بی انکه مصلحت اندیشی یا تقیه کنم از دیدن او خیلی خوشحال شدم. از مریم فاصله گرفتم و با شوق به سمت او رفتم و پرسیدم: از آن تکاور مجروح چه خبر؟
هنوز پاسخی نشنیده بودم که سنگینی سیلی دکتر سعدون بر صورتم، سرم را صد و هشتاد درجه چرخاند. فکر کردم مغزم از دهانم بیرون ریخته. دهانم پر از خون و لب هایم به رعشه افتاد. برادرهای مجروح ایرانی با شنیدن صدای سیلی همه نیم خیز دند اما کاری از دست کسی بر نمی امد. سربازها با گفتن مشتی اراجیف، ما را بیرون انداختند و بعد از مدتی ما را سوار خودرو به سمت مقصد نامعلوم حرکت دادند.
رد سیلی دکتر سعدون بر صورتم نقش بسته بود. مریم برای دلداری دادن به من با گوشه ی مقنعه اش دهان خون آلودم را پاک میکرد. اما دردناکتر از درد آن سیلی، این بود که برای اولین بار در عمرم یک دست غریبه و نامحرم را بر صورت احساس کرده بودم. این حس آنقدر برایم چندش آور بود که برای خلاصی از آن به ناچار از سرباز نگهبانی که در خودرو همراه ما بود تقاضای آب کردم شاید بتوانم رد دست های ناپاک و نامحرم دکتر سعدون را از صورتم تطهیر کنم.
مریم که از پرس و جو و کنجکاوی من به شدت عصبانی شده بود گفت: حالا فهمیدی میرظفرجویان کجاست؟
گفتم: نه، و با بغضی که گلویم را فشار می داد ادامه دادم: اما فهمیدم خودم کجا هستم.
دیدن چند مجروح ایرانی و فضای حاکم بر مرز ایران و عراق، حال و هوای در وطن بودن را برایم زنده نگه داشته بود اما مسیری که ماشین در آن حرکت میکرد بوی غربت و مرارت میداد. دلم میخواست بپرسم کجا میرویم اما هنوز بوی خون در دهانم میپیچید و لبانم خشک بود و راستش را بخواهید میترسیدم که طرف دیگر صورتمم هم نجس شود. بعد از یک ساعت به اردوگاهی رسیدیم که با سیم های خاردار محصور شده بود و در محوطه اش تعدادی اتاق وجود داشت. نمیدانستم انجا کجاست . دیگر برایم مهم نبود کجا هستم. وقتی در ایران نباشم، دیگر چه فرقی میکرد کجا باشم.
من از شهرم، خانه ام و خانواده ام دور شده بودم.
با توقف خودرو و پیاده شدن ما سربازهای نگهبان و هفت، هشت نفر از درجه داران نظامی دور من ومریم حلقه زدند. یکیشان جلو آمد.
گفت: بنت الخمینی شنو اسمچ( دختر خمینی اسمت چیه)؟
گفتم:معصومه
گفت: ها جنرال معصومه( /آهان ژنرال معصومه)
از مریم پرسید: بنت الخمینی انت شنو اسمچ؟(دختر خمینی اسم تو چیه)
-انتن خوات؟(خواهر هستید؟)
- بله خواهر هستیم
-الخمینی ایدی بناته للمعرکه لیقاتلن له؟(خمینی دخترهایش را هم میفرستد جبهه برایش بجنگد؟)
گفتم: نه ما امدادگر هلال احمر هستیم.
گفت:باوعی ذاک الصوب( به آن طرف نگاه کن)
اشاره کرد به یکی از اتاق ها یی که در پانصد متری محوطه قرار داشت. دختری را دیدم که با نگاه نگران و روسری بلند مشکی از پنجره یکی از اتاق ها به بیرون نگاه میکند. از آن فاصله چیز بیشتری نمیتوانستم ببینم و بفهمم.
گفت: نفس البدله و نفس اللون لابسین، هی هم من حرس الخمینی.( لباس های یک شکل و یک رنگ به تن دارید. او هم پاسدار خمینی است).
ادامه دارد… ✒
آخرین نظرات