من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

تورا چشم در راهم يا اباصالح ادركني
|خانه
من زنده ام قسمت سی وپنجم
ارسال شده در 26 مرداد 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_سی_و_پنجم

مادر سهراب سر زا رفته و پدرش از را به آنجا هدیه کرده بود و خود از راه گدایی در لین یک احمد آباد ،زندگی میکرد. دیگری موسی بنگی نام داشت . قصه ی این یکی رو دست همه زده بود . موسی قربانی عیش و عشرت پدر و مادر معتادش بود. هر بار که هوس می کردند موسی را به خانه ببرند ،با منقل و تریاک آنها قسمتی از بدن بچه می سوخت. زخم های تنش اجازه نمی داد پدر و مادرش را فراموش کند . شاپور گدا هم یکی دیگر از بچه های یتیم خانه بود که مادرش از گداهای دوره گرد بود . بعد از فوت پدر شاپور، مادر توان نگهداری بچه را نداشت و گدایی می کرد و گه گاهی کمی خوراکی و پوشاک برای شاپور می آورد. در بین بچه ها زندگی شاپور از بقیه تجملاتی تر بود . خلاصه اینکه هر یک از بچه ها اسمی و قصه ای اسفبار داشتند.
حالا باید با این بچه ها دوست می شدیم و با آنها کار فرهنگی می کردیم. باید وارد زندگی آنها می شدیم . نباید به آنها به چشم موجوداتی عجیب نگاه می کردیم.آنها مثل همه ی بچه های شهر بودند ؛با این تفاوت که بی کس تر و تنها تر از بقیه به دنیا آمده و از عادی ترین و کمترین سهم زندگی یعنی پدر و متدر محروم مانده بودند . اصلا نمی دانستیم از کجا باید شروع کنیم .باید می گذاشتیم فقط قد بکشند و آب و دانه شان را بدهیم یا در مورد اسلام و انقلاب و امام با آنها صحبت کنیم؟برایشان از کجا بگوییم ؟ اصلاً این ها می دانند انقلاب شده؟ اصلا انقلاب و اسلام برای آنها اهمیتی دارد ؟ آیا انقلاب را دیده اند؟ بعد از کلی صحبت و مشورت با برادر سلحشور که همیشه مأموریت مان را گوشزد می کرد و می گفت:«شما اگر آنها را با اسلام و انقلاب و امام آشنا کنید آنها راه درست زندگی را خودشان پیدا می کنند.فقط احساساتی نشوید و با ترحم به آنها نگاه نکنید»،به این نتیجه رسیدیم که این زندگی نابسامان نیاز به برنامه و قانون دارد و من شدم یکی از آنها…..سید درس اول را اینطور شروع کرد : از این به بعد هیچ کس حق ندارد دیکری را به لقب صدا بزند . همه باید همدیگر را به اسم خوب صدا بزنیم . اینجا ما یک خانواده هستیم و همه با هم خواهر ، برادریم . بزرگترها باید مراقب کوچکترها باشند.
در همین حین ،رسول با یک شیشکی وسط حرف سید پرید و با صدای بلند گفت: خواهر و برادر از چند تا ننه و بابا؟
سید با خونسردی ادامه داد:کوچکترین محبت ها از ضعیف ترین حافظه ها پاک نمی شود. ما با محبت و دوستی پیمان خواهر و برادری را تقویت می کنیم.
همهمه به راه افتاده بود .صدیقه که از همه عاقل تر بود گفت: خفه خون بگیرید بذارید دو کلمه حرف آدمیزادی بشنویم.
سید ادامه داد: بزرگترها کوچکترها را زیر چتر خودشان بگیرند . از گوشه ی دیگر آسایشگاه صدای شیشکی دیگری بلند شد : توی این گرما و شرجی، بارون کجاست که زیر چتر بریم!همه زدند زیر خنده سید ادامه داد : خداوند بزرگ که ما را خلق کرده برای چگونه زندگی کردن ما کتاب هدایت و پیامبر را فرستاده است که بیازموییم و راه درست را انتخاب کنیم . انسان در تعیین سرنوشت خود سهیم است.
مثل اینکه همه با هم دست به یکی کرده بودند که اجازه ندهند سید سخنرانی کنه. از هر گوشه ای صدایی در می آمد و هر لحظه یکی از آنان اظهار فضل می کرد.
حالا نوبت فریده بود که تلقینات همیشگی مادرش را فریاد بکشد: ما که جزء اشتباهات خداوندیم ، با کتاب هم هدایت نمی شیم . بهترین حرف حساب برای ما کشیده و اردنگی است.تازه وقتی کتک می خوریم یه کم آدم می شیم.
سید صبورانه و مهربان گفت: نه بچه ها ،اگر کسی با کتک آدم می شد خر تا حالا آدم شده بود. سوژه ی خوبی دست بچه ها افتاده بود . حالا دیگر هر کس چیزی می گفت.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
هرگزاجازه ندهید کودکتان شما را بزند!
ارسال شده در 23 مرداد 1397 توسط سميرا صبوري در تربیت فرزند

هرگزاجازه ندهید کودکتان شما را بزند!

گاهی والدین برای اینکه خشم فرزندشان کم شود اجازه میدهند کودک، آنها را بزند.
استدلالشان هم این است که دستان او کوچک و خشمش زیاد است ما که دردمان نمی آید بگذار او آرام شود.یا بجای مشت زدن به سریا شکم، روی دستم بزن …..
غافل از اینکه کودک بعد از زدن والدین، احساس گناه می کند و یا احساس نگرانی از مقابله به مثل والدین پیدا می کند.
حتی اگر چنین نباشد، پس از آن یاد می گیرد تنها راه فرونشاندن خشم کتک زدن است .
اگر مادر کودکش را بزند، ضرر آن کمتر از وقتی است که کودک دست روی مادر یا پدر بلند کند. والدین در این مواقع باید بگویند: نزن! هرگز به تو اجازه نمی دهم این کار را بکنی. اگر ناراحتی با حرف زدن به من بگو.
اگر کودک کوچکتر از آن است که متوجه شود، کافی است بگویید: نزن! زدن کار خوبی نیست و دستهایش را بگیرید.

نظر دهید »
من زنده ام قسمت سی وچهارم
ارسال شده در 23 مرداد 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_سی_و_چهارم

یکسال و اندی از انقلاب گذشته بود. بسیاری از ادارات و ساختمان ها و رییس و روسای سابق و حتی هواداران رژیم سابق و نیروهای امنیتی ساواک هنوز بر مسند کار بودند وبه قصد ایجاد فضای مسموم و ناراضی کردن مردم ،کارشکنی می کردند.آبادان شهر کارگری و صنعتی که در معرض هجوم همه نوع فرقه و حزب و گروه بود.شهری نزدیک به همسایه ای که مترصد فرصت بود و انواع سلاح های مخرب را در اختیار هوادارانش می گذاشت. از سوی دیگر غایله ی خلق عرب و غیر عرب، فضای شهر را ناامن کرده بود. هر چند در محله ها هنوز همان یکرنگی و یکدلی و صفا و صمیمیت وجود داشت و مردم فارغ از قومیت ،با صلح و صفا در کنار هم زندگی می کردند.با سرکار آمدن استاندار جدید خوزستان و انتصاب آقای مهندس باتمانقلیچ که از فارغ التحصیلان و نیروهای انقلابی دانشکده ی نفت آبادان بود به عنوان فرماندار آبادان ،شهر نفسی دوباره کشید ایشان در یک قدم انقلابی، نیروهای سپاه پاسداران و دانشجویان دانشکده ی نفت و انجمن اسلامی دبیرستان ها را به منظور پاکسازی ادارات و سازمان هاو مجموعه ی فرمانداری ،به عنوان همکار و نماینده ی داوطلب فرماندار منصوب کرد.ولی در آن زمان هیچ سامان و اداره ای به صورت رسمی و به راحتی ما را نمی پذیرفت.تنها گروهی که خوب از آنها استقبال شد نمایندگان فرماندار در مساجد بودندکه از پذیرش و ارتباطشان اظهار رضایت می کردند.هر کداممان حق داشتیم که محل خدمتمان را به عنوان نماینده فرماندار انتخاب کنیم و من از بین تمام مراکز ،ادارات و سازمان هابه دنبال جایی بودم که به آن علاقه مند باشم .یتیم خانه ی شهر را انتخاب کردم که به آن پرورشگاه می گفتند .پرورشگاه مرا به سوی خود می کشید.نیرویی ناشناخته و مرموز مرا یه سوی آن بچه ها می خواند . انگار به یک مهمانی دعوت می شدم. فراخوانی برای حضور در فضایی که سهم من بود.وقتی به آن جا رفتم خواهر میمنت کریمی که از خواهران متدین و معلم قرآن مسجد مهدی (عج)بود را در آنجا دیدم .خیلی خوشحال شدم.اگرچه او هم به تازگی وارد پرورشگاه شده بود اما محیط و بچه ها را خوب شناخته بود و قسمت های مختلفی را که اجازه داشت به من نشان داد.تنها فردی را که نشانم نداد ، رئیس پرورشگاه بود.رئیس مردی عصبانی بود . بچه ها از او خیلی حساب برده و می ترسیدند.او هم از آمدن ما دل خوشی نداشت . می خواست تمام عقده های خودش را با نهیب زدن به این بچه ها تخلیه کند.دختران و پسران در دو قسمت جداگانه که به یک محوطه ختم می شد در سالن هایی که هر کدام ظرفیت بیست نفر را داشت نگهداری می شدند.گوشه ی یتیم خانه آشپزخانه ای بود که نعیم و عبد الحسین و اکبر در آنجا برای صد و بیست بچه ی دو ساله تا چهار ساله و پانزده ساله ،غذا درست می کردند.برادر کریم سلحشور از طرف فرماندار به عنوان مسئول هلال احمر منصوب شد.او از دانشجویان دانشکده ی نفت آبادان بود .چون تعداد پسر بچه ها زیاد بود ایشان
،برادر سید صفر صالحی را به عنوان مربی انتخاب کرد وسپس حکم سرپرستی پرورشگاه را به ایشان داد.سید از همکلاسی های رحمان و از بچه های مسجد مهدی موعود بود و من همکلاسی خواهرش فاطمه السادات بودم.از او پرسیدم:از کجا شروع کنیم و با بچه ها چطوری دوست شویم تا آنها ما را قبول کنند؟گفت :آنچه آنهارا یک جا جمع کرده رنج و درد یتیمی و بی کسی است. ما باید در درک و فهم این رنج با آنها شریک شویم تا آنها به ما اعتماد کنند و علاقه مند شوند.
هرچه از بچه ها می پرسیدیم با نگاه های مات و مبهم از کنار ما می گذشتند. زندگی هر یک از بچه ها با سرنوشتی گره خورده بود . اسم هایی که آنها برای هم انتخاب می کردند و همدیگر را با همان نام ها صدا می کردند حاکی از زندگی تلخ و پر رنج آنان بود.
فریده می گفت:ما بچه ها جزء اشتباهات خدا هستیم . ما باید در شکم مادرانمان می مردیم و نمردیم ،نباید به دنیا می آمدیم و آمدیم. وضع و حال هیچ کدام بهتر از دیگری نبود. لقب هر بچه ای شهرت و حرفه ی خانواده اش بود. ابتدا فکر می کردم سر راهی فامیلی حسن است .ده سال و یازده ماه و شش روز پیش حسن در کهنه پارچه ای کنار زباله ها پیدا شده و به این یتیم خانه هدیه می شود.دیگری سهراب کخ بود .

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
من زنده ام قسمت سی وسوم
ارسال شده در 23 مرداد 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_سی_و_سوم

قرار بر این شد هنگام غروب وقتی مردم مردگانشان را ترک می کنند ما وارد قبرستان شویم و با آنها گفت و گو کنیم و به سوی عزرائیل دست دراز کنیم و حیاتمان را به مماتمان گره بزنیم.

مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
من از او جانی ستانم جاودان
او زمن دلقی ستاند رنگ رنگ

در کنار آن مردگان، در قبرهای خالی ساعتی خوابیدیم و احساس مرگ و ورود به عالم دیگر را تجربه می کردیم. سخت ترین تکلیف، دوستی با عزرائیل و تمرین این مراوده و مراقبه بود. بعضی از ما مثل فریده حمیدی و صدیقه آتش پنجه مشق ها را خیلی جدی می گرفتند و با هیچ درسی شوخی نداشتند اما من و زهرا الماسیان برای اینکه بتوانیم بر ترسمان غلبه کنیم با صدای بلند می خندیدیم و با هم حرف می زدیم که تنهایی را احسای نکنیم. با خودمان میوه برداشته بودیم و می گفتیم ما از میوه های بهشتی می خوریم. هرچند لحظه یکبار بچه ها به ما تذکر می دادند یادتان رفته استاد می گفت: صدای قهقه خنده، یعنی وسوسه ی شیطان. حتی اگر خوشحال شدید فقط باید تبسم کنید. همه ی مشق ها و تکالیف استاد قابل تحمل و شدنی بود; گرسنه و تشنه با کوله پشتی در سرما و گرما از کوه های خرم آباد بالا رفتن، در سرما لباس نازک پوشیدن، در گرمای مرداد پالتوی پشمی پوشیدن، روزهای طولانی چشم و لب از طعام برداشتن، نمازهای شبانه و ذکرهای طولانی، قدرت جلوگیری از خشم، احسان به پدر و مادر و بستگان، دروغ نگفتن و توجه به مستحبات، رشته های وابستگی و دلبستگی را تا سر حد پذیرش مرگ و … فقط ماندن در قبر مرده ها و گفت و گوی شبانه با مردگان برایم دشوارترین تکلیف بود.
سلمان وسید که در جریان کلاس های آقای مطهر، شاهد تغییرات اخلاق و رفتاری و انزوا و گوشه گیری من بودند، در بعضی از برنامه ها به صورت آشکار ما را همراهی می کردند و در بعضی برنامه ها ، پنهانی ما را تعقیب می کردند.
آخرین باری که به قبرستان رفتیم، هر چهار نفرمان در قبرها با فاصله از یکدیگر خوابیدیم. تقریبا نزدیک غروب و تاریکی شب بود و یک ساعت از ماندنمان در قبرها گذشته بود، بیشتر از همیشه مشغول حسابرسی تقصیر و معاصی و ذکر بودیم که صدای پارس سگ های ولگرد قبرستان به قبرهایی که در آن خوابیده بودیم نزدیک تر شد. اصلا نمی شد از این صدا و صحنه نترسید; حتی فریده و صدیقه که از من جدی تر بودند، بی آنکه تردید کنند با تمام قدرت و توان از قبرها بیرون پریدند. با سرعت از قبرستان دور می شدیم و می دویدیم و فریاد می کشیدیم و صدای سگ ها لحظه به لحظه بلندتر و وحشیانه تر می شد. وقتی به بیرون قبرستان رسیدیم به هم نگاه کردیم. چنان رنگمان را باخته بودیم و زبانمان بند آمده بود که همدیگر را نمی شناختیم .وقتی ماجرا را برای استاد نقل کردیم از عمل خودمان هم شرمنده هم پشیمان بودیم.ایشان گفت:از چه ترسیده اید؟مردگان که مرده اند و گرفتار اعمال خودند و با شما کاری نداشتند سگان هم با لاشه های مردگان مانوسند آنها هم با شما کاری نداشتند.
اگر شما همانجا می ماندید و نمی دویدید سگ ها شما را دنبال نمی کردند.تا کسی از سگ نگریزد و از او نترسد سگ با او کاری ندارد. اما اقرار صادقانه ی شما که هنوز زیر سلطه ی ترس هستید قابل تقدیر است.
زمانی از ترس خودمان بیشتر شرمنده شدیم که فهمیدیم سگی در بین نبوده بلکه این سلمان وسید بوده اند که گوشه ای از قبرستان پنهان شده وبا صدای سگ ما را دنبال می کردند تا رشته ی دوستی ما با فرشته ی مرگ را قطع و ما را از قبرستان دور کنند.
گروهک ها هر روز در یک گوشه ی شهر درگیری ایجاد می کردند یا بمب می گذاشتند.عموما از طریق مرز عراق اسلحه ،نارنجک و بمبهای دستی وارد شهر می شد و در دست وبال مردم کوچه و بازار قرار می گرفت.
علی اصغر زارعی که معاون فرمانده ی سپاه آبادان و از فارغ التحصیلان دانشکده ی نفت بود ،جریان شناسی احزاب سیاسی را به ما آموزش می داد.در همین کلاسها ضرورت جذب نیروهای ذخیره ی خواهران برای گذراندن آموزش های نظامی ،امداد و سیاسی فراهم شد.

ادامه دارد… ✒

نظر دهید »
من زنده ام قسمت سی ودوم
ارسال شده در 21 مرداد 1397 توسط سميرا صبوري در کتاب من زنده ام

#من_زنده_ام

#قسمت_سی_و_دوم

من و نرگس کریمیان و فاطمه صالحی و زینت چنگیزی با راهنمایی تعدادی از معلم های انقلابی مثل خانم قاضیانی و خانم خردمند به اداره ی آموزش و پرورش رفتیم و درخواست کردیم برایمان یک معلم دینی، انقلابی و سیاسی
بفرستند و معلم های دینی نظام قدیم را حذف کنند. سرانجام با پافشاری و برو بیای فراوان، آقای محمد اسلامی نسب و محمد بخشی که هر دو از نیروهای انقلابی شهر بودند، به عنوان معلم دینی وارد مدرسه ما شدند. مدرسه به همه چیز شباهت داشت غیر از مدرسه و بیشتر محل ملاقات ها سیاسی، مباحثه ی احزاب و گروه های حزب اللهی و مجاهدین خلق و کمونیست ها شده بود. در صورتی که مباحثه به نتیجه نمی رسید، مشاجره در می گرفت و گاه مناقشه و آخرش منازعه. در همین مشاجره ها و درگیری ها بود که افق فکری ما تحول می یافت و دریچه هایی به روی ما باز می شد که یقین دارم اگر امام و انقلاب نبود، هرگز آن دریچه ها به آن دنیا را نمی دیدیم و نمی شناختیم.
زمستان سال 1358 مصادف شد با حادثه ی سیل خوزستان و بعضی از روستاها زیر آب رفت. بعد از آن برنامه ی ما شده بود یک روز مدرسه رفتن و یک روز به روستا رفتن. پول هایی که از فروش آش و فلافل و سمبوسه جمع می کردیم، پتو و لباس و وسایل گرم کن می خریدیم و به روستا می رفتیم. سیل که آمد، آقا گفت: آبادان بین آب و آتش است، یا آب آن را می برد یا آتش آنرا می سوزاند.
صبح ها در کنار کیف مدرسه، دیگ آش هم همراهم بود. هر کداممان چیزی درست می کردیم تا بتوانیم منبع درآمدی برای فعالیت های انجمن اسلامی و برپایی نمایشگاه باشیم. آن سال مقداری پتو و چراغ علاء الدین برای روستاها خریدیم و همراه با گروه های جهادی به روستاهای اطراف می رفتیم و کار سواد آموزی اغلب بر عهدی ما بود.
سال سوم دبیرستان یکی از بهترین سال های زندگی ام بود; اگرچه با حوادث سیل و در گیری های گروهک ها و … مواجه بودیم، مقابله با حوادث، درس ها و کتاب ها را برایم بسیار سهل و آسان کرده بود. اصلا یادم نمی آید با این همه فشار و کار فرهنگی- اجتماعی چطوری از پسﹺدرس و امتحان برمی آمدم و اصلا کی درس می خواندم. آنقدر مغرور بودم که نه اهل تقلب باشم و نه اهل التماس برای نمره گرفتن اما می دانستم اگر نمره ی خوب نیاورم خانواده ام اجازه ی فعالیت به من نمی دهند و همه ی این کارها تعطیل خواهد شد. با شروع تابستان و آغاز برنامه های کانون فتح، کلاس های آقای مطهر دوباره شروع شد. موضوع جلسه ی اول ترس بود. در همان آغاز کلاس پرسید: همه ی ما در دنیا از چیزی می ترسیم، اصلا چرا می ترسیم؟ شما از چه چیز می ترسید؟ هر کدام مان از چیزی میترسیدم. از سوسک و موش و حیوانات درنده گرفته تا تاریکی و تنهایی، خشم و فقر و گرسنگی و تشنگی، ارواح و اجنه و آتش جهنم و… ترس از عزرائیل و ترس از مرگ. احساس ترس مثل یک بیماری مزمن تمام روح و جان ما را گرفته و به سختی از روح و تنمان کنده می شود. اگر خدا همه جا هست و بر همه چیز بینا، قادر و تواناست چرا از غیر خدا می ترسیم. در این کلاس فهیمدیم از غیر خدا ترسیدن شرک است و در منزلگه آخر که فرشته ی مرگ(عزرائیل) بود ماندگار شدیم. جلسات تابستان 1359 به موضوع فرشته ی مرگ اختصاص داشت. باید به فرشته ی مرگ دست دوستی میدادیم. برای غلبه بر ترس از مرگ و دوستی با عزرائیل مراقبه می کردیم. عزرائیل در پس ذهن ما فرشته ی زیبایی نبود. عزرائیل سیاه و هول انگیر بود و ما از او می ترسیدیم. اما باید عزرائیل این فرشته ی فریبا و مقرب را می شناختیم و عاشقش می شدیم. او سفیر خدا در زمین بود. سفیری که در تمامی موجودات زنده حلول می کند، و روحشان را قبض می کند تا بتواند به عالم بالا برساند.

ادامه دارد…✒️

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 93
  • 94
  • 95
  • ...
  • 96
  • ...
  • 97
  • 98
  • 99
  • ...
  • 100
  • ...
  • 101
  • 102
  • 103
  • ...
  • 146

آخرین مطالب

  • پیوند بی کرانه
  • مرگ آرام مغزی کودکان با موبایل
  • غروب دریا
  • خانواده همسر
  • بیت المال ...
  • دعای هر روز ماه صفر 
  • ​با ترس فرزندمون از تاریکی چه کنیم؟
  • التماس دعای فرج
  • ​مشهدی های مهمان نواز 
  • مهمان نوازی...

آخرین نظرات

  • لاله  
    • https://nbookcity.com/book/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%b4%db%8c%d9%86%d8%a7-pdf>
    در دختر شینا قسمت صدوبیستم
  • یاس در جایگاه پدر ومادر 
  • یاس در شهیدی که حاج قاسم عاشقش بود
  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در پیشنهاد معنوی..‌.
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در نجات از پیک ا میکرون....
  • یاس در الگوی ما حضرت زهرا سلام الله علیها...
  • سربازی از تبار سادات  
    • سربازی از تبار سادات
    در مکث کردن 
  • یاس در همدیگر رو دور نزنیم...
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در برای زیبایی ها...
  • منتظر در علائم سندروم اضطراب کرونا
  • یاس در ☕ عوارض مصرف نوشیدن بیش از اندازه چای
  • مطهر در کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد...
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)  
    • مبتلایِ حسین (علیه السلام)
    در تقویت‌کننده‌های ایمنی بدن رو بشناسید.
  • یاس در دلتنگی....
  • بویکا  
    • https://worldbook.blogix.ir/>
    در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در میوه =بانک خون
  • نور در ​بیایید با باورهای سمی خداحافظی کنیم
  • یاس در میوه =بانک خون
  • یاس در خواص آیه الکرسی...
  • س. ج در انسان باشیم...

موتور جستجوی امین

موتور جستجوی امین
تیر 1404
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

من زنده ام به عشق تو يا صاحب الزمان

اللهم عجل لوليك الفرج.....الهي آمين

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آستان مقدس شهدای گمنام
  • امام زمان
    • محرم 1400 به نیت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
  • اهل بیت
    • فاطمیه
  • بانو اسلامی
  • بدون شرح
  • بماند به یادگار
  • تربیت فرزند
  • تلنگر
  • تولیدی خودم «عکس، فیلم، متن»
  • جملات ناب
  • حکایت
  • سخن بزرگان
  • شهید
  • شهید گمنام
  • صرفا جهت اطلاع
  • صرفا جهت خنده
  • صرفا جهت سلامتی
  • عمومی
  • محرم حسینی
  • محرم ۱۴۰۲
  • معرفی کتاب
  • من حسینی شده دست امام حسن ام
  • نکات اخلاقی
  • همسرانه ، عاشقانه
  • همه چیز در مورد کرونا
  • ولایت
  • چهارشنبه های امام رضایی
  • کتاب دخترشینا
  • کتاب من زنده ام
  • کلام قرآنی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 13
  • رتبه مدرسه دیروز: 5
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 28
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 5
  • رتبه 90 روز گذشته: 44
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 7
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان