صمد صالحی و سی نفر از همکارانش شروع سال تحصیلی را با خون سرخشان به همه ی دانش آموزان آبادان تبریک گفتند و این چنین بود که مدرسه جبهه و اسلحه جای قلم را گرفت. بوی باروت جای بوی کتاب نو را. لباس بسیج جای روپوش مدرسه و نیمکت ها سنگر شدند. شهادت مشق شد و معلم فرمانده و دانش آموز و دانشجو شهید شدند.جنگ همه را غافلگیر کرده بود. از معلم و کاسب و مهندس و دکتر گرفته تا پیر و جوان و مادر و بچه.صدام مثل اژدهای آدمخوار به جان شهرها افتاده بود و همچون مارهای سیری ناپذیر ضحاک خود را با خون فرزندان این مرز و بوم سیر می کرد. خبرهایی که از آبادان می رسید چنان بی قرارم کرده بود که به اصرار و التماس کریم را راضی کردم به هر وسیله که شده شهر به شهر خودم را به آبادان برسانم . حتی منتظر نماندم زن برادرم کریم از بیمارستان مرخص شود. صبح زود به اهواز رسیدم . رحیم در ترمینال اهواز به استقبالم آمد . با هم به ستاد هماهنگی و پشتیبانی جبهه در شرکت نفت رفتیم. تعداد زیادی از خانم ها مشغول خدمات پشتیبانی بودند. چند روزی در کنار آنها مشغول شدم اما همچنان بی تاب و بی قرار بچه های پرورشگاه بودم. آبادان آرام و سرزنده و پرتلاش به معرکه ی جنگ تبدیل شده بود. شوک جنگ آنقدر شدید بود که کمتر کسی یاد بچه های پرورشگاه می افتاد . حتی در زمان صلح و شادی هم این بچه ها در ذهن خیلی ها محکوم به فراموشی بودند. چه رسد به روزهای خون و خمپاره .هواپیماهای عراقی بی وقفه شهر را بمباران می کردند.خبرهای ضد و نقیضی درباره ی جنگ به گوش می رسید.حملات وحشیانه ی رژیم بعث به غیرت و همت مردم بی دفاع شهر چنگ می انداخت. هر روز خبر ویرانی یک تکه از شهر به گوشم می رسید.قلبم شکسته بود.یاد کوچه و خیابان ها یاد گل های کاغذی یاد روزهای آباد آبادان دلم را می سوزاند.از فامیل بی خبر بودیم. جنگ را باور نکرده بودیم . همه منتظر بودیم مثل یک بازی به زودی سوت پایان به صدا در آید.همه چیز به طرز غیر قابل باوری تغییر پیدا کرده بود. در میان تمام دغدغه ها و دردهایم نگرانی ام برای بچه های پرورشگاه از همه چیز بیشتر بود.باید به آبادان برمی گشتم. این شهر چه ویران و چه آباد شهر من بود. مرتب به رحیم می گفتم باید به آبادان برگردم. او عصبانی می شد و می گفت: دختر آبادان دیکه جای تو نیست جنگه معصومه میفهمی؟ جنگه دیگه مانور نیست کار فرهنگی نیست جنگه .
با وجود این حرف ها مصصم تر از قبل به آبادان فکر می کردم.عذاب وجدان لحظه ای در من خاموش نمی شد. هر روز به دنبال راهی می گشتم که خودم را به آبادان برسانم. زیر باران گلوله تردد در جاده ی آبادان-اهواز به سختی انجام می گرفت. ماشین ها سرباز می بردند و جنازه ی آنها را پس می آوردند. راهی برای بازگشت من نبود.
یک روز صبح سلمان با یک اتوبوس و تعداد زیادی مسافر به اهواز آمد و با ایما و اشاره مشغول صحبت با رحیم شد.رحیم داخل اتوبوس رفت و نیم نگاهی به مسافرها انداخت و بیرون آمد . من از بیرون نگاه می کردم . همه ی مسافران زیرپوش سفید آستین کوتاه به تن داشتند. بعضی ها که با تکه ای پارچه چشم هایشان بسته شده بود سرها را به عقب می کشیدند تا بتوانند از زیر چشم بند چیزی ببینند . از سلمان پرسیدم : این مسافرا چقد غیر عادی ان . اینا کی ان؟
گفت : اسیرن.
-اسیر یعنی چه؟
- یعنی عراقی ان تو جبهه ی خرمشهر به اسارت کرفته شدن .
-چرا چشماشون رو بستین چرا فقط زیرپوش تنشونه چرا اینقد ترسیدن ؟
-اینا تا آخرین نفس با ما می جنگن و وقتی به ما می رسن خودشون لباساشون رو می کنن و با التماس «دخیل الخمینی » می گن و تسلیم میشن. حالا هم نه گرسنه هستن و نه تشنه فقط به خاطر مسایل امنیتی چشماشون رو بستیم . هر کدومشون هم که روی یک صندلی نشستن.
با تعجب گفتم : مگه روی هر صندلی چند تا آدم می شینه ؟
ادامه دارد… ✒
آخرین نظرات