش در آمد و به زمین افتادم. نمی‌خواستم تحقیر شده در گوشه‌ای افتاده باشم. بلند شدم و ایستادم. عینک را از چشمانم برداشتند. در اتاقی بزرگ و مجلل و پر نور سه نفر پشت میز در مقابل من نشسته و دو سرباز هم مقابل در ورودی ایستاده بودند. تلویزیون در حال نمایش تصاویری از صدام بود. تصویری که ده‌ها بار از تلویزیون بصره در آبادان دیده بودم؛ صدام طناب یک قبضه توپ را می‌کشید و شلیک توپ، فرمان شروع حمله‌ی هوایی، زمینی و دریایی، همزمان با استقرار دوازده لشگر زرهی مکانیزه و گارد ریاست جمهوری به بیش از هزار کیلومتر از مرز مشترک با ایران صادر می‌شد. صدام در مجلس عراق حاضر شده و صریحاً اعلام کرده بود قرارداد 6 مارس 1975 الجزیره از طرف ما ملغی است و با نفی منافع ایران در مجامع بین المللی تأکید کرد که عراق برای ایران در اروندرود حقی قائل نیست. یکی از آنها پرسید:
- معصومه طالب؟
- بله
- شنو شغلک؟ (شغلت چیه؟)
- محصلم ــ
- عربستانی؟
حالا دیگر فهمیده بودم منظورش یعنی اهل خوزستان هستی؟ سرم را به معنی مثبت تکان دادم.
- انت جنرال؟ (تو ژنرالی؟)
سرم را تکان دادم که نیستم اما برای توضیح بیشتر گفتم:
- أنا ما أعرف عربی (من عربی بلد نیستم)
-Can you speak English?
- A little
- فارسی حرف بزن، من ایرانی هستم.
تعجب کردم! فارسی را بدون لهجه‌ی کردی یا عربی حرف می‌زد.
- چطور ژنرال شدی؟
- من ژنرال نیستم و هفده سال دارم. ژنرال شدن نیاز به دوره‌ها و زمان طولانی دارد.
گفت: نه، برای ژنرال خمینی شدن فقط انقلابی بودن کافیه.
- نماینده‌ی فرماندار هم که هستی؟ یک دانش‌آموز با فرمانداری چه کار داره؟
متوجه شدم پرونده‌ای که مقابل اوست مربوط به من است. از این دو تکه کاغذ چه پرونده‌ی قطوری ساخته بودند!
- اسم دبیرستانت چیه؟
- دبیرستان مصدق
- راهنمایی، دبستان؟
- شهرزاد- مهستی
- چند تا خواهر برادرید؟
- من و مریم با سه برادر
- چند ساله هستند؟
- دوازده، ده، هشت سال
- اسمشان چیه؟
- مصطفی، مرتضی، مجتبی
- شغل پدرت چیه؟
سلسله‌وار دروغ می‌بافتم. یادم آمد توی تنومه که اینها دنبال حرس خمینی (پاسدار) بودند، اغلب بچه‌ها می‌گفتند ما کناس هستیم، خیلی‌ها اصلاً نمی‌دانستند کناس یعنی چه اما وقتی می‌گفتند کناس هستند آنها را به حال خود رها می‌کردند، همه همین کلمه را به کار می‌بردند.
گفتم: کناس (جاروکش)
افسر بعثی گفت: لیش کلّ الایرانیین فرّاشین؟ (چرا همه‌ی ایرانی‌ها جاروکش هستند؟)
مترجم ایرانی گفت: همه‌ی ایرانی‌ها جاروکش نیستند، انقلاب خمینی انقلاب جاروکش‌ها بود.
مادرم می‌گفت: دروغ دروغ میاره. یکی که گفتی ده تای دیگه پشتش می‌آید. او حتی دروغ مصلحت‌آمیز هم یادمان نداده بود. با هر دروغ تعداد ضربان قلبم تغییر می‌کرد و سرعت جریان خونی را که به صورتم هجوم می‌آورد احساس می‌کردم. می‌خواستم رد گم کنم و هیچ نام و نشانی از خودم و خانواده‌ام باقی نگذارم.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت هشتادوسوم
ارسال شده در 11 مهر 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_هشتاد_و_سوم

من آخرین نفر بودم. با وجود این همه دقت و وسواس تفتیش‌کننده فقط توانستم سنجاق شلوارم را نجات دهم و به زیرکی خودم احسنت گفتم. او رفت و ما ماندیم و صندوقچه‌ی سحرآمیزی که صاحب ما شده بود. روی دیوارهای سرد و سنگی آن خطوطی نقش بسته بود که یادگار ساکنان قبلی صندوقچه بود. چقدر خوب بود که حلیمه بهتر از ما عربی می‌دانست.
از او پرسیدم: حلیمه چی نوشته؟
گفت: اسم و تاریخ و محل شهادت ساکنان قبلی این دخمه‌هاست.
دوباره پرسیدم: یعنی ساکنان قبلی این صندوقچه را کشته‌اند؟
او توضیح داد که نام دختری به نام بنت الهدی هم بر یکی از سنگ‌ها حک شده که در فلان خیابان در فلان تاریخ اعدام می‌شود. چه صندوقچه‌ی رازآلودی! ما خط به خط این نوشته‌ها را می‌خواندیم و رمزگشایی می‌کردیم و خود را در صف اعدام می‌دیدیم.
دوباره صدای چرخش کلید در قفل آهنی و فریادهایی خشمگین و جمله هایی مبهم و گنگ از سمتی ناپیدا تا ته گوشم پیچید. چهار پتو به داخل انداختند. فاطمه گفت: این پتو یعنی اینکه می‌توانید بنشینید.
- نه، یعنی اینکه اینجا ماندنی هستیم.
- نه، فقط برای امشب است چون فردا سی‌ام مهر و پایان جنگ است.
- ما ماندنی نیستیم.
از لابلای چند نرده‌ی آهنی که در دیوار مقابل فرو رفته بود شعاع‌هایی از نور خورشید خود را به سختی به داخل صندوقچه می‌رساندند. این رشته‌های نازک نور برایمان حکم ساعت را داشتند. هر چهار پتو را روی هم انداختیم و به نماز ایستادیم. خواهرها نماز کامل خواندند اما من که قصد ده روزه نکرده بودم، نمازم را شکسته خواندم.
هر چند دقیقه یکبار دریچه باز می‌شد و یک نفر می‌آمد و می‌گفت: اربعه بنات الخمینی
و دریچه در نهایت عصبانیت بسته می‌شد.
اما این بار به جای دریچه، در باز شد. نگهبان پرسید:
- چم نفر، شنو اسمهن؟ (چند نفرید و اسمتان چیست؟)
از روی ورقه‌ای که در دستش بود خواند و گفت: فاطمه ابراهیم؟ حلیمه محمد؟ مریم طالب؟ معصومه طالب؟
اسم پدرم (طالب) را که شنیدم قوت گرفتم. از آن به بعد مرا معصومه طالب صدا می‌زدند. نام پدرم پسوند نامم شد. و این یعنی اینکه پدرم همیشه با من خواهد بود، کسی که تکیه‌گاه و نقطه‌ی فوت زندگی‌ام بود، کسی که در خیال من به جنگ دیو و جادو می‌رفت، کسی که می‌توانست از آب تندروی کودکی‌ام بپرد، کسی که می‌توانست مسئله‌های سخت زندگی و خانواده را حل کند، کسی که در نبودش، عکس قاب گرفته‌اش به میهمانخانه‌مان جذبه و به برادرانم اقتدار می‌داد. از آن به بعد اسمش همراه من بود.
شب دو کاسه‌ی سبز پلاستیکی و چهار لیوان قرمز پلاستیکی را به دستمان دادند. در کاسه‌ها مقداری آب رب گوجه ریخته بودند. چهار تا نان ساندویچی هم به ما داده بودند لای آنها هر نوع آشغال و زباله‌ای را می‌توانستی پیدا کنی. تقریباً یک هفته از آمدنم به عراق می‌گذشت اما هنوز به غذا میل نداشتم. مریم هم که تازه از مسمومیت خلاص شده بود وضعی مثل من داشت. تقریباً هر سه تایی آب به آب شده بودیم. هر بار که صدای باز شدن در را می‌شنیدیم کفش‌هایمان را می‌پوشیدیم و سرپا می‌ایستادیم. این بار که در باز شد دو سه ساعت از رفتن آن رگه‌های نور گذشته و شب شده بود، نگهبان بعثی وارد صندوقچه شد و گفت: معصومه طالب.
عینک کوری را به دستم داد و گفت: کظی. (بگیر).
بدون هیچ‌گونه مقاومتی عینک را گرفتم و بر چشم زدم. چه راحت پذیرفته بودم که باید از دیدن محروم شوم. اگرچه عینک زده بودم اما سرم را به عقب می‌کشیدم یا چانه‌ام را به سینه می‌چسباندم تا بتوانم مسیری را که در آن هستم، ببینم اما بعد از ضربه‌ای که به سرم کوبیده شد، دیگر سرم را نچرخاندم. سرباز بعثی گوشه‌ی مقنعه ام را می‌کشید تا سرعتم را بیشتر کنم. از فریادش فهمیدم که باید تندتر بروم. قدم‌هایم که تند شد… آخ
یکباره زمین زیر پایم خالی شد و از وحشت یک سقوط بی‌انتها با تمام وجود جیغ کشیدم و هوا را چنگ زدم. افتادنم باعث شده بود عینک کوری‌ام کمی جابجا شود. پاهای گنده‌ای را دیدم که در کفش‌هایی به اندازه‌ی یک پارو بر تن و بدنم می‌کوبید.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت هشتادودوم
ارسال شده در 11 مهر 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_هشتاد_و_دوم

فصل پنجم
زندان الرشید بغداد

همه‌ی حواسمان متوجه آنها بود و اینکه با هیچ دست‌اندازی سرمان یا دست و پایمان تکان نخورد. با شیب ناگهانی و شدید ماشین یک‌باره دلم ریخت و ماشین توقف کرد. حالا دیگر با آن همه تشرهای امنیتی نمی‌توانستیم به عینکمان دست بزنیم. از ماشین پیاده شدیم. بی‌‌اختیار دست مریم را گرفتم، دوباره فریاد کشید. از فریادش جز لعن و لحن خشن ممنوع گفتنش حرف دیگری نمی‌فهمیدم. دستم را از دست مریم جدا کردم. وارد یک اتاق شدیم، عینک‌ها را از روی چشم‌مان برداشتند. یک نفر نظامی پشت میز نشسته بود و دیگری با لباس شخصی در کنارش ایستاده بود. گفتند: اشیای قیمتی و هرچه را که دارید تحویل دهید.
جز ساعت مچی چیزی نداشتیم. دوباره عینک‌های کوری‌مان را زدیم و وارد آسانسور شدیم. آسانسور آنقدر در طبقات مختلف، بالا و پایین رفت که نفهمیدیم در طبقه‌ی چندم پیاده شدیم.
در یک راهروی دراز، مقابل یک در بزرگ آهنی قرار گرفتیم که میله‌های قطوری از بدنه‌اش عبور می‌کرد و محکم به زمین کوبیده می‌شد و قفل‌های بسیار سنگینی داشت. چند قفل در آن چرخید تا باز شد.
از زیر آن عینک کوری بیرون آمده بودیم و به داخل صندوقچه‌ای تاریک فرستاده شدیم. مدتی طول کشید تا چشمان‌مان به تاریکی عادت کرد و توانستیم اطراف را ببینیم. آنجا دیوارهایی کاشی شده داشت. کاشی‌های قهوه‌ای سوخته بودند دقیقاً رنگ صندوقچه‌ی بی‌بی. خدای من چه شباهتی! مرا این همه راه به صندوقچه‌ای که بی‌بی جواهرات و ظرف‌های عتیقه و میهمانی‌اش را در آن نگه می‌داشت آورده‌ای؟ صندوقچه‌ای که من و احمد و علی گاهی دور از چشم بی‌بی چادرش را روی سرمان می‌انداختیم و به داخل آن می‌رفتیم و خاله‌بازی و قایم‌باشک بازی می‌کردیم، اما آخرش بی‌بی ما را پیدا می‌کرد!
چشمم که به نور آنجا عادت کرد اولین کسی که در آن صندوقچه پیدا کردم مریم بود. چه خوب که هنوز خواهرم مریم با من بود. دستانش را فشردم. فاطمه و حلیمه را دیدیم که مثل کوه، مقاوم و مغرور گوشه‌ای ایستاده بودند. سرباز رفته بود و ما تنها شده بودیم.
بی‌آنکه حرفی بزنیم یک ساعت تمام به چهار دیواری اطرافمان و تمام زاویه‌ها و رنگ و شکل و اندازه‌ها و پستی و بلندی ضندوقچه خیره بودیم. فضای آنجا آنقدر کوچک بود که وقتی دست‌هایم را باز می‌کردم به دیوار می‌خورد.
وقتی به دیوارهای بتنی و آن همه دژ و در و قفل و میله‌های آهنی نگاه کردم، احساس کردم گرانبها و قیمتی شده‌ام. روی در صندوقچه دریچه‌ای به طول و عرض دو وجب در یک وجب بود. معنی در را می‌دانستم اما نمی‌دانستم این دریچه برای چیست؟ هنوز به اندازه‌ی کافی اطراف را وارسی نکرده بودیم که دریچه باز شد و از آن سوی در، چهره‌ای مثل شبح فریاد زد: تفتیش، تفتیش…
و بعد از آن صدای چرخش کلیدها و قفل‌های در جادویی شنیده شد. فکر کردم کسی قرار است به صندوقچه وارد شود ولی نه!
سربازی از پشت دریچه گفت: حجاب، نزعن کل الملابس و البنطلونات. (روسری، لباس‌ها و شلوار همه را درآورید.)
ما را که بی‌حرکت دید خانمی با لباس نظامی وارد شد.
بدون اینکه آب دهانش را روی ما بریزد گفت: وحدة وحدة (یکی یکی)
باید یک گوشه می‌ایستادیم تا او یکی یکی ما را تفتیش کند. هر تکه لباس را که بازرسی می‌کرد می‌گفت: الگطعه التالیه. (تکه‌ی بعدی)
فاطمه یک گیره‌ی سر سیاه رنگی داشت که می‌خواست نگهش دارد و دست و پا شکسته باهاش بحث می‌کرد که آن گیره و کش سرش را به او پس بدهد اما او به شدت دست فاطمه را پس زد. پیش خودم فکر کردم اگر متوجه سنجاق شلوارم شود و آن را از من بگیرد با این شلوار چگونه راه برم؟ سنجاق را از شلوارم کندم و یواشکی آن را به مریم که قبل از من تفتیش شده بود، دادم.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت هشتادویکم
ارسال شده در 11 مهر 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_هشتاد_و_یکم

راننده و سرنشین جلو، از همان ابتدای حرکت، نوار یک خواننده‌ی عرب را روی ضبط ماشین گذاشتند و پیچ صدا را تا آخر بالا بردند. سر و کولشان را با آهنگ آنچنان پیچ و تاب می‌دادند که انگار در کنسرت زنده‌ی یک خواننده‌ی مشهور نشسته‌اند. عینک ها را یک گوشه انداخته بودیم و هرچه به شیشه می‌کوبیدیم فایده‌ای نداشت. باز صد رحمت به هنرپیشه‌ی تبلیغ خمیردندان کلگیت. مریم مرتب زردآب بالا می‌آورد. نگاه‌های معصومانه‌اش بی‌رمق شده بود. بالاخره در بین راه توقف کردند.
درمانگاه شلوغی بود. همه‌ی مراجعین و کارکنان برای تماشا از درمانگاه بیرون آمده بودند. نمی‌دانم ما را به چه عنوانی معرفی کرده بودند. بعضی از آنها با غیظ و غضب و بعضی دیگر شاد و سرمست به ما خیره شده بودند. هرکس به درجه‌ی مستی‌اش مشتی، لگدی، سنگی به سمت ما پرتاب می‌کرد. آنها هم با ناسزا و دشنام و رفتارهای ناپسند ما را بدرقه کردند. اما در میان این جمعیت آدم‌های محزون و متعجب هم بودند. نمی‌دانم آیا اسیر گرفتن چهار دختر، تا این حد می‌توانست افتخارآفرین باشد؟ این حجاب بیشتر از آنچه برایشان معنی دینی داشته باشد معنی سیاسی و استراتژیک داشت.
فاطمه گفت: می‌خوای دکتر تو را هم ببینه؟
گفتم: نه، من همون چهار تا لوموتیل دلم را آروم کرده. حوصله‌ی سؤال و جواب ندارم.
فاطمه و مریم پیش دکتر رفتند. فاطمه که برگشت گفت: دکتر بیشتر از آنکه از وضعیت بیمار بپرسد مشتاق اخبار جنگ است. مدام می‌پرسید شما را چرا گرفته‌اند؟ کجا گرفته‌اند؟ کِی گرفته‌اند؟
از اوضاع ایران می‌پرسید. بعد هم بدون اینکه از وضعیت مریم بپرسد به او سرم وصل کرد.
یک ساعت در آن درمانگاه منتظر بودیم. دکتر هر چند دقیقه یک‌بار سؤال جدیدی برایش مطرح می‌شد و دوباره فاطمه را سؤال‌پیچ می‌کرد. هنوز همه بیرون بودند و با همان فضاحتی که از ما استقبال کرده بودند بدرقه شدیم. حلیمه از برخورد مردم خیلی متأثر و مغموم شد. گریه کرد و گفت: به چه گناهی با ما این‌گونه رفتار می‌کنند؟ بی‌حرمتی به این اندازه؟ مگر ما دو تا کشور مسلمان نیستیم؟ مگر ما خواهر دینی آنها نیستیم؟
فاطمه گفت: یادتون نره اینجا سرزمین کوفه و کربلاست. همان جایی که اهل بیت امام حسین (ع) را به اسیری در شهر چرخاندند و به آنها بی‌حرمتی کردند. اگر به ما محبت می‌کردند باید تعجب می‌کردیم.
هنوز یک ساعتی از آنجا دور نشده بودیم که کنار یک قهوه‌خانه سرراهی توقف کردند. ما با قیافه‌های خسته و ژولیده و مریض هرچه اصرار کردیم که میل به هیچ غذایی نداریم و داخل ماشین می‌مانیم قبول نکردند و گفتند: لازم اتگعدن علی الطاولة حتی لو ما اتریدون لو تاکلن شی. (باید بیایید سر میز بنشینید، حتی اگر نخواهید چیزی بخورید.)
چند میز مستطیل شکل شش نفره در آن قهوه‌خانه‌ی فرسوده و کثیف چیده شده بود. ما چهار نفر در یک ضلع میز بغل هم و آن دو نفر در دو ضلع دیگر میز نشستند. چهار پرس غذا شبیه کباب بره روی میز گذاشتند. آن دو با ولع دهان باز می‌کردند و نمی‌دانم این لقمه‌ها را درسته به کجا می‌فرستادند. گاهی استخوانی را گاز می‌زدند و نیمه‌ی دیگر را تعارف می‌کردند.
شبیه گرگ‌های آدمخوار بودند. بی‌اراده توجهم به آنها جلب شده بود. راستش ترسیده بودم.
فاطمه که متوجه نگاه وحشت‌زده و خیره‌ی من شد، گفت: بی‌خیالشون شو.
گفتم: می‌ترسم پرس بعدی‌شان ما باشیم، یا ما را به عنوان دسر بخورند.
بعد از اینکه با فشار آب لقمه‌های در راه مانده را به شکمبه‌های چرمی فرستادند، دست‌ها را به پشت سیبیل‌های خیس خود مالیدند و گفتند:
- یالّا روحن. اسرعن. (یالّا بروید. عجله کنید.)
نمی‌دانستم چند ساعت دیگر در راه هستیم. هیچ کس و هیچ چیز برایم آشنا نبود. انگار گم شده بودم. دیدن هیچ صحنه و منظره‌ای مرا از حس گمشدگی بیرون نمی‌آورد. تا قبل از اینکه به قهوه‌خانه برسیم اگر می‌دیدند عینک لعنتی را از چشممان برداشتیم چشم‌پوشی می‌کردند اما یک ساعت که از قهوه‌خانه دور شدیم خیلی بداخلاق و خشن شدند. سربازی که کنار راننده نشسته بود دائماً فریاد می‌کشید: لیش نزعتن النظارات، لیش اتباو عن برّا، لیش تتحرکن رأسهن، لیش تحچن؟ (چرا عینکتان را درآوردید، چرا به بیرون نگاه می‌کنید، چرا سرتان تکان می‌خورد، چرا حرف می‌زنید، چرا به یکدیگر نگاه می‌کنید؟)
ماشین آژیرکشان با سرعت بالا حرکت می‌کرد. از آنجا به بعد کوچک‌ترین حرکت ما را زیر نظر داشتند و دائماً عربده می‌کشیدند و تهدید می‌کردند. مانده بودم این غذایی که خوردند کباب بره بود یا کباب سگ که اینطور وحشی‌شان کرده بود.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت هشتادم
ارسال شده در 9 مهر 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_هشتادم

بدون آب چهار تا قرص را خوردم. خواهرها به هر شکل بود تا صبح مرا تحمل کردند و من با همان شرایط نماز خواندم. روشنی صبح در این سیاهچال‌ها پیدا نبود اما گذر زمان نشان از سپیده‌ی صبح داشت. دو نگهبان در را باز کردند و گفتند: گومن اطلعن برّا. (بلند شید بیایید بیرون)
چشم‌هایم را آماده‌ی بستن کرده بودم اما این بار ما را بدون عینک از سلول بیرون بردند. نسیم صبحگاهی صورتم را نوازش می‌داد. بادهای پاییزی چند درخت نخلی را که در مسیر عبور ما بودند تکاند و چند خرمای خشک (دیری) را بر زمین انداخت. به آن خرمای خشک لبخندی زدم. خرما تنها عنصر آشنای آن حیاط بیگانه بود که نتوانستم بی‌تفاوت از کنارش عبور کنم. بی‌اعتنا به لوله‌ی تفنگی که به کمرم کوبیده می‌شد خم شدم و یک چنگ خرما از روی زمین برداشتم. همزمان با خم شدن من یکی از سربازهای بعثی گفت: امشن، ذبی هم. (راه بیوفت، بندازشون).
اعتنا نکردم شمردم؛ در چنگ من به اندازه‌ی شش تا خرما بود. به هر کدام از بچه‌ها یکی دادم و دو تا را هم به دو سرباز عراقی دادم که با اسلحه ما را بدرقه می‌کردند.
حلیمه می‌گفت: هیچوقت مزه‌ی خرما را اینقدر خوب احساس نکرده بودم.
این دانه‌های خرما تا بیست و چهار ساعت ما را نگه داشت.
برای این که دوباره چیزی را از زمین برنداریم عینک‌های امنیتی را آوردند و روی چشممان گذاشتند. تمام مسیر هر چهار نفرمان دست‌های یکدیگر را گرفته بودیم و تلوتلوخوران می‌رفتیم. البته با هر مانعی به زمین می‌خوردیم.
سوار ماشین آمبولانس تویوتای نویی شدیم که هنوز روکش‌های صندلی آن را جدا نکرده بودند. عراق با همه‌ی تجهیزات رزمی و بهداری کامل و مجهز پا به جنگ گذاشته بود. برخلاف مسیر تنومه به بصره، کسی پشت ننشست. راننده و یک سرنشین جلو نشستند. بصره مانند آبادان شهر مرزی بود. گاهی عینک امنیتی را بالا و پایین می‌کردیم تا چیزی ببینیم. هیچ خبری از سر و صدای توپ و خمپاره و بمباران هواپیماها نبود. مردم در شرایط عادی زندگی می‌کردند. حتی بچه‌های مدرسه با کیف و کتاب و روپوش مرتب در مسیر مدرسه بودند . نبض زندگی مردم، عادی می‌زد. هیچ نگاهی مضطرب و هیچ چهره‌ای پریشان نبود. هیچ خانه‌ای بر سر اهل و عیال صاحب‌خانه آوار نشده بود. خانه‌ها سنگربندی نشده بود. خدایا آبادان کجا، بصره کجا؟ خرمشهر کجا، بصره کجا؟ بعثی‌ها با مردم می‌جنگیدند و ایران با ارتش بعث و سربازان نظامی. اسیران ما سربازان و نظامیان عراقی و اسیران آنها مردم غیرنظامی و ساکنین شهرها و مسافران جاده‌های شهرها بودند.
با چهار لوموتیلی که بالا انداخته بودم دل‌پیچه‌ام آرام گرفته بود. اما مثل اینکه این بار نوبت مریم بود. اوضاعش سخت به هم ریخته شده بود و از درد مثل مار زخمی به خودش می‌پیچید.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 81
  • 82
  • 83
  • ...
  • 84
  • ...
  • 85
  • 86
  • 87
  • ...
  • 88
  • ...
  • 89
  • 90
  • 91
  • ...
  • 146

آخرین مطالب

  • پیوند بی کرانه
  • مرگ آرام مغزی کودکان با موبایل
  • غروب دریا
  • خانواده همسر
  • بیت المال ...
  • دعای هر روز ماه صفر 
  • ​با ترس فرزندمون از تاریکی چه کنیم؟
  • التماس دعای فرج
  • ​مشهدی های مهمان نواز 
  • مهمان نوازی...

آخرین نظرات

  • لاله  
    • https://nbookcity.com/book/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%b4%db%8c%d9%86%d8%a7-pdf>
    در دختر شینا قسمت صدوبیستم
  • یاس در جایگاه پدر ومادر 
  • یاس در شهیدی که حاج قاسم عاشقش بود
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در پیشنهاد معنوی..‌.
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در نجات از پیک ا میکرون....
  • یاس در الگوی ما حضرت زهرا سلام الله علیها...
  • سربازی از تبار سادات  
    • سربازی از تبار سادات
    در مکث کردن 
  • یاس در همدیگر رو دور نزنیم...
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در برای زیبایی ها...
  • منتظر در علائم سندروم اضطراب کرونا
  • یاس در ☕ عوارض مصرف نوشیدن بیش از اندازه چای
  • مطهر در کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد...
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)  
    • مبتلایِ حسین (علیه السلام)
    در تقویت‌کننده‌های ایمنی بدن رو بشناسید.
  • یاس در دلتنگی....
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در میوه =بانک خون
  • نور در ​بیایید با باورهای سمی خداحافظی کنیم
  • یاس در میوه =بانک خون
  • یاس در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در انسان باشیم...

موتور جستجوی امین

موتور جستجوی امین
تیر 1404
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

اللهم عجل لوليك الفرج.....الهي آمين

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آستان مقدس شهدای گمنام
  • امام زمان
    • محرم 1400 به نیت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
  • اهل بیت
    • فاطمیه
  • بانو اسلامی
  • بدون شرح
  • بماند به یادگار
  • تربیت فرزند
  • تلنگر
  • تولیدی خودم «عکس، فیلم، متن»
  • جملات ناب
  • حکایت
  • سخن بزرگان
  • شهید
  • شهید گمنام
  • صرفا جهت اطلاع
  • صرفا جهت خنده
  • صرفا جهت سلامتی
  • عمومی
  • محرم حسینی
  • محرم ۱۴۰۲
  • معرفی کتاب
  • من حسینی شده دست امام حسن ام
  • نکات اخلاقی
  • همسرانه ، عاشقانه
  • همه چیز در مورد کرونا
  • ولایت
  • چهارشنبه های امام رضایی
  • کتاب دخترشینا
  • کتاب من زنده ام
  • کلام قرآنی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 13
  • رتبه مدرسه دیروز: 5
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 28
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 5
  • رتبه 90 روز گذشته: 44
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 7
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان