من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

تورا چشم در راهم يا اباصالح ادركني
|خانه
من زنده ام قسمت پنجاه و نهم
ارسال شده در 26 شهریور 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_پنجاه_و_نهم

دیگر چرا او را به یاد دخترش انداختم. چشم هایش را به سختی باز نگه داشته بود.
جمله ای که به سختی ادا میکرد این بود: به دخترم سمیه بگیید پدرت با چشم باز شهید شد و به ارزویش رسید.
قلبم از شتیدن این جملات اتش گرفته بود.
در همین حین صدای چند هواپیما سکوت منطقه را در هم شکست.برادران اسیری که در گودال بودند خوشحال شدند. فکر می¬کردند هواپیماهای خودی اند که برای ازاد کردن ما امده اند.
گفتم: سید، تو تکاوری، همه منتظر تو هستد، اینجا که عراق نیست، اینجا خاک ایران است . تا چند ساعت دیگر نیروهای خودی می¬ایند و همه ی ما ازاد می¬شویم و برمی¬گردیم و خبر پیروزی را خودت به سمیه و مادرش میدهی.
دوباره گفت: لعنت بر صدام.
برادری که از ناحیه ی چشم آسیب دیده بود وقتی شنید سید به صدام نفرین می فرستد گفت: سید اینا میفهمن چی میگی، تقیه کن.
اما سید این بار با صدایی بلند تر از عمق وجودش گفت: لعنت بر صدام! حوله ی سفید دور کمرش پر از خون شده بود. جابه جا کردن حوله به سختی انجام می شد. تقریبا سه ساعت طول کشید تا آمبولانس آمد. ابتدا به طرف گودالی که برادرها در آن بودند، رفت. چند نفر از آنها را که از ناحیه سر و صورت و دست و پا مجروح شده بودند سوار کرد و بعد از همه سراغ سید تکاور آمدند. تقاضای برانکارد کردم.
گفتند: خودش باید سوار شود، نمیدانستم مجروحی که قدرت باز نگهداشتن پلک هایش را نداشت، چگونه میتوانست با پای خودش سوار آمبولانس شود. هرچه میگفتم برانکارد بیاورید توجهی نداشتند. آمبولانس بدون برانکارد و بدون هیچ گونه وسایل کمکهای اولیه و پزشکیار آمده بود. آن موقع هنوز دشمن را نمیشناختم.
دست به کمر ایستاده بودند و می¬گفتند بگذاریدش توی آمبولانس.
من و خواهر بهرامی هرچه تلاش کردیم نتوانستیم بلندش کنیم. هر پنج مجروح داخل آمبولانس با دیدن این صحنه پیاده شدند و به کمک ما امدند. هرکس گوشه ای از بدنش را گرفت و او را داخل آمبولانس گذاشتند. دوباره حوله را جابه جا کردم و به برادری که کنارش بود گفتم: این تکاور سید است، به خاطر خدا دستت را روی زخمش بگذار و فشار بده تا شدت خونریزی کمتر شود و به بیمارستان برسد.
روی زخمش بگذار و فشار بده تا شدت خونریزی کمتر شود و به بیمارستان برسد.
برای آخرین بار دستم را بر زخمش گذاشتم و امن یجیب المظطر اذا دعاه و یکشف السوء خواندم. چشمانش را باز کرد و گفت: خواهر این راه زینب و سیدالشهداست.
خون توی بدنم خشکید؛ خیلی به موقع بود. در آن ساعات بهت و ناباوری، احتیاج داشتم که کسی متذکر شود این راه زینب و سید الشهداست، صبوری کنید.
خیلی تلاش کردم از آمبولانس پیاده نشوم و تا بیمارستان با آنها همراه شوم اما به زور اسلحه ی عراقی ها و اصرار برادرها پیاده شدم. اصرارم برای حمل مجروحی که از ناحیه چشم آسیب دیده بود بی فایده ماند.
وقتی پیاده شدم دوباره سرباز با لوله تفنگش ما را به سمت آنکه چشمش مجروح شده بود هل داد. در این چند ساعت از بس لوله ی تفنگشان را به تن و بدنمان کوبیده بودند، استخوان هایمان درد گرفته بود. آخرین صحنه ای را که در لحظه ی پیاده شدن و بسته شدن در آمبولانس دیدم به خاطر سپردم.
پسری را در آمبولانس دیدم که بیست ساله به نظر می¬رسید. کتف چپش تیر خورده بود و زیرپوش سفید رکابی به تن داشت. محاسن مشکی و قامتی متوسط داشت. بر بازوی دست راستش که آن را با کمربندش به گردن آتل کرده بود، خالکوبی رستم و مار زنگی جلب توجه می¬کرد. سعی کردم قیافه ها را به خاطر بسپارم اما آنقدر در آن چند ساعت قیافه های خودی و غیر خودی و درهم و برهم دیده بودم که نمیتوانستم همه ی آنها را به ذهن بسپارم.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
محرم وکودکان
ارسال شده در 25 شهریور 1397 توسط سميرا صبوري در تربیت فرزند

#محرم و کودکان

برای آنکه فرزندان‌مان در ماه محرم از مجالس عزاداری امام حسین علیه السلام بهتر بهره ببرند، بهتر است تمهیداتی را در نظر بگیریم. به عنوان نمونه:

برای کودکان حتما مقداری خوراکی، مداد و کاغذ یا اسباب بازی‌‌‌های کوچک و البته بی صدا همراه داشته باشیم تا حوصله‌‌ی کودک سر نرود و خاطره خوبی از مجلس برایش به جا بماند.

کودک را به مدت طولانی در محیط تاریک مجلس عزاداری نگه نداریم.

️والدین توجه داشته باشند از گریه‌‌ی شدید و بی تابی جلوی کودک خودداری کنند، به ویژه در مورد بچه‌‌‌هایی که با دیدن اشک پدر و مادر ابراز ناراحتی‌ می‌کنند.

در عزاداری، مانع بازی کودک نشویم. حتی بهتر است بچه‌‌‌ها در فضایی مناسب بازی کنند و صدای روضه غیر مستقیم به آنها برسد. چنانچه امکان دارد فضایی را زیر نظر مادران به کودکان اختصاص دهیم تا هم ازدحام جمعیت آنها را نترساند و هم سر و صدای بازی‌شان مزاحم دیگران نشود.

علت عزاداری را به زبان کودک و براساس میزان درک و سن او، برایش بیان کنیم. بهتر است به جای شرح ماجرای دردناک و حوادث تاریخی این ایام، تذکرات محبتی از قبیل مهربانی اهل بیت، جوانمردی، ظلم ستیزی، محبت به کودکان، … گفته شود.

در صورت امکان لباس تیره به فرزندان‌مان بپوشانیم تا تذکر مضاعفی باشد برای ابراز ناراحتی‌مان از اتفاقی که برای امام حسین ع و یاران‌شان در کربلا افتاد.

برای بچه‌های 5 سال به بالا می‌توان برنامه‌های ویژه‌ی سنّ خودشان را اجرا کرد. مانند: رنگ آمیزیِ برگه‌هایی با موضوع محرم، درست کردن کاردستی، تعریف داستان‌های مرتبط، تذکر به واقعه‌ی کربلا به زبان کودکان، تجلیل از شخصیت‌های کم سن و سالی که در عاشورا به امام زمان‌شان کمک کردند و ترغیب بچه‌ها به انجام عمل مشابه نسبت به امام زنده‌ی زمان، …

بچه‌‌‌های بزرگتر را‌ می‌توان در برگزاری مراسم شرکت داد.

1 نظر »
من زنده ام قسمت پنجاه وهشتم
ارسال شده در 24 شهریور 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_پنجاه_و_هشتم

با دندان دستهایم را باز کردم. سپس دست خواهر بهرامی را نیز باز کردم. هرچه سرباز فریاد میزد گویی گوشی برای شنیدن نداشتم. تکه ای باند را که برای احتیاط دور جوراب و پایم بسته بودم ، باز کردم و با آبی که در قمقمه ی کمری تکاور مجروح بود، صورت خون آلودش را شست و شو دادم. از ناحیه ی چشم آسیب دیده بود بعد از شست و شوی چشم هایش مقداری گاز استریل را که به همراه داشتم روی زخم گذاشتم تا خونریزی اش موقتا قطع شد.
موقتا قطع شد. ولی این مقدار گاز فقط برای یکی از چشمان او کافی بود. برادر دیگری چند متر آنطرف تر بر زمین افتاده بود. به سمت او دویدم. سرباز بعثی پی در پی فریاد زد: ممنوع، ممنوع و من هم در پاسخ فریاد زدم: مجروح، مجروح با خودم گفتم هرچه بادا باد، مگر من برای کمک به این مجروحان به آبادان برنگشته بودم؟ مگر برای ماندن در بخش به خانم مقدم التماس نمی¬کردم. تکاور هر لحظه رنگ پریده تر میشد. اسمش را از روی لباسش خواندم:تکاور میر احمد میرظفرجویان. از شدت بغض داشتم خفه می¬شدم. خون چنان در رگهایم به جوش امده بود که احساس می¬کردم هر لحظه ممکن است خون بالا بیاورم. دکمه های لباسش را باز کردم، از ناحیه شکم اسیب جدی دیده بود. دل و روده هایش پیدا بود. تمام لباسش غرق خون بود. خواهر بهرامی پاهای او را بالا گرفت اما با دست های خالی چه می¬توانستم بکنم. هرچه از بعثی ها خواستیم آمبولانس خبر کنند و او را به بیمارستان انتقال دهند جواب می¬دادند: اصبروا، یجی، بالطریق!(صبر کنید، میاید، توی راه است)
با گذشت زمان ما بیقرار تر و عصبانی تر میشدیم و بر سر سرباز فریاد میزدیم و درخواست آمبولانس می¬کردیم.
برادر میرظفرجویان میگفت: از انها چیزی نخواهید.
پشت هم ذکر میگفت و صدام را نفرین میکرد. با فشار کف دستهایم بر روی شکمش ، جلوی شدت خونریزی را گرفته بودم. پایین مانتو و مقنعه ام به خون این برادر تکاور آغشته شده بود. مستاصل شده بودم. چند متر انطرف تر یکی از منازل شرکت فاستر ویلر را دیدم که درش باز بود
ویلر را دیدم که درش باز بود. به خواهر بهرامی گفتم:میخوام برم داخل این خونه. شاید بتونم پارچه تمییز یا وسایل ضدعفونی پیدا کنم و زخم رو ببندم.
خواهر بهرامی گفت:خطرناکه، ممکنه نیروهای عراقی اونجا مستقر شده باشن.
برگشتم و به گودالی که برادران در ان اسیر بودن نگاه کردم.هنوز همه ی چشم ها با نگرانی به ما خیره بودند. به پشتوانه غیرت نگاه انها احساس امنیت کردم. بلند شدم که داخل خانه بروم اما برادر میر ظفرجویان چیزی زمزمه می¬کرد . صدایش ارام شده بود. به سختی متوجه شدم که میگوید:جایی نرید، اینجا امنیت نداره.
از اینکه تکاوری با تنی مجروح به خاک افتاده بود و هنوز غیرت و مردانگی در صدایش موج میزد احساس غرور میکردم و برای زنده یودنش بیشتر به دست و پا افتادم.
دستهای خونی ام را به سرباز عراقی که بالای سرمان ایستاده بود نشان دادم و به او فهمانئم که میخواهم دستهایم را بشویم. اجازه داد. داخل خانه رفتم، در استانه ی در، روی یک چوب لباسی حوله ی بزرگ سفیدی دیدم. بی انکه جلوتر بروم سزیع حوله را کشیدم و برگشتم. سرباز فهمیده بود که شست و شوی دست بهانه است اما نمیدانم ذاتش خوب بود یا تحت تاثیر قرار گرفته یود؛اصلا به روی خودش نیاورد.
سرباز عراقی را نمی دیدیم فقط لوله تفنگش بود که به تناسب جابه جایی ما ، جابه جا میشد. حوله رو به سختی دور شکمش پیچیدیم. انقدر خون از دست داده بود که بدنش شل و سنگین و لب و دهانش خشک شده بود و اب طلب میکرد.
لب و دهانش خشک شده بود و اب طلب میکرد. خواهر بهرامی به سرباز گفت:مای، مای(اب،آب)
میرظفرجویان دوباره گفت:از اینها چیزی طلب نکنید، اینها کثیف هستند.
ته قمقمه هنوز کمی اب مانده بود؛ ان را دور لب و دهانش ریختم. پرسیدم : سید بچه داری؟
با تکان سر گفت:بله.
مثل اینکه دلش میخواست از بچه اش حرف بزند گفت: اسمش سمیه است.
اشکی به ارامی از گوشه ی چشمش سر خورد. از خودم بدم امد. من که نتوانسته بودم جلوی خونریزی اش را بگیرم،

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت پنجاه وهفتم
ارسال شده در 24 شهریور 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_پنجاه_و_هفتم

یاد روزهایی افتادم که میخواستم خدا امتحانم کند. باورم نمی شد که امتحان من اسارت باشد.
برادرهایم را می دیدم که دست بسته و اسیرند. نمی خواستم جلوی دشمن ضعف نشان دهم. عنوان بنت الخمینی و ژنرال به من جسارت و جرات بیشتری می داد اما از سرنوشت مبهمی که پیش رویم بود می ترسیدم. نمی توانستم فکر کنم چه اتفاقی ممکن است برای ما بیفتد. دلم روضه ی امام حسین (ع) می خواست. دوست داشتم یکی بنشیند و برایم روضه ی عصر عاشورا بخواند. خودم را سپردم به حضرت زینب…
وقتی ما را داخل گودال انداختند، برادرها جا باز کردند. روی دست و پاهای همدیگر نشستند تا ما دو تا راحت بنشینیم و معذب نباشیم. سربازهای عراقی که این صحنه را دیدند، به آنها تشر زدند که چرا جا باز می کنید و روی دست و پای هم نشسته اید و با اسلحه هایشان برادرها را از هم دور می-کردند. نگاه های چندش آور و کش دارشان از روی ما برداشته نمی شد. یکباره یکی از برادرها که لباس شخصی و هیکل بلند و درشتی داشت با سر تراشیده و سبیل های پرپشت، بلند شد و با لهجه ی غلیظ آبادانی جواد را صدا کرد و گفت: هرچی گفتم راست و حسینی براشون ترجمه کن تا شیر فهم بشن!
رو به سربازهای بعثی کرد و گفت: به من میگن اسمال یخی، بچه ی آخر خطم، نگاه به سرم کن ببین چقدر خط خطیه، هر خطش برای دفاع از ناموسمونه. ما به سر نامسمون قسم میخوریم، فهمیدی؟ جوانمرد مردن و با غیرت و شرف مردن برای ما افتخاره.
دست به سبیلش برد و یک نخ از آن را کند و گفت : ما به سبیلمون قسم میخوریم ، چشمی که ندونه به ناموس مردم چطوری نگاه کنه مستحق کور شدنه. وقتی شما زن ها رو به اسارت می گیرید یعنی از غیرت و شرف و مردانگی شما چیزی باقی نمونده که بتونه معنی ناموس رو بفهمه و غیرت رو معنی کنه. شرف پیش شما به پشیزی نمی ارزه. این چه مسلمانیه، آی مسلمان ها…
سربازها او را می دیدند که چگونه رگ گردنش برآمده و خون جلوی چشمش را گرفته است. از جواد پرسیدند: یالا ترجم، شی گول؟ نخسر علیه رصاصه( یالا ترجمه کن، چی میگه، خرجش یک گلوله است).
برادر عرب زبان نمی دانست چگونه این همه خشم و عصبانیت را با تلطیف و بعد ترجمه کند. من و من می کرد. نمیدانست چه بگوید که اسمال یخی گفت: کا، می ترسی از ناموست دفاع کنی؟ زنده بودن هنر نیست. جوانمرد زندگی کردن هنره…
جواد رو کرد به بقیه برادرها و با لهجه ی غلیظ عربی گفت: آقا بگیریدش ترمزش بریده!
-تو حواست باشه از ترس مردن کوردل نشی، کوردل که شدی لال هم میشی، بی دست و پا هم میشی، نامستون رو اسیر کنند و بندازن جلوتون و شما هم ساکت بشینید و خوشحال باشید که هنوز زنده اید و نکشتنتون.
هنوز صدای جوانمردی و غیرت او را می شنیدیم که دستور دادند از گودال بیرون بیاییم. ما را به گوشه ی دیگری بردند؛جایی که هم زیر نظر آنها بودیم و هم کمی از بقیه فاصله داشتیم. بیشتر از خودم دلم به حال برادرهایم سوخت .
خودم دلم به حال برادرهایم سوخت . چه زجری می¬کشیدند وقتی ما را اسیر دست دشمن می دیدند. خودم مهم نبودم، دلم به حال خانواده ام می سوخت. چه کسی میخواست خبر اسارت مرا به مادرم بدهد. آقا چه حالی پیدا میکرد اگر می-شنید؟ کریم و سلمان چه می کردند؟ رحیم طاقت شنیدن اسارت مرا نداشت. بیچاره سید! کسی را انتخاب کرده بود که جنگ حتی به او فرصت فکر کردن و پاسخ دادن نداده بود.
دو برادری که لحظاتی قبل از ما به اسارت در آمده بودند، یکی مرد میانسالی بود که دو دستش را از پشت بسته بودند و از صورتش خون می¬چکید. نمی دانستم کدام قسمت از صورتش ترکش خورده است. برادر دیگری که حدود 26 سال سن داشت، در لباس تکاوری با قامت بلند و درشت و چهره ای رنگ پریده و چشمانی بی رمق بر خاک افتاده بود و خاک زیر پایش سرخ شده بود. با دیدن این دو برادر مجروح در یک لحظه موقعیت خودم را از فراموش کردم. اسارتم و اینکه این سرباز دشمن است که با اسلحه بالای سرم ایستاده است را از یاد بردم.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت پنجاه وپنجم
ارسال شده در 21 شهریور 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_پنجاه_و_پنجم

جواد نگاهی به من انداخت و سپس به برگه ی دوم چشم دوخت.میل نداشت بخواند یک نگاه به من می کرد و یک نگاه به برگه اما چاره ای نداشت.سرانجام خواند:معصومه آباد؛نماینده ی فرماندار آبادان ماموریت:انتقال بچه های پرورشگاه به شیراز.
فکر کردند یکی از مهره های مهم نظامی ایران را به دام انداخته اند.در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند پشت سر هم به عربی جملاتی می گفت و من با کنجکاوی حرکات و حرف های آنها را گوش می دادم و دور و برم را می پاییدم.اما هر چه بیشتر گوش می دادم کمتر می فهمیدم.کلمه ی 《بنات الخمینی》
و ژنرال را در هر جمله و عبارتی می شنیدم.
بلافاصله بی سیم زد و خبر را ارسال کرد.
از جواد پرسیدم: چی داره می گه؟
گفت:می گه دو ژنرال زن ایرانی را اسیر کرده ایم
گفتم:ما مددکار هلال احمریم.
نظامی بعثی کلمه ی هلال احمر را فهمید و گفت:هلال احمر،بنات الخمینی
رو به خواهر بهرامی کرد و پرسید:شنو اسمچ؟(اسمت چیه؟)
قبل از اینکه او دهان باز کند گفتم:مریم،ما هر دو خواهریم.
کوچک ترین حرکت ما را زیر نظر داشتند و با فریاد می گفتند:اتحرکن(راه بیفتید)
اصرار داشتند دست هایمان را پشت سرمان بگیریم.با این حرکت مقنعه ام بالا می رفت و این موضوع آزارم می داد.
فریاد زدم:من این کار را نمی کنم.
جواد که پا به پای ما می آمد، با لهجه عربی و فارسی دست و پا شکسته گفت:خواهر تو اسیر آنها شدی،آنها که اسیر تو نیستند.دستور را اطاعت کن.اینها فکر می کنند تو زیر مقنعه ات نارنجک بستی.می گویند زن های کردستان هم از این مقنعه ها می پوشند و زیرش نارنجک می بندند.
مقنعه ام را دوباره تکاندم و دست های کاملا خالی را نشان دادم تا خیالشان راحت شود که زیر مقنعه ام چیزی ندارم.گویا تا حدودی پذیرفته بودند که پوشش خواهر بهرامی مربوط به هلال احمر است ولی با شک و تردید به کفش و لباس من نگاه می کردند.حتی اگر…
با انگشت بینی ام را می خاراندم،قیافه شان عوض می شد و اسلحه هاشان را می جنباندند.
پایین جاده،داوطلبان اعزامی ایرانی را می دیدم که به دام عراقی ها افتاده بودند.از اینکه این همه نیروی نظامی و تازه نفس به این راحتی اسیر شده بودند، به شدت ناراحت بودم.نیروهای بعث عراقی از کجا خودشان را به اینجا رسانده بودند؟من تا آخرین لحظه موقعیت نیروها و جنگ را از رادیو رصد می کردم،حتی یک جمله مبنی بر اینکه عراقی هاتوانسته اند از رود کارون عبور کنند و کارخانه شیر پاستوریزه،کشتی سازی اروندان،صابون سازی،روستای مارد و روستای سلیمانیه را به تصرف در آورند تا خود را به جاده ی اصلی آبادان -ماهشهر برسانند نشنیده بودم.آنها مثل راهزن هایی که یکباره از زیر زمین بیرون می آیند،بهترین نیروهای مخلص و داوطلب ما را شکار می کردند و بر جاده مسلط شده بودند.
همچنان حاصر نبودم دست هایم را پشت سرم نگاه دارم.آنها هم در بیابان به دنبال سیم یا طنابی می گشتند که دست هایم را با آن ببندند.اما برادرها دست هایشان باز بود.به جواد گفتم:دست مردها که باز است چرا می خواهند دست های ما را ببندند…

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 87
  • 88
  • 89
  • ...
  • 90
  • ...
  • 91
  • 92
  • 93
  • ...
  • 94
  • ...
  • 95
  • 96
  • 97
  • ...
  • 146

آخرین مطالب

  • پیوند بی کرانه
  • مرگ آرام مغزی کودکان با موبایل
  • غروب دریا
  • خانواده همسر
  • بیت المال ...
  • دعای هر روز ماه صفر 
  • ​با ترس فرزندمون از تاریکی چه کنیم؟
  • التماس دعای فرج
  • ​مشهدی های مهمان نواز 
  • مهمان نوازی...

آخرین نظرات

  • لاله  
    • https://nbookcity.com/book/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%b4%db%8c%d9%86%d8%a7-pdf>
    در دختر شینا قسمت صدوبیستم
  • یاس در جایگاه پدر ومادر 
  • یاس در شهیدی که حاج قاسم عاشقش بود
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در پیشنهاد معنوی..‌.
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در نجات از پیک ا میکرون....
  • یاس در الگوی ما حضرت زهرا سلام الله علیها...
  • سربازی از تبار سادات  
    • سربازی از تبار سادات
    در مکث کردن 
  • یاس در همدیگر رو دور نزنیم...
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در برای زیبایی ها...
  • منتظر در علائم سندروم اضطراب کرونا
  • یاس در ☕ عوارض مصرف نوشیدن بیش از اندازه چای
  • مطهر در کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد...
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)  
    • مبتلایِ حسین (علیه السلام)
    در تقویت‌کننده‌های ایمنی بدن رو بشناسید.
  • یاس در دلتنگی....
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در میوه =بانک خون
  • نور در ​بیایید با باورهای سمی خداحافظی کنیم
  • یاس در میوه =بانک خون
  • یاس در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در انسان باشیم...

موتور جستجوی امین

موتور جستجوی امین
تیر 1404
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

اللهم عجل لوليك الفرج.....الهي آمين

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آستان مقدس شهدای گمنام
  • امام زمان
    • محرم 1400 به نیت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
  • اهل بیت
    • فاطمیه
  • بانو اسلامی
  • بدون شرح
  • بماند به یادگار
  • تربیت فرزند
  • تلنگر
  • تولیدی خودم «عکس، فیلم، متن»
  • جملات ناب
  • حکایت
  • سخن بزرگان
  • شهید
  • شهید گمنام
  • صرفا جهت اطلاع
  • صرفا جهت خنده
  • صرفا جهت سلامتی
  • عمومی
  • محرم حسینی
  • محرم ۱۴۰۲
  • معرفی کتاب
  • من حسینی شده دست امام حسن ام
  • نکات اخلاقی
  • همسرانه ، عاشقانه
  • همه چیز در مورد کرونا
  • ولایت
  • چهارشنبه های امام رضایی
  • کتاب دخترشینا
  • کتاب من زنده ام
  • کلام قرآنی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 13
  • رتبه مدرسه دیروز: 5
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 28
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 5
  • رتبه 90 روز گذشته: 44
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 7
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان