من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

تورا چشم در راهم يا اباصالح ادركني
|خانه
من زنده ام قسمت شصت وسوم
ارسال شده در 31 شهریور 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_شصت_و_سوم

دکتر که دید در تصمیمی که گرفته ام جدی هستم، نمازش را شکست و گفت: این عراقی تنها نیست، دو روبرش، این گوشه کنارها پر از سرباز است، او هم خودش را به خواب زده است.
گفتم: دکتر اسلحه اش کلاش است. شما کار با اسلحه ی کلاش را بلدی؟
جواب داد:من که چشم ندارم جلوی پایم را ببینم. عاقل باشید، تسلیم تقدیر الهی شوید و کارتان را به خدا واگذار کنید. سرنوشت شما اسارت بوده است. هیچ کدام از ما به اختیار خودمان اسیر نشده ایم. شما برای این راه انتخاب شده اید. مگر نه اینکه به خاطر مشتی بچه یتیم و بی سرپرست در این راه آمده بودید؟ نیت شما خیر بوده است. بعد هم برای کمک به منطقه می رفتید. شما برای کار خیر قدم برداشته اید و در این راه هر حادثه ای که پیش آید، خیر است. این کام ماست که تلخ شده. خداوند فقط منشا خیر است. در خیر بودن کارتان شک نکنید. هیچ تقدیری از مشیت الهی دور نیست.
گفتم: دکتر ما اگه برویم با هم میرویم. هر تصمیمی که بگیریم با توافق هر سه نفرمان خواهد بود.
کمی باهم مشورت کردیم اما نه دکتر نه مریم راضی به این کار نبودند. حدود دو ساعت طول کشید تا دیو از خواب بیدار شد. از دود سیگارش متوجه شدم بیدار شده است. اسلحه را روی دوشش گذاشت و دوباره شروع به قدم زدن کرد، سه سرباز جدید به آنها اضافه شدند و دوباره پچ پچ و نگاههای سنگین و کلماتی که نمیدانستم چه معنی و مفهومی دارد شروع شد. سربازان بعث عراقی جدید اشاره کردند که بلند شویم و به طرف آنها برویم. بی اعتنا به اشارات و حرفی که میزدند، دست مریم را محکم گرفتم و گفتم: من و تو دیگه خواهر شدیم. تحت هیچ شرایطی از هم جدا نمیشیم. وقتی ما را بی تفاوت دیدند خودشان به طرف ما آمدند. یکی از سربازها گفت: اهنا عبادان، عدچن ساعتین حتی اتعبدن منا و اترحوا صوب عبادان، احنا هم انساعدچن( اینجا آبادان است، دو ساعت فرصت دارید تا از اینجا دور شوید و به سمت آبادان بروید،ما هم به شما کمک میکنیم.) چون به عربی حرف می زدند، متوجه همه ی حرفهایشان نمیشدم. دکتر که منظور آنها را متوجه شده بود، چون در حال نماز بود با صدای بلند گفت: الله اکبر، الله اکبر.
دکتر نمازش را تمام کرد و به آنها گفت: اینها عربی نمیدانند. به دکتر گفتتند: ترجم الهن( برایشان ترجمه کن)
دکتر در ادامه ترجمه رو به ما کرد و گفت: فریب نخورید
گفتم دکتر ما هرجا برویم هر سه باهم میرویم .
سرباز عراقی گفت: لا بس انتن الاثنین نگدر انحررچن، چی انتن نسوان( نه، فقط شما دو نفر را میتوانیم آزاد کنیم چون زن هستید).
با وجود اینکه متوجه موضوع شده بودم از آنها پرسیدم : از کدام مسیر باید برویم؟
مسیری که نشان داد، غلط بود. بیشتر به آنها مشکوک شدیم. به دلیل اینکه دکتر عظیمی مجروح بود و نمیخواستیم ازاو جدا شویم پیشنهاد سربازها را نپذیرفتیم. اما آنها اصرار داشتند ما برویم . ما میگفتیم در کنار دکتر میمانیم. دکتر بهانه خوبی برای ماندن و نرفتن بود . من بین دکتر عظیمی و مریم نشسته بودم. سرباز بعثی دائما با لوله ی تفنگش توی سر مریم میزد. مریم با دست، سر اسلحه را پس زد و فریاد کشید: بی شرف، برو گم شو، آزادی به زور اسبحه؟
به دکتر گفتند: شنگول؟( چی میگه؟)
نمیدانم دکتر برای آنها چطور ترجمه کرد که کمی بعد بدون هیچ حرفی رفتند. بعد از نیم ساعت شش نفر دیگر آمدند و گفتند: لازم ننقل الدکتور عظیمی للمسشفی.( باید دکتر عظیمی را به بیمارستان انتقال دهیم.) مثل کنه به دکتر چسبیده بودبم. گفتم: دکتر پدر ماست. ما به هیچ عنوان از پدرمان جدا نمیشویم.
یک نفر از آنها که کرد بود و فارسی را خوب میفهمید، گفت: ما با دکتر جلوتر میرویم شما پشت سر ما بیایید.
گفتم: نه، ما و دکتر باهم میاییم.
شب کشداری بود. انگار صبح قصد آمدن نداشت و جایی گیر کرده بود. هرچه میگذشت از تاریکی شب چیزی کم نمیشد. به آسمان پر ستاره نگاه کردم. با خودم گفتم سهم من از این ستاره هایی که پیام روشنی و سپیده ی صبح را دارند چقدر است؟

ادامه دارد… ✒

نظر دهید »
اللهم عجل لولیک الفرج
ارسال شده در 27 شهریور 1397 توسط سميرا صبوري در عمومی

نظر دهید »
من زنده ام قسمت شصت و دوم
ارسال شده در 26 شهریور 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_شصت_و_دوم

یعنی اصل جنگ نقض قوانین بین المللی است، آن وقت چطور ممکن است ما را طبق قانون بین المللی آزاد کننند.
سرهنگ در حالیکه در تائید گفته ام سرش را تکان میداد گفت: بله، میتوانند خلاف قانون هم عمل کنند و آزادتان نکنند.
نزدیک عصر بود و شعاع آفتاب ساعت ها بود سوزن های خود را در ملاج ما فرومیکرد. سر درد شدیدی داشتم. تمام بدنم از ضربه های قنداق تفنگ به درد آمده بود اما دلم نمی-خواست روز تمام شود.از شب اسارت می¬ترسیدم. از اینکه نتوانم اطرافم را رصد کنم وحشت میکردم. یک کامیون از راه رسید. بدون در نظر گرفتن ظرفیت ماشین همه ی برادرانی را که در گودال بودند همچون سنگ و کلوخ به کامیون ریختند. حتی دست و پای پیران و ناتوانان را میگرفتند و به داخل کامیون پرت میکردند.
وجود برادران رزمنده ی اسیر موجب تسلی خاطر و آرامش ما بود. با رفتن آنها دور و برمان به ماتمکده تبدیل شد.با حضور آنها اصلا نیروهای بعثی به چشم نمی آمدند. اما بعد از رفتن شان فقط ما سه نفر بودیم و کوچکترین حرکت ما توسط ده دوازده نیروی بعثی رصد میشد.
دکتر عظیمی که چیزی نمی دید مرتب جویای موقعیت نظامی عراقی ها بود. به طور غیر منتظره ای شکار نیروهای ایرانی متوقف شده بود و آنها دائما در حال تدارکات و جابه جایی بودند. با سر وصدای زیادی مشغول خوردن شام شدند. دکتر عظیمی و من و مریم هم مشغول نماز مغرب و عشا شدیم. دکتر عظیمی گفت: خواهرها نماز صبر و نماز شکر بخوانید. نگران نباشید ما همه در پناه خدا هستیم.
بعد از نماز دوباره خواست برایش قران بخوانیم. گاهی به دلیل اینکه حواسم به دور و برم بود، یک آیه را جا می انداختم اما او با هوشیاری آن قسمت را اصلاح میکرد. کاملا پیدا بود که با دقت گوش میدهد و این سوره ها را حفظ است.
سربازی که از صبح نگهبان ما بود رفت و جایش را به یک سرباز جدید داد. سرباز جدید یا پخمه بود یا خودش را به پخمگی زده بود. بعد از اینکه چهار پنج عدد کنسرو لوبیا را با قوطی سر کشید و قوطی ها را این طرف و آن طرف پرت کرد، سیگاری آتش زد و مشغول قدم زدن شد. شب بود. از ترس جرات نداشتم پلکهایم را روی هم بگذارم، چشمانم خشک شده بود. با کنجکاوی فراوان حرکات دور و برم را زیر نظر داشتم که ببینم چه خبر است. مرتب از دکتر عظیمی به دلیل اینکه ساکن خرمشهر بود و زبان عربی را بهتر از ما میدانست میپرسیدم:
-دکتر چی میگن؟
و او هم از ما در مورد تعداد و موقعیت عراقی ها سوال میکرد. هر سه نفرمان گویی نیازهای فیزیولوژیکی را از یاد برده بودیم،نه احساس گرسنگی می کردیم، نه تشنگی و نه حتی قضای حاجت. ساعت از دوازده گذشته بود.
با وجود دقت و توجهی که به اطراف داشتیم و حرکت هر جنبنده ای را زیر نظر میگرفتیم متوجه نشدیم سرباز بعثی با آن هیکل گنده کجا رفت و چه شد؟
رفت و آمدها خیلی کم شده بود. از مریم خواستم جایمان را عوض کنیم. خودم را یواش یواش روی زمین کشاندم تا به نبش دیواری که به آن تکیه زده بودیم رسیدم. از نبش دیوار دیدم سرباز بعثی اسلحه اش را کنار دیوار تکیه داده و خودش هم پهن زمین شده است. بیشتر شبیه یک آدم مرده بود تا خوابیده. در حالی که به ضلع مجاور دیوار تکیه زده بود، به خواب عمیقی فرو رفته بود و صدای خر و پفش به راحتی شنیده میشد. دکتر مشغول نماز شب و ذکر و دعا بود. آهسته به مریم گفتم: موافقی اسلحه اش را برداریم و بی سرو صدا سه تایی از اینجا برویم. این خواب، خواب دیو است وتا صبح تکان نمیخورد.
قبل از اینکه مریم جواب دهد، دکتر وسط نماز پی در پی گفت: الله اکبر، الله اکبر…
مریم گفت: با کدوم مهارت، مگه ما چقدر بلدیم از اسلحه استفاده کنیم؟ فکر میکنی همون هشت ساعت آموزش دفاعی آقای صدر کافیه؟ چریک بازی در نیار دختر!

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت شصت و یکم
ارسال شده در 26 شهریور 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_شصت_و_یکم

با پریشانی گفت:خواهش میکنم فورا نابودش کنید.
اما کارت با اون پوشش پلاستیکی و خشک اصلا نمیشد پاره کرد.
مقاوم و شق و رق بود. هرچه مچاله اش کردم فایده نداشت. سرباز عراقی مسیر حرکتش را عوض کرده بود و به سمت من چرخید و حالا دیگر کاملا در میدان دیدش قرار گرفته بودم. فرصت از بین بردن کارت را نداشتم. فورا کارت شناسایی دکتر هادی عظیمی را همراه با قران و نامه در جیب خودم گذاشتم
هادی عظیمی را همراه با قران و نامه در جیب خودم گذاشتم. تنها سرباز عراقی نبود که مراقب مان بود بلکه برادرانی هم که در گودال بودند از دور ما را کنترل میکردند. دکتر نگران این بود که در این فاصله برای ما مشکلی پیش بیاید. پشت سر هم میپرسید نابودش کردی؟
برای اینکه خیالش راحت باشد تا شاید درد چشمش کمی آرام بگیرد گفتم: تمام شد، خیالت راحت.
هر بار که فاصله سرباز با ما کمتر میشد و خیره تر نگاهمان میکرد، وحشت و اضطرابم بیشتر میشد. دنبال راه چاره ای بودم که یک طوری خودم را از شر مدارک خلاص کنم. با نوک کفشم به آرامی شروع کردم به کندن زمین تا گودال کوچکی ایجاد شد و کارت شناسایی و نامه ی سرهنگ را در آن انداختم و رویش را با ته کفشم با خاک پوشاندم و با کف کفش چند ضربه ای روی آن کوبیدم. سپس از سرهنگ فاصله گرفتم و خودم را به سمت مریم سراندم.
ظهر شده بود و هرکس در هر وضعیتی که بود چه مجروح و چه سالم بی وضو و با تیمم در همان بیابان مشغول نماز شد. آنها اجازه نمی¬دادند کسی ایستاده نماز بخواند و همه را می نشانند. ممکن بود در حالت ایستاده نیروهای خودی ما را ببینند و متوجه حضورمان شوند. حتی دکتر عظیمی با آن درد و خونریزی و با دست های بسته و چشم های زخمی دائما در حال نماز خواندن بود و مرتب میگفت: خواهر برایم قران بخوانید.
بعثی ها به صورت تاکتیکی جاده را آزاد میکردند و به برخی از ماشین های خودی اجازه ی عبور می دادند
ماشین های خودی اجازه ی عبور می دادند. ولی درست موقعی که نیروهای خودی فکر میکردند بعثی ها عقب نشینی کرده اند، مجددا وارد جاده و مسیر میشدند و بلافاصله جاده را تصرف کرده و دوباره عده ی دیگری را شکار میکردند.
شیوه ظالمانه و ناجوانمردانه ای بود. با حیله گری، بهترین نیروهای رزمی، تکاور، سپاهی، ارتشی و امدادی را اسیر میگرفتند. بیشتر شبیه آدم ربایی بود تا جنگیدن و اسیر گرفتن. دلمان میخواست همگی بلند شویم و فریاد بزنیم و نیروهای خودی را از نیرنگ خبردار کنیم اما نیروهای بعثی با تجهیزات و ادوات نظامی کامل آمده بودند.
بعضی از نیروها وقتی اسیر میشدند خوشحال بودند و میگفتند: یا حسین بن علی ما را طلبیدی، زائر کربلا شدیم. آقا این هفته مهمان توایم! بعضی هاشان حتی همدیگر را کربلایی صدا میزدند. نمیدانستم آنها درست فکر میکنند و ما واقعا برای یک هفته به زیارت کربلا دعوت شده ایم یا نه.
پرسیدم دکتر شما که نظامی هستید، فکر می¬کنید سرنوشت جنگ چی میشه؟ چه اتفاقی برای ما می افته؟
گفت: اینها قدرت ادامه جنگ با ایران را ندارن ولی تا بخواهند این را بفهمند، ممکن است یک هفته طول بکشد اما چون شما از نیروهای هلال احمر هستید، مسئله ی شما جداست. از نظر قوانین بین المللی ژنو نمیتوانند شما را اسیر کنند و هرکدامتان میتوانید دو مجروح جنگی را با خودتان آزاد کنید.
پرسیدم: این دو مجروح را خودمان انتخاب میکنیم یا آنها؟
گفت: نه انتخاب مجروح به عهده ی خودتان است.
با خودم گفتم: پس کاش سید تکاور را نمی¬فرستادیم و با خودمان به ایران میبردیم. با دکتر عظیمی دو نفر میشدند، حالا دو نفر دیگر را چطور انتخاب کنیم؟
یکباره در دلم خندیدم و گفتم: اما جناب سرهنگ من یک شب از کانال تلویزیونی بصره( کانال تلویزیونی بصره را شبکه آبادان شفاف نشان میداد) دیدم که صدام چطور قرارداد رسمی الجزیره را که توافق قانونی بر سر خطوط مرزی بین
دو کشور بود، پاره کرد و دستور جنگ داد.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت شصتم
ارسال شده در 26 شهریور 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_شصتم

دوباره پیش خواهر بهرامی و آن مجروح برگشتم. صورت و چشمهای آن مجروح پر از خون شده بود. وقتی سرش را پایین میگرفت خونریزی همراه با درد بسیار زیاد شدت میگرفت. جایی را نمی¬دید. من و خواهر بهرامی کنارش نشستیم. گفتم: امن یجیب بخوان تا دردت تسکین پیدا کنه. چرا جلو نیامدی و تلاش نکردی سوار آمبولانس شوی و با آنها به بیمارستان بروی؟ ممکن است چشمهایت را از دست بدهی.
-صلاح نبود.
تعجب کردم:چی؟ از اینجا ماندن که بهتر بود. اینجا جتی وسایل کمکهای اولیه هم نداریم و با فشار دست میخواهیم خونریزی را بند بیاوریم.
پرسیدم: شما باهم اسیر شدید؟
گفت: من و میرظفرجویان و مجید جلال وند و عبدالله باوی با هم بودیم.
به آرامی گفت: عراقی ها کجا هستند؟
-آن طرف ایستاده اند.
-صدای ما را میشنوند؟ چند نفرند؟
-چرا میپرسی؟
در یک فرصت مناسب کیفم را از جیب شلوارم بیرون بکشید و آن را از بین ببرید. اگر آن را از بین ببرید راحت میشوم و درد چشمانم را تحمل می¬کنم.
مگر شما را تفتیش نکردند؟مگر جیب های شما را خالی نکردند؟ شما اسلحه داری؟
نکردند؟ شما اسلحه داری؟
گفت: نه، چندتا ماشین را باهم گرفتند. چون مجروح بودم فقط دستهایم را بستند و اینجا انداختند.
کفش های خواهر بهرامی، کفش های سفید تابستانی پرستاری بود که روی سطح آن سوراخ های ریزی داشت . هردویمان در یک وضعیت نشسته بودیم. پاها را جفت کرده و زانوها را در بغل گرفته بودیم. نگاه من به زمین خیره بود. به همه چیز فکر می¬کردم، به گذشته به آینده ی نامعلومی که در پیش داشتم. بی اختیار از روی زمین دانه دانه سنگریزه برمی داشتم و در سوراخ کفش های او فرو می¬کردم. تمام سطح کفش های خواهر بهرامی پر شده بود از سنگریزه. وقتی هردو کفش های او از سنگریزه پر شد یکباره گفت: راستی چی شد منو مریم معرفی کردی، آخه اسم خواهرم مریمه، من میتونم هر اسمی داشته باشم به جز مریم!
-طوری نیست منم اسم خواهرم مریمه، اسم کوچیکت چیه؟
-شمسی
-ولی از این به بعد تو میشی خواهرم و من تو رو مریم صدا میکنم.
مریم انگار که به خواهر کوچکترش می توپد گفت: معصومه تو چه بی خیالی! میبینی که اسیر دشمن شدیم اما تو یاد بچگیات افتادی؟ دلت میخواد سنگ بازی کنی؟ تقریبا نیم ساعته داری سنگریزه توی این کفش ها فرو میکنی. متوجه نشدی این سرباز عراقی نزدیک اومد و نگاه کرد ولی چیزی نفهمید و رفت.
سرم را چرخاندم. دیدم راست میگوید؛ سرباز عراقی نگاه و لوله ی تفنگش را از ما برگردانده بود.
لوله ی تفنگش را از ما برگردانده بود. حالا فرصت خوبی بود. کمی به مجروح نزدیک شدم. دستم را در جیبش فرو بردم و هرچه بود دراوردم. کاغذها را خواندم؛ نامه ای مربوط به ستاد جنگ به همراه یک قران جیبی (جز سی ام قران) بود.گفتم: اینکه قرانه، اون کاغذ هم نامه ستاد جنگه.
گفت: معطل نکن، کارت شناسایی ام تو جیب عقب شلوارمه.
به آرامی و بدون چرخش سر، در پناه مریم با یک دست سنگریزه برمیداشتم و با دست دیگر کارت شناسایی را بیرون کشیدم. روی کارت نوشته بود دکتر هادی عظیمی، درجه: سرهنگ، پست رییس بیمارستان نیروی دریایی خرمشهر.
جا خوردم: شما سرهنگ هستید؟
-آهسته تر حرف بزن!
-شما دکتر هم هستید؟
-بجنبید!معطل نکنید! کارت را از بین ببرید!
شما رییس بیمارستان نیروی دریایی خرمشهر هم هستید؟

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 86
  • 87
  • 88
  • ...
  • 89
  • ...
  • 90
  • 91
  • 92
  • ...
  • 93
  • ...
  • 94
  • 95
  • 96
  • ...
  • 146

آخرین مطالب

  • پیوند بی کرانه
  • مرگ آرام مغزی کودکان با موبایل
  • غروب دریا
  • خانواده همسر
  • بیت المال ...
  • دعای هر روز ماه صفر 
  • ​با ترس فرزندمون از تاریکی چه کنیم؟
  • التماس دعای فرج
  • ​مشهدی های مهمان نواز 
  • مهمان نوازی...

آخرین نظرات

  • لاله  
    • https://nbookcity.com/book/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%b4%db%8c%d9%86%d8%a7-pdf>
    در دختر شینا قسمت صدوبیستم
  • یاس در جایگاه پدر ومادر 
  • یاس در شهیدی که حاج قاسم عاشقش بود
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در پیشنهاد معنوی..‌.
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در نجات از پیک ا میکرون....
  • یاس در الگوی ما حضرت زهرا سلام الله علیها...
  • سربازی از تبار سادات  
    • سربازی از تبار سادات
    در مکث کردن 
  • یاس در همدیگر رو دور نزنیم...
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در برای زیبایی ها...
  • منتظر در علائم سندروم اضطراب کرونا
  • یاس در ☕ عوارض مصرف نوشیدن بیش از اندازه چای
  • مطهر در کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد...
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)  
    • مبتلایِ حسین (علیه السلام)
    در تقویت‌کننده‌های ایمنی بدن رو بشناسید.
  • یاس در دلتنگی....
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در میوه =بانک خون
  • نور در ​بیایید با باورهای سمی خداحافظی کنیم
  • یاس در میوه =بانک خون
  • یاس در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در انسان باشیم...

موتور جستجوی امین

موتور جستجوی امین
تیر 1404
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

اللهم عجل لوليك الفرج.....الهي آمين

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آستان مقدس شهدای گمنام
  • امام زمان
    • محرم 1400 به نیت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
  • اهل بیت
    • فاطمیه
  • بانو اسلامی
  • بدون شرح
  • بماند به یادگار
  • تربیت فرزند
  • تلنگر
  • تولیدی خودم «عکس، فیلم، متن»
  • جملات ناب
  • حکایت
  • سخن بزرگان
  • شهید
  • شهید گمنام
  • صرفا جهت اطلاع
  • صرفا جهت خنده
  • صرفا جهت سلامتی
  • عمومی
  • محرم حسینی
  • محرم ۱۴۰۲
  • معرفی کتاب
  • من حسینی شده دست امام حسن ام
  • نکات اخلاقی
  • همسرانه ، عاشقانه
  • همه چیز در مورد کرونا
  • ولایت
  • چهارشنبه های امام رضایی
  • کتاب دخترشینا
  • کتاب من زنده ام
  • کلام قرآنی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 13
  • رتبه مدرسه دیروز: 5
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 28
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 5
  • رتبه 90 روز گذشته: 44
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 7
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان