-بله
-وین کنتن مشغولات؟(کجا کار میکردید؟)
-هرجا که به ما احتیاج باشد.
-انتن حاضرات تشتغلن بالمستشی العراقی و اتراقبن جرحانا؟(حاضرید در بیمارستان عراقی ها کار کنید و از زخمی های ما پرستاری کنید)
گفتم: کار ما انسانی است . نجات جان انسا ها حد و مرز ندارد.
گفت: بنات الخمینی المحتالات المجوسیات!(ای دختران حیله گر مجوس خمینی!)
من ومریم رو را به سمت سالنی هدایت کردند که در آن چند ردیف تخت و تعدادی مجروح که از نواحی مختلف اسیب دیده بودند وجود داشت. او گفت:
-کل هذول عراقیین. انتن ادگومن ابتمریضهم(همه ی اینها عراقی هستند. شما از اینها پرستاری کنید.)مرد میانسالی که لباس سفید به تن داشت خودش را دکتر سعدون معرفی کرد. ظاهر مضحکی داشت. وقتی به لباس و چهره اش نگاه میکردم تصویر خودم را در لباس دکتر با جارو میدیدم. انگار اشتباها لباس یکی دیگر را تن او کرده بودند اما جارو را از دستش گرفته بودند.
مثل رژه ی صبحگاهی نظامیان، بی توجه به وضعیت مجروحین جلو میرفت و ما پشت سر او میرفتیم و چهار سرباز هم پشت سر ما بودند. از بی توجهی او به ناله های مجروحین پیدا بود که حرفه اش پزشکی نیست.
تخت های ملحفه دار که پتوهای تمیزی در کنارشان بود. کنار تختها، میزهای کوچکی بود که روی هرکدام چند کمپوت ایرانی قرار داشت. مجروحین عراقی همگی در وضعیت چرت یا خواب یا استراحت بودند. به همه ی انها سرم وصل بود اما اخر سالن چند ردیف تخت با رو کش پلاستیکی و بدون هیچ گونه ملحفه ای و پتو دیده میشد. مجروحینی روی این تختها خوابیده بودند که از سرما و درد خود مچاله شده و پانسمان زخم هایشان از شدت خونریزی خیس بود. بوی تعفن و ادرار در ان قسمت از حوطه ی سالن بیداد میکرد. صدایی که با درد وناله از سید عباس کمک میطلبید و استغاثه میکرد به گوشم رسید. هربار که او سید عباس را صدا میزد، من و مریم نگاهی بهم میکردیم که یعنی او ایرانی است؟ منظورش سید عباس خودمان است؟ فهمیدم ردیف اخر مربوط به اسرای مجروح ایرانی است.
هنوز رد خونریزیهای کهنه روی بدنشان پیدا بود. از میز و پاتختی و کمپوت و سرم هم خبری نبود. نگاههای بی رمق و لب های خشک و ترک خوردشلن حاکی از ظلمی بود که طی ان مدت بر انها رفته بود.
به هرکدام که میرسیدم بی اختیار سری تکان میدادند. نگاه مظلومانه و غریبانه شان که مملو از درد بود برما خیره میماند. در میان این اسرای زخمی و بیحال بی اختیار چشمانم دکترهادی عظیمی و میرظفرجویان را جست و جو میکرد..
به ردیف آخر که رسیدیم، دکتر سعدون سرعتش را بیشتر کرده و پشت سر هم میگفت: یا الله، سرعه سرعه!
اما با دیدن نگه ها و شنیدن صداهای آنها پاهایمان سست و قدم هایمان آهسته شده بود. از این همه دردی که می کشیدند، احساس خفگی میکردم. دلم میخواست فریاد بزنم: مجروح که ایرانی و عراقی ندارد.
تمام مقنعه و سر آستین ها و پایین مانتوام هنوز به خون میرظفرجویان آغشته بود. لکه های خون مثل گلبرگ های خشکیده به سیاهی می رفتند. مقنعه ام قهوای بودو فقط بوی خون را استشمام میکردم. چشم هایم در میان زخمی ها نگاهی آشنا را می جست که یکباره به تصویر خالکوبی رستم و مار زنگی روی بازویی برخوردم. یادم آمد این همان جوانی است که سید تکاور را به او سپرده بودم و سفارش کرد بودم زخمش را محکم فشار دهد. هنوز دستش با کمربندش به گردنش آویزان بود.
ادامه دارد…✒️