دکتر که دید در تصمیمی که گرفته ام جدی هستم، نمازش را شکست و گفت: این عراقی تنها نیست، دو روبرش، این گوشه کنارها پر از سرباز است، او هم خودش را به خواب زده است.
گفتم: دکتر اسلحه اش کلاش است. شما کار با اسلحه ی کلاش را بلدی؟
جواب داد:من که چشم ندارم جلوی پایم را ببینم. عاقل باشید، تسلیم تقدیر الهی شوید و کارتان را به خدا واگذار کنید. سرنوشت شما اسارت بوده است. هیچ کدام از ما به اختیار خودمان اسیر نشده ایم. شما برای این راه انتخاب شده اید. مگر نه اینکه به خاطر مشتی بچه یتیم و بی سرپرست در این راه آمده بودید؟ نیت شما خیر بوده است. بعد هم برای کمک به منطقه می رفتید. شما برای کار خیر قدم برداشته اید و در این راه هر حادثه ای که پیش آید، خیر است. این کام ماست که تلخ شده. خداوند فقط منشا خیر است. در خیر بودن کارتان شک نکنید. هیچ تقدیری از مشیت الهی دور نیست.
گفتم: دکتر ما اگه برویم با هم میرویم. هر تصمیمی که بگیریم با توافق هر سه نفرمان خواهد بود.
کمی باهم مشورت کردیم اما نه دکتر نه مریم راضی به این کار نبودند. حدود دو ساعت طول کشید تا دیو از خواب بیدار شد. از دود سیگارش متوجه شدم بیدار شده است. اسلحه را روی دوشش گذاشت و دوباره شروع به قدم زدن کرد، سه سرباز جدید به آنها اضافه شدند و دوباره پچ پچ و نگاههای سنگین و کلماتی که نمیدانستم چه معنی و مفهومی دارد شروع شد. سربازان بعث عراقی جدید اشاره کردند که بلند شویم و به طرف آنها برویم. بی اعتنا به اشارات و حرفی که میزدند، دست مریم را محکم گرفتم و گفتم: من و تو دیگه خواهر شدیم. تحت هیچ شرایطی از هم جدا نمیشیم. وقتی ما را بی تفاوت دیدند خودشان به طرف ما آمدند. یکی از سربازها گفت: اهنا عبادان، عدچن ساعتین حتی اتعبدن منا و اترحوا صوب عبادان، احنا هم انساعدچن( اینجا آبادان است، دو ساعت فرصت دارید تا از اینجا دور شوید و به سمت آبادان بروید،ما هم به شما کمک میکنیم.) چون به عربی حرف می زدند، متوجه همه ی حرفهایشان نمیشدم. دکتر که منظور آنها را متوجه شده بود، چون در حال نماز بود با صدای بلند گفت: الله اکبر، الله اکبر.
دکتر نمازش را تمام کرد و به آنها گفت: اینها عربی نمیدانند. به دکتر گفتتند: ترجم الهن( برایشان ترجمه کن)
دکتر در ادامه ترجمه رو به ما کرد و گفت: فریب نخورید
گفتم دکتر ما هرجا برویم هر سه باهم میرویم .
سرباز عراقی گفت: لا بس انتن الاثنین نگدر انحررچن، چی انتن نسوان( نه، فقط شما دو نفر را میتوانیم آزاد کنیم چون زن هستید).
با وجود اینکه متوجه موضوع شده بودم از آنها پرسیدم : از کدام مسیر باید برویم؟
مسیری که نشان داد، غلط بود. بیشتر به آنها مشکوک شدیم. به دلیل اینکه دکتر عظیمی مجروح بود و نمیخواستیم ازاو جدا شویم پیشنهاد سربازها را نپذیرفتیم. اما آنها اصرار داشتند ما برویم . ما میگفتیم در کنار دکتر میمانیم. دکتر بهانه خوبی برای ماندن و نرفتن بود . من بین دکتر عظیمی و مریم نشسته بودم. سرباز بعثی دائما با لوله ی تفنگش توی سر مریم میزد. مریم با دست، سر اسلحه را پس زد و فریاد کشید: بی شرف، برو گم شو، آزادی به زور اسبحه؟
به دکتر گفتند: شنگول؟( چی میگه؟)
نمیدانم دکتر برای آنها چطور ترجمه کرد که کمی بعد بدون هیچ حرفی رفتند. بعد از نیم ساعت شش نفر دیگر آمدند و گفتند: لازم ننقل الدکتور عظیمی للمسشفی.( باید دکتر عظیمی را به بیمارستان انتقال دهیم.) مثل کنه به دکتر چسبیده بودبم. گفتم: دکتر پدر ماست. ما به هیچ عنوان از پدرمان جدا نمیشویم.
یک نفر از آنها که کرد بود و فارسی را خوب میفهمید، گفت: ما با دکتر جلوتر میرویم شما پشت سر ما بیایید.
گفتم: نه، ما و دکتر باهم میاییم.
شب کشداری بود. انگار صبح قصد آمدن نداشت و جایی گیر کرده بود. هرچه میگذشت از تاریکی شب چیزی کم نمیشد. به آسمان پر ستاره نگاه کردم. با خودم گفتم سهم من از این ستاره هایی که پیام روشنی و سپیده ی صبح را دارند چقدر است؟
ادامه دارد… ✒
آخرین نظرات