معلوم نبود اینها را از کجا آورده بودند تا فقط آب دهان روی ما بریزند و بروند.
بعد از آوردن همان ظرف غذای همیشگی، ناگهان در را باز کردند و ما را به اتاق مجاور بردند. حدود دویست نفر از برادران اسیر در آن اتاق فشرده کنار هم چمباتمه زده بودند. وقتی وارد شدیم برای اینکه راحت تر بنشینیم تعدادی از برادران اسیر سرپا ایستادند اما عراقی ها تشر زدند که همه بنشینند. بچه¬ها به هر سختی که بود بغل هم نشستند و ما را گوشه ای زیر پنجره جا دادند که از تیررس نگاه سربازان بعث عراقی دور باشیم. چشمانم مثل فرفره دور اتاق می چرخید.
می خواستم تک تک آنها را شناسایی کنم. اولین آشنایی که دیدم اسمال یخی بود که در آن گودال میگفت: چشمی که نمیداند به ناموس مردم چطور نگاه کند مستحق کور شدن است.
با فاصله کمی از ما زیر آن یکی پنجره چمباتمه زده بود. اما زیر چشمانش آنقدر کبود و صورتش ورم کرده بود که فقط از لباسش او را شناختم. آشنای دوم عزیز چوپون اهل کاشان بود که مثل پسته ی خندان وسط جمع نشسته بود و هنوز هم میخندید. دقیق تر شدم؛درست می بینم؟ کاش خطای چشم باشد و من اشتباه میکنم اما نه اشتباه نمیکردم؛ کمی آنطرف تر طلبه های مسجد مهدی موعود، معلم های قرآن و اخلاق که بچه های محله ی خودمان، دوستان رحیم و سلمان بودند؛
محمود حسین زاده، رضا ضربت، علی مصیبی و زارع. حالا دیگر فهمیده بودم که سلام کردن هم ممنوع است. یواشکی سلام دادم و جواب گرفتم.
برای این طلبه ها فرق نمیکرد کجا باشند. همانطور که در مسجد سخنرانی می کردند در بازداشتگاه تنومه و بیخ گوش صدام و زیر ضربات شلاق هم یواشکی سخنرانی می کردند. تعدادی از بچه مسجدی ها دورشان حلقه زده بودند و یواشکی سوال می پرسیدند. آنها هم یواشکی پاسخ می دادند و حدیث و روایت می گفتند و بچه ها را به رضای حق دعوت کردند تا بتوانند به تقدیر الهی سر تسلیم فرود آورند.
یک نفر به آرامی از حسین زاده پرسید. این چه تقدیر و مصلحتی بود. ما آمده بودیم بجنگیم تا در راه خدا کشته شویم آن وقت نجنگیده اسیر شدیم. یعنی خدا اینجا نشستن و کتک خوردن را از ما قبول می کند؟
حسین زاده گفت: همه ی شما به یک نیت از خانه هایتان خارج شده اید اما باید این نیت ها را برای خدا خالص کنید و اگر توفیق به اجرا درآمدن نیت خالص فراهم نشد، چون هدف قرب الهی است، از فضل خدا به ثواب عمل آن نیت رسیده و خدا از شما پذیرفته است. و در تائید این حرف روایتی به این مضمون نقل کرد:
علی(ع) در یکی از جنگ ها، مشغول تقسیم غنیمت شد و به هرکس چند درهم داد و اندکی را نزد خود نگاه داشت. ناگهان یکی از یارانش آهی کشید. حضرت از او علت این آه را جویا شد. آن مرد گفت: وقتی می خواستم در رکاب شما حرکت کنم به دنبال برادرم رفتم اما او سخت در بستر بیماری بود و توفیق یاری نداشت. هنگام خداحافظی گفت: ای کاش سالم بودم و می توانستم در کنار علی با دشمنان حق بجنگم. حضرت بلافاصله سهم غنیمت خودش را به آن سرباز داد و فرمود چون به دیدار برادرت رفتی ، این سهم را به او بده و بگو به خاطر نیت خالصت این سهم حق توست و مثل این است که تو در تمام راه همراه ما بودی. امروز که قدرت جوانی دارید و اراده ی قوی و درخت معصیت در شما تنومند نیست، نیت ها و قدم هایتان را برای خدا خالص کنید.
در ادامه ی همین بحث رضا ضربت از حضرت رضا علیه السلام روایتی نقل کرد: در قیامت نامه سیئات مومن را نشانش میدهند و او دچار ترس و لرز میشود، حسناتش را نشانش می دهند چشمش روشن و خوشحال می گردد.
خداوند میفرماید حالا دفتری را که حسنات به جا نیاورده اش در اوست نشان دهید، وقتی که می بیند میگوید: پروردگارا به بزرگی ات قسم من این حسنات را به جا نیاورده ام.
خداوند میفرماید: راست میگویی ولی چون نیت آنها را داشتی من برای تو ثبت کرده ام، آنگاه ثواب حسنات را به او می دهند.
ادامه دارد…✒️
متاسفانه زمانی که جاده در دست عراقی ها افتاده بود هردومان اسیر شدیم. نادر را به اتاق برادران بردند و مرا ه اینجا آوردند.
اگرچه نمی خواستیم تنهایی ما با اسارت خواهران دیگر پر شود اما حالا یک جمع چهار نفره شده بودیم. هرچند عقاید و سلایق متفاوتی داشتیم اما سعی کردیم در مقابل دشمن یک دست و یک صدا باشیم.
به هم امید می دادیم و ترس را از هم دور می کردیم، به هم کمک می کردیم و با هم شادی می کردیم. با هم گریه می کردیم و تنهایی های همدیگر را پر می کردیم. به سرعت در همه چیز همدل و همزبان شدیم.
فردا صبح دوباره شلوغ شد و همه مشغول بر وبیا سرو صدا بودند. پشت پنجره کشیک می کشیدیم. از دور پیدا بود که خبری در راه هست اما این بار به جای کامیون های نظامی، ماشین های مدل بالای خودشان را می دیدیم. عقب تر رفتیم. از همان دور ده پانزده نفر از زنان نظامی عراقی با بلوز و شلوارهای سبز اتو کشیده و مزین به درجه و نشان هایی که بر دوش و سینه هایشان بود به سمت اتاق ما آمدند. دیدن آنها هم برایمان جالب و هم عجیب بود. به همه چیز شباهت داشتند جز نیروهای نظامی جنگی. زنانی که تنها دغدغه شان دوری از آیینه بود. چهره های بزک کرده با موهایی سشوار زده. معلوم بود چندین ساعت وقت صرف آرایش کرده بودند. وقتی نزدیک شدند متوجه شدیم رنگ لاک ناخن هایشان با لباسشان هماهنگ است. از همه جالب تر زیور آلاتی بود که با تمام سنگینی به دست و گردن و گوش هایشان آویزان کرده بودند. کج کلاه های سرخ رنگی بر سر داشتند و آدامس می جویدند. با تعجب به ظاهر آنها نگاه می کردم. در عروسی ها هم چنین صورت های بزک کرده ای ندیده بودم.
مریم گفت: باز خوبه چند تا زن دیدیم تا باهاشون راجع به نیازهای بهداشتی زنانه صحبت کنیم، بالاخره اینها هم جنس خودمان هستند و می شه دو کلمه باهاشون حرف زد.
وقتی رسیدند ما را در مقابل نگاه ها و پوزخندهای تحقیر آمیز آنها به صف کردند. در لبخندهای تلخشان چنان غضبی بود که می ترسیدم همین الان با دندان ما را تکه پاره کنند. فرماندهی که آنها را هدایت می کرد گفت: هذن جنرالات عراقیات شوفن اشگد جمیلات.( اینها ژنرال های زن عراق هستند، ببینید چقدر زیبا هستند.)
مثل اینکه قرار بود ملکه ی زیبایی را از بین آنها انتخاب کنند پشت سرهم می گفت: حلو حلو(زیبا، زیبا)
گفت: شوفن ارواحچن او شوفنهن، شوفن اهدومچن او بدلاتچن.( قیافه های خودتان را با این خانم ها مقایسه کنید، به لباس ها و فرم هایتان نگاه کنید.)
در حالیکه روبه رویشان به خط شده بودیم یک به یک از کنار ما می گذشتند و آب دهانشان را روی صورتمان پرتاب می کردند و فحش و ناسزا بود که نثارمان می کردند.
در حالی که هیچ کدام از ما را بی نصیب نگذاشته بودند و از تمام سر و صورتمان اب دهان می چکید پشت به ما کردند و رفتند.
فرمانده پرسید: اتاذیتن؟(ناراحت شدید؟)
حلیمه گفت: نه خوشحال شدیم که شما تا این اندازه از ما عصبانی هستید.
تا چند ساعت موضوع خوبی برای بحث و خندیدن بود. برای عصبانی کردن ما چه تدارکاتی دیده بودند.
ادامه دارد…✒️
حالا دیگر معنی این دو کلمه را فهمیده بودم. گفتم: مدنی هستم.
پرسید: عربستانی؟
دو روز طول کشیده بود تا بفهمم عسگری و مدنی یعنی چه!
حالا نمی دانستم منظورش از عربستانی چیه. گفتم: نه، ایرانی.
چنان قهقهه ای زد که تا ته حلقش پیدا شد.
گفت: لا ایرانی، هندی
برگشتم از فاطمه پرسیدم این چی می گه، میگه من عربستانی یا هندی هستم؟
فاطمه گفت: میگه تو ایرانی نیستی، هندی هستی
با اشاره حلقه ی ازدواجش را از دست چپش درآورد و گفت: بگیر و بعد به نشانه ی هواپیما، دستش را در هوا تکان داد. می خواست اعتماد من را جلب کند.
وقتی متوجه منظورش شدم، با عصبانیت گفتم: من مسلمانم تو هم مسلمانی، تو برادر دینی من هستی.
برگشتم و سرجایم نشستم.
فاطمه که دید من عصبانی ام و خیلی هم ترسیده ام گفت: نترس اینها دارند ما را امتحان می کنند. من دو سه روز اول از این حرکات و مزخرفات زیاد شنیدم.
خدا را شکر ما الان رسما در دست دولت عراق اسیریم. از جبهه های اول که کسی ما را ندیده بود و هویت ما را نشناخته بود گذشته ایم. الان خیلی از برادران ایرانی اینجا از وجود ما مطلع هستند و ما را دیده اند. اما این حرف ها برای آرامش دل پریشان من کافی نبود.
گفتم: ما با سه نفر اسیر شدیم. دکتر هادی عظیمی و میر احمد میرظفرجویان و مجد جلالوند که اصلا نمی دانم چه بلایی سرشان آمده.
استدلال فاطمه منطقی بود اما تشنج عصبی و شوک شدیدی به من وارد شده بود.
سراسر بدنم خیس عرق بود، احساس تهوع و دل آشوبه ی شدیدی داشتم. بی صدا به گوشه ای از اتاق خزیدم و در حالی که دلم را به شدت می فشردم از درد جسمی و اظطراب روحی به خودم میپیچیدم.
مریم با چشمان محزون و مضطرب کنارم نشست و سعی میکرد با شوخی از کنار پیشنهاد و نگاه ها کثیف آنها بگذرد.غذا خوردن با دست های آلوده، کار خودش را کرده بود. مبتلا به دل پیچه و اسهال شدیدی شده بودم که توان برخاستن را هم از من سلب کرده بود.
صبح روز بعد با صدای همهمه ی بیرون، سراسیمه بلند شدیم و برای اینکه از اخبار جدید مطلع شویم از پشت پنجره بیرون را نگاه کردیم.
کامیونی پر از اسیران ایرانی از نظامی گرفته تا غیر نظامی و پیر و جوان، وارد زندان کردند. پلاک ماشین شماره ی اهواز بود. هرکسی که پایین می آمد با یک لگد به سمت دیگر پرتابش می کردند. استقبال تحقیرآمیزی بود. تمام وجودم چشم شده بودتا شاید آشنایی پیدا کنم. خدایا این همه آدم را از کجا میگیرند. اگر آقا یا رحیم یا سلمان یا محمد یا هرکدام از برادرانم را ببینم چه عکس العملی نشان بدهم؟ او را صدا بزنم یا ساکت باشم؟ در همین حین دختر دیگری را به سمت اتاق ما آوردند. باورمان نمیشد روز 26 مهر است و اینها هنوز در جاده اسیر می گیرند. بی اعتنا به همه ی محدودیت ها و ملاحظات به استقبالش رفتیم. برای اینکه باهم ارتباط نگیریم، او را از ما ترسانده بودند. احتیاط می کرد و کمتر به سمت ما می آمد. اما بعد از چند ساعت خودش را معرفی کرد:
-حلیمه آزموده، کارمند بهداری و مامای بیمارستان نهم آبان( بیمارستان شهید بهشتی فعلی) هستم. از اول جنگ شبانه روز در بیمارستان درگیر مداوای مجروحهای جبهه و بمبارانها بودیم. خانم دلگشا مترون بیمارستان گفتند شما برای چند روز بروید استراحت و چند روز دیگر برگردید. من هم رفتم پیش نامزدم نادر ناصری که با هم بیاییم.
ادامه دارد…✒️
تفکر
میدانيد آخرين زنگ زندگیتان کی ميخورد!؟ خدا ميداند، ولی… آن روز که آخرين زنگ دنيا میخورد
ديگر نه ميشود تقلب کرد و نه ميشود سر کسی کلاه گذاشت!
آن روز تازه می فهميم که دنيا با همه بزرگی اش از يک جلسه امتحان مدرسه هم کوچکتر بود
و آن روز تازه می فهميم که زندگی عجب سوال سختی بود
سوالی که بيش از يک بار نمی توان به آن پاسخ داد.
خدا کند آن روز که آخرين زنگ دنيا ميخورد
روی تخته سياه قيامت، اسم ما را جز خوب ها بنويسند
خدا کند حواسمان بوده باشد که زنگ های تفريح آنقدر در حياط نمانده باشيم که حيات=زندگی را از ياد برده باشيم.
خدا کند که دفتر زند گی مان را زيبا جلد کرده باشيم
و سعی ما بر اين بوده باشد که نيکی ها و خوبی ها را در آن نقاشی کنيم و بدانيم که دفتر دنيا، چک نويسی بيش نيست؛ چرا که ترسيم عشق حقيقی در دفتر ديگر است…
آخرین نظرات